رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل دهم: کلسيفر به سوفي قول يک سرنخ مي دهد!

حتما وقتي سوفي و مايکل بيرون بودند هاول برگشته بود. وقتي سوفي داشت روي کلسيفر صبحانه درست مي کرد هاول از حمام بيرون آمد و با متانت روي صندلي نشست. حسابي به خودش رسيده بود و بوي عطرش در اتاق پيچيد.
هاول گفت: «سوفي عزيز! هميشه سرت شلوغه. با اينکه بهت گفته بودم استراحت لازم داري ديروز هم حسابي مشغول بودي مگه نه؟ مي شه بگي چرا از بهترين کت من يه تور ماهيگيري درست کردي؟ البته اصلا قصد فضولي ندارم فقط از روي کنجکاوي!»
سوفي گفت: «تو اون روز اون رو حسابي کثيف کردي و من فقط دارم اون رو دوباره درست مي کنم!» هاول گفت: «خودم مي تونم اين کارو بکنم! فکر کردم اين رو بهت نشون بدم. اگه اندازه ي پات رو بهم بدي مي تونم يک جفت چکمه ي هفت فرسخي برايت درست کنم. شايد از چرم قهوه اي، نظرت چيه؟ خيلي جالبه که آدم مي تونه يه قدم به طول يک مايل و نصفي برداره و هميشه سر از يه چاله ي گل دربياره!»

سوفي گفت: «خوشبين باش! مي تونست سرگين گاوميش باشه! اگه واقعا مي خواي بدوني بهتره بگم که حتما مقداري گل باتلاق هم روي اونها هست. آدمي به سن و سال من به ورزش احتياج داره.»
«پس بيشتر از اوني که فکر مي کردم فعال بودي! براي اينکه وقتي يک لحظه نگاهم رو از صورت دوستداشتني لتي برداشتم مي تونم قسم بخورم که دماغ درازت رو ديدم که از گوشه ي ديوار بيرون زده بود.»
سوفي گفت: «خانم فرفکس يه دوست خانوادگيه. من از کجا مي دونستم که تو هم اونجايي؟!!»
تو حس ششم بي نظيري داري سوفي. هيچ چيز از تو در امان نيست. اگه قرار بود به ديدن دختري برم که وسط اقيانوس روي يک کوه يخي زندگي مي کرد دير يا زود سربلند مي کردم و تو رو مي ديدم که با جارو بالاي سرم پرواز مي کني. در واقع اگه اينطور نشه ازت نااميد مي شم!»
سوفي با پررويي گفت: «امروز به اون کوه يخي مي ري؟ به نظر نمي رسه که ديگه کاري با لتي داشته باشي!»
هاول که خيلي ناراحت به نظر مي آمد گفت: «سوفي تو در مورد من خيلي اشتباه مي کني.» سوفي با شک و ترديد چپ چپ به او نگاه کرد. به غير از جواهر سرخي که از گوش هاول آويزان بود و با شرارت تاب مي خورد او ظاهري کاملا شريف و غمگين داشت. هاول گفت: «سالها خواهد گذشت قبل از اينکه من لتي رو رها کنم. اتفاقا امروز دارم به ديدن پادشاه مي رم. راضي شدي فضول خانم؟»
با اينکه پس از صبحانه هاول در را به رنگ قرمز به پايين باز کرد و به کينگزبري رفت سوفي حتي يک کلمه از حرفهاي او را باور نکرد. هاول حتي به مايکل که مي خواست راجع به طلسم با او صحبت کند نيز توجه نکرد. مايکل هم که کاري نداشت بيرون رفت و گفت شايد سري به سزاري بزند.
سوفي تنها ماند. او هنوز هم حرفهاي هاول را راجع به لتي باور نمي کرد. اما او قبلا هم درباره ي هاول اشتباه کرده بود و تمام چيزهايي که راجع به او مي دانست حرفهايي بود که مايکل و کلسيفر به او گفته بودند. او تمام مثلثهاي آبي را جمع کرد و گناهکارانه مشغول دوختن آنها به تور ماهيگيري کرد که از کت باقي مانده بود. وقتي کسي در زد سوفي از ترس خشک شد چون فکر مي کرد باز هم مترسک برگشته است.
کلسيفر لبخندي بنفش تحويل او داد و گفت: «در پرثاون.»

پس همه چيز رو به راه بود. سوفي به طرف در رفت و با رنگ آبي آن را باز کرد. يک اسب گاري بيرون در ايستاده بود. مرد پنجاه ساله اي افسار اسب را در دست داشت و مي خواست بداند که آيا خانم جادوگر چيزي دارد که مانع افتادن نعل اسبها بشود؟
سوفي گفت: «تا ببينم.» او به طرف بخاري لنگيد و آهسته پرسيد: «چيکار کنم؟»
کلسيفر زمزمه کرد: «پودر زرد، چهارمين شيشه روي دومين قفسه. اون طلسمها بيشتر از باور و ايمان ساخته شدن وقتي اون رو بهش مي دي نبايد مشکوک به نظر بيايي.»
بنابراين سوفي مقداري پودر زرد روي تکه اي کاغذ ريخت و درست مثل مايکل آن را پيچيد. بعد به طرف در رفت و گفت: «بيا پسرم. اين اندازه ي صدتا ميخ قدرت داره. صداي من رو مي شنوي آقا اسبه؟ تا سال ديگه احتياج به نعل زدن نداري. يه پني مي شه. متشکرم.»
روز شلوغي بود – سوفي مجبور بود دايم خياطيش را رها کند تا با کمک کلسيفر طلسم بسازد و بفروشد.
طلسمي براي از بين بردن خشکسالي، طلسمي ديگر براي جمع کردن بزها و طلسمي براي درست کردن آبجوي مرغوب، تنها مشتري که باعث ناراحتي سوفي شد جواني بود که بر در کينگزبري ضربه زد. سوفي در را با رنگ قرمز در پايين باز کرد. جواني شيک پوش که همسن مايکل بود رنگ پريده و عرق ريزان بيرون در ايستاده بود و با پا به سکوي جلوي در مي کوفت.
او گفت: «بانوي ساحره! به خاطر خدا، من فردا کله ي سحر يه دوئل دارم، چيزي به من بدين تا موفق شم، هر چقدر پول بخواين مي دم!»
سوفي از روي شانه نگاهي با کلسيفر انداخت، کلسيفر سرش را تکان داد. آنها چنين چيزي را حاضر و آماده نداشتند. سوفي به پسر گفت: «اما اين کار اصلا درست نيست. به علاوه دوئل کردن هم کار خوبي نيست!»
مرد جوان با نااميدي گفت: «پس لااقل چيزي به من بدين که شانس مساوي بهم بده.»
سوفي او را برانداز کرد. جوان کوچک اندامي بود و حسابي هم ترسيده بود. او قيافه ي آدم هاي نااميدي را داشت که هميشه در همه ي کارها شکست مي خوردند. سرانجام سوفي گفت: «ببينم چيکار مي شه کرد!» او به طرف قفسه ها لنگيد و شيشه ها را وارسي کرد. يکي از آنها قرمز بود و برچسب «گرد فلفل قرمز» بر خود داشت. سوفي مقدار زيادي از آن را بر روي کاغذ ريخت بعد جمجمه را کنار آن گذاشت و

گفت: «براي اينکه تو در اين مورد ماهرتر از مني!» مرد جوان با نگراني سر پيش آورده بود تا نگاه کند.
سوفي چاقويي برداشت و حرکات عجيب و غريبي در هوا روي فلفل ها انجام داد و گفت: «تو بايد کاري کني که دعواي منصفانه اي باشه. دعواي منصفانه، فهميدي؟» بعد او کاغذ را دور فلفل ها جمع کرد و به طرف در رفت و به جوان کوچک اندام گفت: «دقتي دوئل شروع شد اين گرد را در هوا پخش کن.
مطمئن باش که به اندازه ي حريفت قوي مي شي. بعد برد و باخت فقط به خودت بستگي داره.»
مرد ريزنقش آنقدر خوشحال بود که مي خواست يک سکه ي طلا به او بدهد. سوفي از گرفتن آن خودداري کرد بنابراين او دو سکه ي نقره به سوفي داد و سوت زنان دور شد. سوفي همينطور که پول را زير سنگ بخاري مي گذاشت گفت: «من يه شياد حسابيم. اما خيلي دلم مي خواد دوئل رو ببينم!» کلسيفر ترق و تروق کرد: «منم همينطور! پس کي منو آزاد مي کني تا برم اينجور چيزها رو ببينم؟» سوفي گفت: «وقتي که لااقل يه سرنخ کوچيک راجع به قراردادت داشته باشم.» کلسيفر گفت: «شايد امروز سرنخ گرفتي!»
مايکل اواخر بعدازطهر پيدايش شد. نگاه نگراني به اطراف انداخت تا مطمئن شود هاول هنوز نيامده است بعد در حاليکه با خوشحالي آواز مي خواند به طرف ميز کار رفت و مقدار زيادي خرت و پرت روي ميز چيد تا نشان بدهد که خيلي سرش شلوغ بوده است.
سوفي در حاليکه مثلث آبي ديگري را مي دوخت گفت: «من به تو حسوديم مي شه که مي توني به اين سادگي اينهمه راه بري. راستي مار... خواهرزاده ي من چطور بود؟»
مايکل با خوشحالي ميز کار را رها کرد و روي سه پايه ي کنار بخاري نشست تا همه چيز را براي سوفي تعريف کند. بعد از سوفي راجع به کارهاي آن روزش پرسيد. نتيجه اين بود که وقتي هاول در را با شانه اش باز کرد و با دستاني پر از بسته هاي رنگين به درون آمد، مايکل حتي ظاهرا هم مشغول کار نبود. او داشت به طلسم دوئل سوفي مي خنديد.
هاول در را با پا بست، با قيافه اي اندوهين به آن تکيه داد و گفت: «خداوندا! نگاه کن، تباهي، مرگ، بدبختي، من تباه شدم من بيچاره شدم! تمام روز رو براي شما به بيگاري تن مي دهم و حتي يکي از شما، حتي کلسيفر هم آنقدر وقت نداره که به من سلام کنه!»

مايکل گناهکارانه از جا جست و کلسيفر فش فش کنان گفت: «من هيچوقت سلام نمي کنم!» سوفي پرسيد: «مشکلي پيش اومده؟»
هاول گفت: «حالا بهتر شد. مثل اينکه بالاخره بعضيها تو اين خونه متوجه من شدن. سوفي، تو چقدر مهربوني! بله، مشکلي پيش اومده. پادشاه رسما از من خواسته که برادرش رو پيدا کنم و البته بدش نمياد که جادوگر ويست رو هم برايش بکشم! و شما اينجا نشستين و دارين مي خندين، واقعا که!»
ديگر کاملا روشن شده بود که هاول ممکن است دوباره در ظرف يک دقيقه همه جا را پر از ژله ي سبز کند. سوفي با عجله خياطيش را کنار گذاشت و گفت: «من نون کره اي درست مي کنم.»
هاول پرسيد: «در برابر اين فاجعه تو فقط مي توني نون کره اي درست کني؟! نه، بلند شو. من با يه خروار هديه به سراغت اومدم، پس لااقل مي توني يه کم توجه نشون بدي بيا.» او مقدار زيادي بسته روي سر سوفي ريخت و يکي هم به مايکل داد.
سوفي شگفت زده بسته ها را باز کرد، «چند جفت جوراب ابريشمي، دوتا زيردامني چيندار کتاني، تور سر، لباسهاي ساتن، يک جفت چکمه ي جير خاکستري، يک شال توري و يک لباس ابريشمي خاکستري تودوزي.» سوفي که تمام عمرش با پارچه و نخ و سوزن سروکار داشت نگاهي به آنها کرد و نفسش بندآمد. شال توري آبي به تنهايي خيلي مي ارزيد. او با تحسين لباس ابريشمي را لمس کرد.
مايکل نيز بسته اش را باز کرد کتي مخملي درون آن بود. او قدرناشناسانه گفت: «تمام پول رو تا قرون آخر خرج کردي؟ من به اين احتياج ندارم تو به يه کت نو احتياج داري.»
هاول نوک چکمه اش را در بقاياي کت آبي – نقره اي فرو کرد و آن را بالا آورد. سوفي سخت کار کرده بود اما کت هنوز بيشتر شبيه تور ماهيگيري بود تا کت. هاول گفت: «من واقعا آدم فداکاري هستم. نمي تونم تو وسوفي رو با لباسهاي کهنه و پاره پيش پادشاه بفرستم تا اسمم را خراب کنين. مگه نه؟ اونوقت ممکنه پادشاه فکر کنه من از مادر پيرم خوب مواظبت نمي کنم. خوب سوفي؟ چکمه ها خوب هستن؟» سوفي دست از نوازش لباسش برداشت سربلند کرد و گفت: «ببينم تو مهربوني يا نامرد؟ خيلي از لطفتون متشکرم ولي من از جام تکون نمي خوردم.»

هاول دستانش را از هم گشود و فرياد زد: «چقدر نمک نشناس! چطوره بازم ژله سبز همه جا رو پر کنه و بعد من مجبورم قلعه رو هزار مايل از اينجا دور کنم و ديگه هيچوقت لتي رو نبينم.»
مايکل ملتمسانه به سوفي زل زد. سوفي هم در پاسخ به او چشم غره رفت. او به خوبي مي دانست که خوشحالي هر دو خواهرش به اين بستگي دارد که او قبول کند تا به ديدن پادشاه برود. بخصوص که اگر اين کار را نمي کرد همه جا دوباره پر از ژله ي سبز مي شد. او گفت: «تو هنوز از من نخواستي کاري انجام بدم. فقط گفتي قراره کاري کنم!»
هاول لبخندي زد و گفت: «و تو اين کار رو انجام مي دي؟ مگه نه؟» سوفي گفت: «خيلي خب. مي خواي کي برم؟»
هاول گفت: «فردا بعد از ظهر. مايکل هم مي تونه به عنوان خدمتکار باهات بياد. پادشاه منتظر توست.» او روي سه پايه نشست و شمرده و واضح براي سوفي توضيح داد که چه حرف هايي بايد بزند. سوفي متوجه شد حالا که کارها بر وفق مراد هاول پيش مي رود ديگر خبري از ژله ي سبز نيست. او خيلي دلش مي خواست به هاول سيلي بزند. هاول همچنان توضيح مي داد: «من از تو مي خوام کار خيلي ظريفي رو انجام بدي تا پادشاه مثل گذشته کارهايي مثل طلسم انتقال رو به من ياد بده اما ديگه منو به دنبال برادر گمشده ش نفرسته. تو بايد به او بگي که من جادوگر ويست رو عصباني کردم. بايد براش توضيح بدي که من پسر فوق العاده خوب اما به در نخوري هستم.»
هاول جرئيات را هم توضيح داد. سوفي بسته ها را در بغل گرفته بود و سعي مي کرد تمام حرف هاي او را بفهمد اما با اين حال شک داشت که پادشاه حتي يک کلمه از اين حرف ها را باور کند.
مايکل نيز در اطراف هاول پرسه مي زد و سعي داشت از او راجع به طلسم پيچيده راهنمايي بخواهد.
هاول هم که هر لحظه چيز تازه اي راجع به پادشاه يادش مي آمد مايکل را کنار مي زد: «خيلي خب مايکل، يه دقيقه راحتم بذار. سوفي! به فکرم رسيد براي اينکه فضاي قلعه گيجت نکنه احتياج به تمرين داري. من اصلا دلم نمي خواد تو وسط کار زبونت بند بياد! هنوز نه مايکل! بنابراين طوري برنامه ريزي کردم که تو اول به ديدن معلم قبلي من خانم پنتسمن بري. او موجود پير باشکوهيه. مي دوني يه جورايي حتي از خود پادشاه هم باشکوه تره. اين طوري وقتي به کاخ برسي با چنين فضايي کاملا آشنا شدي.»

سوفي که داشت خودش را به خاطر قبول چنين کاري لعنت مي کرد وقتي هاول بالاخره به طرف مايکل برگشت نفس راحتي گشيد.
«خيلي خب مايکل، نوبت توست. بگو ببينم چي شده؟»
مايکل کاعذ براق خاکستري را تکان داد و گفت که طلسم به نظر غيرممکن مياد.
هاول کمي متعجب به نظر مي رسيد، اما کاغذ را گرفت و گفت: «خوب، مشکل چيه؟» او ورق را باز کرد.
به آن خيره شد و يکي از ابروهايش آرام آرام بالا رفت.
مايکل گفت: «من اول خواستم مثل يه معما حلش کنم و بعد هم سعي کردم هر کاري رو که گفته بودم انجام بدم، اما من و سوفي نتونستيم يه ستاره ي دنباله دار بگيريم.»
هاول فرياد زد: «آه، پناه بر خدايان آسمانها!» او قهقهه سر داد و بعد براي اينکه جلوي خودش را بگيرد مجبور شد لبش را گاز بگيرد «اما مايکل اين اون طلسمي نيست که من برات گذاشته بودم. اين رو از کجا آوردي؟»
مايکل گفت: «روي ميز کار، بين چيزهايي که سوفي دور جمجمه جمع کرده بود. اين تنها طلسم تازه ي روي ميز بود. بنابراين من فکر کردم.»
هاول از جا جست و چيزهاي روي ميز را وارسي کرد و گفت: «سوفي دوباره فاجعه مي آفريند.» همانطور که هاول به جستجو ادامه مي داد چيزهاي روي ميز به اين طرف و آن طرف سر مي خوردند. «بايد مي دونستم! نه، اون طلسم اينجا نيست.» او به استخوان قهوه اي و براق مجسمه ضربه اي زد و گفت: «بگو ببينم اين کار توست؟ حدس مي زدم تو هم از اونجا بياي. مطمئنم گيتار هم از همونجا اومده ... سوفي...
عزيزم!...»
سوفي گفت: «چيه؟»
هاول به تندي گفت: «احمق پير پرکار! سوفي حرف گوش نکن. ببينم حق با من نيست؟ تو در رو با رنگ سياه باز کردي و دماغ درازت و از لاي در بيرون کردي مگه نه؟»
سوفي با صدايي محکم و حق به جانب گفت: «نه، فقط انگشتم رو از در بيرون بردم!»

هاول گفت: «اما به هر حال در رو باز کردي و چيزي که مايکل فکر مي کنه يه طلسمه تو اومده. به فکر ناقص هيچکدوم از شماها نرسيد که اين اصلا شبيه طلسم نيست؟»
مايکل گفت: «خوب طلسم ها اغلب عجيب و غريبن. حالا اين چي هست؟»
هاول گفت: «ببينين راجع به چيست. بيت دومش رو بنويسيد؟ آه، خداوندا!» او به طرف پله ها دويد و همانطور که پاهايش روي پله ها تپ تپ مي کرد گفت: «بهتون نشون مي دم.»
سوفي گفت: «من فکر مي کنم ديشب حسابي وقتمون رو تو باتلاقها تلف کرديم.» مايکل غمگينانه حرف او را تاييد کرد. سوفي مي توانست ببيند که مايکل شديدا احساس حماقت مي کند و گفت: «تقصير من بود. من در رو باز کردم.»
مايکل که نظرش جلب شده بود گفت: «اون بيرون چي پيدا کردي؟»
اما در همان وقت هاول با عجله از پله ها پايين دويد و گفت: «من اون کتاب رو ندارم.» حالا ديگر ناراحت و دلواپس به نظر مي رسيد. «مايکل درست شنيدم؟ تو بيرون رفتي و دنبال يه ستاره ي دنباله دار گشتي؟»
مايکل گفت: «آره، اما اون خيلي ترسيد و توي يه چاله ي آب پريد و غرق شد.» هاول گفت: «خدا رو شکر!»
سوفي گفت: «خيلي غمناک بود.»
هاول که بيش از پيش نگران به نظر مي رسيد گفت: «غمناک بود؟ اين پيشنهاد بي نظير تو بوده، مگه نه؟ مسلما اينطور بوده؟ مي تونم خيلي خوب مجسم کنم که در باتلاقها اين طرف و اون طرف مي جهيدي و مايکل رو تشويق مي کردي! بذار يه چيزي رو بهت بگم خانم خانما! احمقانه ترين کاري بود که مايکل در تمام عمرش انجام داده. اگه مي تونست ستاره رو بگيره خيلي بدتر از اون چيزي مي شد که فکرش رو بتوني بکني. و تو...»
کلسيفر خواب آلود در بخاري ترق تروق کرد و گفت: «اينهمه داد و فرياد براي چيه؟ تو هم يه بار يه ستاره گرفتي مگه نه؟»

هاول چشمان شيشه ايش را به طرف او برگرداند و گفت: «بله و من ...!» بعد خودش را کنترل کرد و به مايکل گفت: «به من قول بده که ديگه هيچوقت سعي نمي کني يه ستاره بگيري!» مايکل مشتاقانه گفت: «قول مي دم. اما اگه اون نوشته طلسم نيست پس چيه؟»
هاول نگاهي به کاغذ خاکستري که در دستش بود کرد و گفت: «اين يه شعره. اما همش اينجا نيست من هم بقيه ش رو يادم رفته.» او لحظه اي ايستاد و فکر کرد، مثل اينکه چيزي به نظرش رسيده بود، فکري که ظاهرا او را بيشتر نگران کرده بود. بالاخره گفت: «فکر مي کنم بيت دوم خيلي مهم بود. بهتره اون رو برگردونم و بيت دوم رو پيدا کنم.» او به طرف در رفت و دستگيره را به رنگ سياه چرخاند. بعد متوقف شد، به مايکل و سوفي که هر دو به طرف در خم شده بودند نگاهي انداخت و گفت: «خيلي خب. مي دونم اگه به سوفي اجازه ندم بياد بعدا حتما يه جوري خودش رو به اونجا مي رسونه. نبردن تو هم که بي انصافيه مايکل. هر دوتون بياين. لااقل اينطوري جلوي چشمم هستين.»
او در را به روي هيچ چيز باز کرد و به درون آن رفت. مايکل که عجله داشت دنبال او برود پايش به گيتار گير کرد و افتاد. سوفي بسته ها را اين طرف آن طرف پرت کرد و از جا جست. او با عجله به کلسيفر گفت: «نذار آتيش به بسته ها برسه.»
کلسيفر گفت: «اگه تو قول بدي برايم تعريف کني که اون بيرون چي هست! راستي يه سرنخ بهت دادما!» سوفي گفت: «واقعا!» او آنقدر عجله داشت که حتي لحظه اي هم به حرف کلسيفر فکر نکرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *