
داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
آغوش بیپایان
وقتی خبر مرگ دنیل به گوش ملودی رسید، تمام دنیای او فرو ریخت. او دیگر نمیتوانست زندگی را همانطور که قبل از دنیل میشناخت، ببیند. دیگر نه عکاسی میکرد، نه صحبت میکرد. تنها در گوشهای از اتاق، به نقطهای خیره میشد و نام دنیل را به آرامی زمزمه میکرد.
روزها به شب میرسید و شبها به روز. هر روز، در ذهنش دنیال را میدید که دستش را به سوی او دراز کرده است، درست مانند شبهایی که با هم قدم میزدند. اما هیچچیز نمیتوانست دنیای ملودی را دوباره کامل کند. او در زندان ذهن خود محبوس بود.
اما به تدریج، در سکوت و تنهایی، یک شکاف عمیق در ذهن ملودی به وجود آمد. هر شب، زمانی که در اتاقش دراز میکشید، دنیل در ذهنش آشکار میشد. او دیگر فقط صدای قدمهای دنیل را نمیشنید، بلکه تصویر چشمانش، چهرهاش، حتی لبخندهایش را در خیال میدید. گاهی به خود میگفت که دنیل هنوز زنده است، در جایی دور، منتظر اوست.
این افکار، ابتدا تنها در ذهنش مانند یک خاطرهٔ تلخ به سر میبرد، اما کمکم آنقدر تکرار شد که مرز بین واقعیت و خیال برایش از بین رفت. هر روز، در خیالاتش دنیل را میدید که در کنار اوست، دست در دست، با لبخندهایی که گویی هیچگاه از یاد نرفته بودند.
به مرور زمان، این توهمها به حقیقتی در ذهن او تبدیل شدند. در هر لحظه از روز، ملودی دیگر نمیتوانست بفهمد کجا واقعیت است و کجا توهم. او در دنیای خیالات خود گم شد. زمانی که از او خواستند که با پزشکان صحبت کند، تنها جوابش این بود: «دنیل اینجا کنارم است.»
پزشکان تلاش کردند او را درمان کنند، اما روح ملودی دیگر در این دنیا نبود. او به یک موجود جدا از همه تبدیل شده بود، یک موجود که در یک دنیای موازی زندگی میکرد، جایی که دنیل همیشه در کنار او بود و هیچگاه از او جدا نمیشد.