داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت

داستان کوتاه: در تاریکی چشم هایت

آشنایی در میان هیاهو

یک روز پاییزی، خورشید در حال غروب بود. خیابان‌های شلوغ شهر پر از مردم عجول بود. صدای بوق ماشین‌ها، فریاد دست‌فروشان و قدم‌های سریع رهگذران، همگی در هم می‌گرفت. ملودی در میان این هیاهو به دنبال سوژه‌ای خاص می‌گشت؛ چیزی که بتواند آن لحظهٔ بی‌نظیر را ثبت کند. اما در آن لحظه، توجهش جلب شد به پسری که کنار پیاده‌رو ایستاده بود. دستانش عصای سفید را محکم در دست گرفته بود، اما به نظر می‌رسید که مردد است و نمی‌داند چگونه از خیابان عبور کند.

دل ملودی لرزید. او به خوبی می‌دانست که دنیای یک نابینا چطور است. به آرامی به سمت پسر رفت و گفت: «کمک لازم دارید؟»

پسر سرش را به طرف صدا چرخاند. در آن لحظه که نگاهش در فضای خالی و تاریک دنیای خود گم بود، لبخندی محو بر لبانش نقش بست و گفت: «بله، لطفاً. می‌تونید کمکم کنید از خیابون رد شم؟»

ملودی با دستان مهربانش، دست او را گرفت و به آرامی او را از خیابان عبور داد. وقتی به آن سوی خیابان رسیدند، پسر گفت: «ممنونم... من دنیل هستم.»

ملودی لبخندی زد و جواب داد: «ملودی. خوشبختم دنیل.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *