داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت

داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت

پایان تراژیک

مدت‌ها گذشت و دنیل در تاریکی‌های خیابان‌های بی‌رحم شهر گم شد. او دیگر هیچ تماسی از ملودی دریافت نکرد. یک روز، زیر بارانی سیاه و سرد، دنیل در میان خیابان‌های شلوغ قدم می‌زد. صدای بوق ماشین‌ها در گوشش می‌پیچید و خاطرات ملودی در ذهنش تکرار می‌شد. او به شدت احساس تنهایی می‌کرد، اما همچنان به یاد او قدم بر می‌داشت.

ناگهان، در میان هیاهو، دنیل ایستاد. چیزی در دلش به او گفت که باید حرکت کند. او قدمی به جلو برداشت و چشمانش را بست. شاید او در دلش می‌دانست که این آخرین گامش خواهد بود. صدای بوق ماشین‌ها به او نزدیک‌تر شد و سپس، یک لحظه سکوت.

صدای برخورد وحشتناکی از خیابان بلند شد. فریاد مردم، ترمزهای ناگهانی، و سپس سکوتی عمیق...

و دنیل، در میان باران، برای همیشه به خواب رفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *