
داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت
جوانه زدن عشق
آشنایی آنها آغاز یک فصل جدید در زندگیشان بود. هر روز، دنیل و ملودی در کنار هم وقت میگذراندند. ملودی به دنیل چیزهایی را میگفت که او هرگز قادر به دیدن آنها نبود: رنگهای آسمان در زمان غروب، شکوفههای سفید درختان در بهار، انعکاس نور ماه بر روی آب رودخانه. او با کلماتش به دنیل دنیای متفاوتی را میساخت؛ دنیایی پر از رنگ و زیبایی که برای دنیل در سایهٔ تاریکی زندگیاش همیشه غایب بود.
دنیل نمیتوانست با چشمهایش این زیباییها را ببیند، اما با گوشهایش به شدت آنها را احساس میکرد. او در دنیای ملودی غرق میشد و با هر کلمهای که ملودی به زبان میآورد، قلبش بیشتر از قبل میتپید. برای دنیل، ملودی فراتر از یک انسان بود؛ او فرشتهای بود که به دنیای تاریک و بینهایت او نور میتاباند.
یک شب، وقتی هوا سرد بود و بادهای پاییزی در میان درختان میرقصیدند، دنیل دست ملودی را در دست گرفت و با صدایی پر از احساس گفت: «میخوام همیشه کنارم باشی... میخوام با تو زندگی کنم.»
قلب ملودی تندتر زد و چشمانش پر از اشک شد. او هیچ وقت تصور نمیکرد که در کنار یک نابینا، چنین عشقی را تجربه کند، اما عشق چیزی نبود که بتوان آن را کنترل کرد. او در سکوت اشک ریخت و به آغوش دنیل پناه برد. تمام دنیا برایشان متوقف شده بود؛ درست مانند یک عکس که هیچگاه زمان را از دست نمیدهد.