داستان کوتاه
در تاریکی چشم هایت
ملودی همیشه عاشق ثبت لحظات بود. او با دوربینش به خیابانهای شهر میرفت و زندگی را در قاب تصاویرش جاودانه میکرد. آنچه او را به عکاسی جذب کرده بود، بیش از همه، قدرت لحظات نادر بود؛ لحظاتی که گویی دنیا یک نفس میکشید و همه چیز به یک نقطهٔ مشترک متصل میشد. اما هیچوقت فکر نمیکرد که یک روز، خود در داستانی غمانگیز اسیر شود، داستانی که عاقبتی تلختر از تاریکترین شبها داشت.