
داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
مخالفت خانواده و جدایی تلخ
اما وقتی ملودی موضوع ازدواج را با خانوادهاش در میان گذاشت، انتظاری جز مخالفت نداشت. پدرش با صدای آمیخته با خشم فریاد زد: «یک نابینا؟! تو میخواهی با کسی ازدواج کنی که حتی چهرهات را نمیبینه؟!»
ملودی با چشمانی اشکآلود فریاد زد: «اما من دوستش دارم!»
پدرش اما بیرحمتر از آن بود که دلش برای دخترش بسوزد. «این عشق نیست، این یک اشتباه است. تو باید انتخاب بهتری داشته باشی!»
و اینگونه شد که ملودی از دیدار دنیل محروم شد. خانوادهاش او را در خانه زندانی کردند، گوشیاش را گرفتند و حتی او را تهدید کردند که اگر به دنیل نزدیک شود، زندگیاش را برای همیشه نابود خواهند کرد.
دنیل روزها در خیابانهای سرد و بارانی پرسه میزد، در جستجوی پیامی از ملودی، اما خبری از او نبود. او نمیدانست چه اتفاقی افتاده، تنها میدانست که چیزی در دلش شکسته است. با این حال، امیدش هنوز زنده بود. او همچنان به پیامی از ملودی در دلش امیدوار بود، اما به تدریج امیدش به ناامیدی تبدیل شد.