رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل يازدهم: هاول در جستجوي طلسم به سرزمين عجيبي مي رود!

هيچ چيزي که در آن بيرون بود فقط يک اينچ قطر داشت. در وراي آن راهي سيماني وجود داشت که به طرف در يک باغ مي رفت. هوا ابري بود و باران ريزي مي باريد. هاول و مايکل در کنار در منتظر ايستاده بودند. پشت دروازه جاده اي صاف و سخت ديده مي شد که خانه هايي در دو طرف آن قرار داشتند.

سوفي به پشت سر نگاه کرد تا ببيند اين بار از کجا آمده است، قلعه تبديل به خانه اي با آجرهاي زرد و پنجره هاي بزرگ شده بود. سوفي فکر مي کرد که علي رغم وجود آنهمه خانه آنجا حومه ي شهر به حساب مي آيد.
هاول با صداي بلند گفت: «هر وقت به اندازه ي کافي فضولي کردي راه مي افتيم.» تزيينات کت ارغواني
– خاکستري در ميان باران درست ديده نمي شد. هاول داشت با دسته کليدي بازي مي کرد که پر از کليدهاي زرد و براق بود. وقتي سوفي به آنها رسيد هاول گفت: «لباسهاي ما بايد با اينجا تناسب داشته باشه.» تزيينات کت محو شدند درست مثل اينکه باران ناگهان تبديل به مه غليظي شده بود. وقتي سوفي سرانجام توانست کت هاول را تشخيص بدهد ديد که آستين هاي بلند ناپديد شده اند و کت بزرگتر و کهنه و نخ نما به نظر مي رسد.
لباس مايکل تبديل به کتي کوتاه و کلفت شده بود. مايکل پايش را بلند کرد و به کفش پارچه اي و شلوار تنگ آبي رنگي که به پا داشت خيره شد و گفت: «من نمي تونم زانوم رو خم کنم!» هاول گفت: «نگران نباش بهش عادت مي کني.»
در کمال تعجب هاول به جاي اينکه از در بيرون برود برگشت و به طرف خانه ي زرد به راه افتاد. پشت کتش لغات عجيبي نوشته بود: «راگبي ويلز». مايکل که به خاطر شلوارش شق و رق راه مي رفت هاول را دنبال کرد. سوفي نگاهي به خود انداخت. خودش هم شلواري درست مثل مايکل به پا داشت. اما به غير از آن تغيير چنداني نکرده بود.
هاول با يکي از کليدهايش در شيشه اي بزرگي را باز کرد. در کنار در تابلوي کوچک چوبي آويزان بود.
همانطور که هاول سوفي را به درون اتاقي که از تميزي برق مي زد مي برد سوفي نوشته ي روي تابلو را خواند: «ريوندل». ظاهرا کساني در خانه بودند. صداهاي بلندي از پشت نزديکترين در به گوش مي رسيد.
هاول در را باز کرد و سوفي فهميد که صداها از اشکال جادويي که درون جعبه اي بزرگ در حرکت بودند مي آمدند.
زني که در اتاق نشسته بود و بافتني مي بافت با صداي بلند گفت: «هاول!»

او که به نظر ناراضي و عصباني مي رسيد بافتني اش را کنار گذاشت اما پيش از آنکه از جايش بلند شود دختر کوچکي که با جديت مشغول تماشاي عکس هاي جادويي بود از جا جست و به طرف هاول دويد و فرياد زد: «دايي هاول!» او بالا پريد و پاهايش را دور هاول پيچيد.
هاول در جواب فرياد زد: «مري! چطوري؟ دختر خوبي بودي يا نه؟» او و دختر کوچک تندتند شروع به صحبت به زباني عجيب و غريب کردند. سوفي مي توانست ببيند که آنها خيلي همديگر را دوست دارند.
او خيلي راجع به زباني که آنها صحبت مي کردند کنجکاو بود. اين زبان خيلي شبيه آواز احمقانه ي کلسيفر راجع به قابلمه بود.
هاول سرانجام توانست در بين حرف زدن با دختر کوچک بگويد: «اين خواهد زاده ي من مريه و اينهم مگان پري. مگان! اين مايکل فيشر و اين خانم هم سوفي... ام ....» سوفي گفت: «هتر.»
مگان با ناراحتي و اکراه فراوان با آنها دست داد. او از هاول بزرگتر اما خيلي شبيه او بود، درست مانند او صورتي کشيده و زاويه دار داشت. اما چشمانش مثل هاول شيشه اي نبودند. او چشمان آبي و نگران و موهايي تيره داشت. مگان با بداخلاقي گفت: «ساکت باش، مري! هاول تو زياد اينجا مي موني؟» هاول مري را زمين گذاشت و گفت: «فقط يه دقيقه.» مگان با لحني معني دار گفت: «گرت هنوز نيومده خونه.»
هاول لبخند گرم و متظاهرانه زد و گفت: «اوه چه بد! ما نمي تونيم بمونيم. من فقط فکر کردم دوستام رو به تو معرفي کنم. بعدم مي خوام چيزي ازت بپرسم که ممکنه احمقانه به نظر بياد. اتفاقا نيل يکي از تکاليف مدرسه ش رو گم نکرده؟»
مگان با تعجب گفت: «تو از کجا مي دوني؟ پنجشنبه پيش همه جا رو دنبالش گشت! او يه معلم انگليسي جديد داره که خيلي بداخلاقه و براي اينکه تکاليفشون رو سر وقت تحويل بدن حسابي ترسوندتشون.
البته نيل کاملا حقشه. شيطون کوچولوي تنبل! خلاصه او همه جا رو گشت اما تنها چيزي که پيدا کرد يه تيکه کاغذ پاره بود پر از نوشته هاي احمقانه.» هاول پرسيد: «او با اون کاغذ پاره چيکار کرد؟»

مگان پاسخ داد: «من به او گفتم اون رو به خانم آنگرين، معلمش بده تا شايد باور کنه که نيل براي يک بار هم که شده سعيش رو کرده.»
هاول دوباره پرسيد: «و او اينکار رو کرد؟»
«نميدونم. بهتره از خود نيل بپرسي. اون داره توي اتاقش بازي مي کنه. اما به هر حال يه کلمه حرف درست و حسابي نمي توني ازش دربياري.»
هاول رو به مايکل و سوفي کرد که به اتاق تميز و نارنجي – قهوه اي خيره شده بودند و گفت: «بياين.» او دست مري را گرفت و همه را از اتاق بيرون و به طرف پله ها برد. بر روي پله ها فرشي صورتي و سبزي پهن شده بود بنابراين صداي قدمهاي هاول روي پله ها اصلا شنيده نمي شد. او آنها را به اتاقي برد که فرش زرد – آبي داشت. دو پسر بر روي جعبه هاي رنگارنگ و جادويي که در دست داشتند خم شده بودند و سوفي مطمئن بود که اگر يک لشکر هم از پله ها بالا مي آمد آنها سر بلند نمي کردند. جعبه ي جادويي بزرگ ديگري که شبيه جعبه ي طبقه ي پايين بود روي ميز بزرگي جلوي آنها قرار داشت، اما اين يکي به جاي عکس نقاشي و نوشته نشان مي داد. همه ي جعبه ها رشته هاي سفيدي داشتند که در ديوار فرو رفته بود.
هاول گفت: «نيل!»
يکي از پسرها گفت: «مزاحم نشو! او ممکنه جونش رو از دست بده.»
با شنيدن اين حرف سوفي و مايکل به طرف در عقب نشيني کردند. اما هاول که اصلا از فکر کشتن خواهرزاده اش آشفته نشده بود به طرف ديوار رفت و رشته هاي جعبه ها را از ديوار بيرون کشيد. عکسها از روي جعبه محو شدند. هر دو پسر حرفهايي زدند که سوفي فکر نمي کرد حتي مارتا هم بداند. پسر دومي برگشت و فرياد زد: «مري! حسابت رو مي رسم.» مري در جواب فرياد زد: «کار من نبود.»
نيل سر برگرداند و با عصبانيت به هاول چشم غره رفت. هاول مهربانانه گفت: «نيل، چطوري؟» پسر ديگر پرسيد: «اون کيه؟»

نيل گفت: «دايي به درد نخور من!» او دوباره به هاول چشم غره رفت. نيل پسري با موهاي تيره و ابروهاي کلفت و پرپشت بود و چشم غره رفتنش جالب بود در چي مي خواي؟ دو شاخه رو بزن به پيريز.»
هاول گفت: «چه خوش آمد گويي خوبي! هر وقت من سوالم رو پرسيدم و تو جوابم رو دادي، دو شاخه رو به پريز مي زنم.»
نيل نفس عميقي کشيد و گفت: «دايي هاول من وسط يه بازي کامپيوتري بودم!» هاول پرسيد: «تازه ست؟»
هر دو پسر ناراضي به نظر مي آمدند. نيل گفت: «نه اين همونيه که براي کريسمس هديه گرفتم. تو که ديگه بايد بدوني، اونها خريدن يه بازي جديد رو تلف کردن وقت و پول مي دونن! بهم گفتن تا تولدم ديگه برام بازي جديد نمي خرن.»
هاول گفت: «خوب پس مشکلت چيه؟ تو که تا حالا هزار بار اينو بازي کردي! تازه اگه به سوالم جواب بدي يه بازي جديد برات مي خرم.»
هر دو پسر فرياد زدند: «راست مي گي؟» و نيل اضافه کرد: «مي شه از اونهايي باشه که هيچکس ديگه نداره؟»
هاول گفت: «آره، اما اول از همه يه نگاه به اين بنداز و به من بگو چيه؟» و کاغذ خاکستري براق را جلوي نيل گرفت.
هاول به هر دو پسر نگاه کرد. نيل گفت: «اين يه شعره.» درست مثل اينکه مي خواست بگويد: «اين يه موش مرده ست.»
پسر ديگر گفت: «اين همون شعريه که خانوم آنگرين هفته پيش بهمون داد! من بتاب و بيابو يادمه. شعر راجع به زيردرياييه.»
در حاليکه سوفي و مايکل با تعجب به اين نظريه ي جديد گوش مي دادن، نيل گفت: «هي! اين که همون تکليف گمشده ي منه. از کجا پيداش کردي؟ اون نوشته ي خنده داري که من پيدا کردم مال تو بود؟ خانم آنگرين از اون خوشش اومد و اونو با خودش برد.»

هاول گفت: «خيلي متشکرم! حالا بگو ببينم خانم آنگرين کجا زندگي مي کنه؟»
نيل گفت: «او درست بالاي مغازه خانم فيليپس توي خيابون کارديف زندگي مي کنه. کي بازي جديد رو بهم مي دي؟»
هاول گفت: «هروقت بقيه شعر يادت اومد!»
نيل با دلخوري گفت: «اين اصلا انصاف نيست! حتي اگر همين الانم اون رو مي خواندم بازم يادم نمي اومد. تو فقط داري با احساسات من بازي مي کني...!» اما وقتي که هاول خنده کنان دست در جيب کرد و بسته اي کوچک و صاف را به او داد نيل متوقف شد و گفت: «ممنون!» بعد بدون هيچ حرف ديگري هر دو پسر به طرف جعبه هاي جادويي برگشتند. هاول که همچنان مي خنديد رشته ها را دوباره به ديوار وصل کرد و مايکل و سوفي را از اتاق بيرون برد. هردو پسر دوباره به تصاوير عجيب و غريب درون جعبه جادويي چشم دوختند و مري نيز که انگشتش را مي مکيد گوشه اي نشست و به تماشا مشغول شد.
هاول به سرعت از پله هاي سبز- صورتي پايين رفت اما مايکل و سوفي هردو کنار در اتاق ايستاده و با کنجکاوي به درون خيره شده بودند. درون اتاق، نيل داشت با صداي بلند مي خواند: «شما در قلعه اي طلسم شده هستين که چهار در داره، هر در به جايي باز مي شه. در بعد اول قلعه متحرک است و هر لحظه امکان داره با خطري مواجه شويد...»
سوفي همانطور که به شباهت هاي قلعه خودشان و حرف هاي نيل فکر مي کرد از پله ها پايين مي آمد.
او، مايکل را وسط پله ها پيدا کرد که به نظر ناراحت مي رسيد. هاول پايين پله ها داشت با خواهرش بحث مي کرد.
سوفي شنيد که هاول گفت: «تو به چه حقي همه کتاب هاي منو فروختي؟ مگه کتاب هاي تو بودن؟» مگان با صدايي آهسته و عصباني گفت: «وسط حرفم نپر! گوش کن! من تا حالا صد دفعه بهت گفتم انباري وسايلت نيستم! تو باعث خجالت من و گرت هستي. تو که به جاي اونکه يه دست کت و شلوار آبرومند براي خودت بخري با اين لباس ها اين طرف و اون طرف مي پلکي. با بيکاره ها و ولگردها مي گردي و اون ها رو به اين خونه مياري! مي خواي من رو هم مثل خودت بي آبرو کني؟ تو اونهمه درس خوندي، حتي يه کار درست و حسابيم نداري. فقط ول مي گردي، تمام وقتي رو که در دانشگاه درس

خوندي را تلف مي کني، ولخرجي مي کني و به فداکاري هايي که ديگران برات انجام دادن اصلا توجه نمي کني!»
مگان درست مثل خانم فرفکس بود. همين طور يک بند حرف مي زد. سوفي داشت کم کم مي فهميد هاول چرا عادت دارد از زير همه چيز در برود. مگان از آن افرادي بود که باعث مي شد آدم بخواهد خيلي سريع و از نزديکترين راه فرار کند. متأسفانه اين بار راه فراري وجود نداشت، هاول جلوي پلکان گير افتاده بود و مايکل و سوفي هم پشت سرش زنداني شده بودند.
مگان بي وقفه ادامه مي داد: «هيچ وقت کار نمي کني، هميشه مايه خجالت و سر افکندگي هستي! من و گرت رو پيش ديگران شرمنده مي کني. مياي اينجا و اخلاق مري رو خراب مي کني.»
سوفي مايکل را به کناري راند و از پله ها پايين رفت و گفت: «بيا هاول، ما واقعا بايد راه بيفتيم. هر لحظه که اين جا بايستيم يه معامله خوب رو از دست مي ديم! ممکنه ثروتت از دست بره.» سوفي که به پايين پلکان رسيده بود به مگان گفت: «خيلي از ديدارتون خوشبخت شديم خانوم، ولي ديگه بايد بريم مي دونين هاول سرش خيلي شلوغه.»
گان نفس عميقي کشيد و به سوفي خيره شد. سوفي موقرانه براي او سر تکان داد و و هاول را به طرف در شيشه اي هل داد. صورت مايکل کاملا سرخ شده بود. هاول به طرف مگان برگشت و گفت: «ماشينم هنوز تو گاراژه يا اونو هم فروختي؟»
مگان سرسختانه گفت: «تمام کليد ها دست خودته!»
ظاهرا اين به معناي خداحافظي بود. در به هم خورد و هاول آنها را به طرف ساختمان کوچک سفيدي در انتهاي راه سيماني برد. هاول چيزي راجع به مگان نگفت. همانطور که در بزرگي را باز مي کرد گفت: «فکر مي کنم اون معلم بداخلاق حتما يه نسخه از کتاب رو داره.»
سوفي هميشه آرزو مي کرد که اتفاقات بعدي را فراموش کند. آنها سوار کالاسکه بي اسبي شدند که غرش مي کرد و با سرعت وحشتناکي روي صاف ترين خيابان هايي که سوفي تا به آن روز ديده بود حرکت مي کرد. خيابان ها آنقدر صاف بودند که سوفي متعجب بود چرا خانه ها از روي آنها سر نمي خورند. او چشمانش را بست و خود را به صندليش چسباند و آرزو کرد که همه چيز زودتر تمام شود.

خوشبختانه همه چيز خيلي زود تمام شد. آنها به خياباني رسيدند که حتي از بقيه خيابان ها هم صاف تر بود و خانه هايي در دو طرف داشت. هاول کالسکه را در کنار پنجره ي بزرگي متوقف کرد که پرده هاي سفيد داشت و علامت بسته است پشت آن آويزان بود. اما علي رغم آن علامت، وقتب هاول دکمه اي را در کنار در کوچکي پهلوي پنجره فشار داد خانم آنگرين آن را باز کرد. آن ها همه به او خيره شدند. براي يک معلم بداخلاق خانم آنگرين خيلي جوان، لاغر و زيبا بود. او چهره اي سبزه و گرد، موهايي سياه و چشماني درشت و تيره داشت. تنها چيزي که نشان از سخت گيري و بداخلاقي داشت نگاه مستقيم و با هوش او بود که به نظر مي رسيد در حال بررسي آنهاست.
خانم آنگرين به هاول گفت: «حدس مي زنم که شما بايد هاول جنکينز باشيد.» او صدايي خوش آهنگ داشت که اعتماد به نفس او را نشان مي داد.
هاول براي لحظه اي شگفت زده شد اما بعد نگاهي به خانم آنگرين انداخت و لبخندي دلنشين بر لبانش نشست. سوفي با خود فکر کرد که خانم فرفکس بايد با روياهايش خداحافظي کند. چون خانم آنگرين جزو کساني بود که امثال هاول در يک لحظه عاشق آنها مي شدند. البته نه تنها هاول، مايکل نيز با تحسين به خانم آنگرين نگاه مي کرد. با اينکه تمام خانه هاي اطراف خالي به نظر مي رسيدند. سوفي مطمئن بود که آدم هاي زيادي در آن خانه ها هستند که هم هاول و هم خانم آنگرين را مي شناسند و حالا در حال تماشاي آنها هستند تا ببينند چه اتفاقي مي افتد. سوفي مي توانست چشمان نامرئي آنها را حس کند. مارکت چيپينگ هم درست همينطور بود.
هاول گفت: «و شما هم حتما خانم آنگرين هستين. متأسفم که مزاحم شدم. مي دونين من اشتباه تحمقانه اي کردم و تکليف برادرزاده ام رو به جاي کاغذ مهمي با خودم بردم. فکر مي کنم نيل براي اينکه به شما ثابت کنه که دروغ نمي گه اون رو به شما داده.» خانم آنگرين گفت: «بله، او اينکار رو کرده. بهتره بياين تو.»
سوفي مطمئن بود چشم هاي نامرئي داخل خانه ها به آنها خيره شده اند. هاول، مايکل و سوفي به دنبال خانم آنگرين از پله هايي بالا رفتند و وارد اتاق کوچکي شدند.
خانم آنگرين به سوفي گفت: «خواهش مي کنم بفرمائين!»

سوفي که هنوز به خاطر آن سواري نامطبوع، دست و پايش مي لرزيد با خوشحالي روي يکي از دو صندلي نشست. زياد راحت نبود. اتاق خانم آنگرين براي مطالعه ساخته شده بود نه براي راحتي. ديوارها پوشيده از کتاب بودند و مقدار زيادي کاغذ روي ميز انباشته شده بود. سوفي نشست و به مايکل که خجولانه اطراف را نگاه مي کرد و هاول که جذابيتش را به نمايش گذاشته بود چشم دوخت.
هاول با لحني اغفال کننده پرسيد: «شما چطور من رو شناختين؟»
خانم آنگرين که کاغذهاي روي ميز را جستجو مي کرد پاسخ داد: «ظاهرا موضوع تمام شايعات اين شهر شما هستين!»
هاول گفت: «و اين شايعه ها چي مي گن؟» او با سستي به لبه ميز تکيه داد و سعي کرد که خانم آنگرين را به سوي خود جلب کند.
خانم آنگرين گفت: «اونها خيلي چيزها مي گن ... مثلا اينکه شما ناگهان براي مدتي ناپديد مي شين وبعد دوباره سروکله تون پيدا مي شه.»
هاول پرسيد: «خب، ديگه چي مي گن؟» او با چنان نگاهي حرکات خانم آنگرين را دنبال مي کرد که سوفي فهميد تنها شانس لتي اين است که خانم آنگرين فورا عاشق هاول بشود.
اما خانم آنگرين از آن آدم ها نبود. او گفت: «خيلي چيزهاي ديگه هم مي گن که به نظر مي ياد واقعيت داشته باشن!» بعد نگاهي به سوفي و مايکل انداخت که نشان مي داد اين حرف ها به درد گوش هاي آنها نمي خورد. او کاغذي زرد رنگ را به طرف هاول دراز کرد و گفت: «بفرمائين! مي دونين اين چيه؟» هاول پاسخ داد: «البته که مي دونم.»
«خب پس لطفا به منم بگين!»
هاول کاغذ را گرفت و سعي کرد دست خانم آنگرين راهمراه آن بگيرد. اما خانم آنگرين دستش را پس کشيد. هاول لبخندي تحويل خانم آنگرين داد که دل سنگ را هم آب مي کرد، سپس کاغذ را به مايکل داد و گفت: «تو بهشون بگو.»
صورت مايکل با ديدن کاغذ باز شد: «اين همون طلسمه! اين طلسم بزرگ کردن اشياست مي تونم اين رو درست کنم. مگه نه هاول؟»

خانم آنگرين با لحني متهم کننده گفت: «منم همين طور فکر مي کردم. مي شه به من بگين با يه همچين چيزي چيکار مي شه کرد؟»
هاول گفت: «خانم آنگرين اگه شما واقعا شايعاتي رو که در باره من گفته مي شه شنيده باشين حتما مي دمنين که من پايان نامه دکترام رو در باره طلسم ها و افسون ها نوشتم. طوري به من نگاه مي کنين انگار که من يه جادوگر سياه هستم! به شما اطمينان مي دم که در تمام طول عمرم حتي از يه طلسم هم استفاده نکردم.»
سوفي با شنيدن اين دروغ شاخدار نتوانست جلوي خودش را بگيرد و خنده ي کوتاهي کرد. هاول چشم غره اي به سوفي رفت و گفت: «حاضرم قسم بخورم. اين طلسم فقط براي تحقيق و مطالعه ست! خيلي قديمي و کميابه. براي همينم دنبالش اومدم.»
خانم آنگرين به تندي گفت: «خوب، حالا که پيداش کردين. قبل از اينکه برويد ميشه برگه من رو هم بدين. فتوکپي خيلي گرونه.» هاول مشتاقانه کاغذ خاکستري را از جيبش درآورد و به طرف او دراز کرد گفت: «اين شعر، اين شعر من رو واقعا به فکر انداخته – واقعا احمقانه است! – اما بقيش رو يادم نمياد.
شاعرش والتر رايته، مگه نه؟»
خانم آنگرين نگاه ميخکوب کننده اي به او انداخت و گفت: «معلومه که نه. اين شعر مال جان دانه، خيلي هم معروفه. کتابش رو اينجا دارم البته اگه بخواين نگاهي بهش بندازين.»
هاول گفت: «لطفا» و سوفي دوباره با ديدن او که حرکات خانم آنگرين را دنبال مي کرد مطمئن شد که دليل آمدن هاول به آ«سرزمين عجيب همين است. اما هاول با يک تير نمي توانست دو نشان را بزند.
هاول که اشتياق از صدايش مي باريد گفت: «خانم آنگرين ميشه خواهش کنم امشب با من شام بخورين؟»
خانم آنگرين با کتاب بزرگي در دستانش به طرف او برگشت و گفت: «نه خير، آقاي جنکينز، نمي دونم شما راجع به من چي شنيدين اما بايد بگم که من هنوزم خودم رو نامزد بن ساليوان مي دونم.» هاول گفت: «تا حالا حتي اسمش رو هم نشنيدم.»
«او نامزد من بود. چند سال پيش ناپديد شد. حالا مي خواين اين شعر رو براتون بخونم يا نه؟»

هاول با آسودگي خيال گفت: «خواهش مي کنم اين کار را بکنين، شما صداي خبلي خوبي دارين.»
«پس از قسمت دوم شروع مي کنم، چون قسمت اولش رو دارين.» او با صداي آهنگين خود شروع به خواندن شعر کرد و طوري شعر را خواند که قسمت دوم با قسمت اول تناسب پيدا کند.
" اگر تو چيزهايي مي بيني که ديگران نمي ببينند چيزهايي که نامرئي هستند
پس ده هزار روز و ده هزار شب در سفر باش تا برف پيري بر تو بنشيند وقتي بازگشتي، برايم بازگو
تمام آن چيزهاي عجيبي را که ديده اي و قسم بخور، که در هيچ جا پيدا نمي کني زني زيبا و بي همتا اگر تو..."
هاول مثل گچ سفيد شده بود. سوفي مي توانست قطرات عرق را روي صورت او ببيند. او گفت: «مچکرم.
تا همين جا کافيه. ديگه شما رو زحمت نمي ديم. حتي زن خوبم در آخر بيت قلابي از آب در مياد مگه نه؟ حالا يادم اومد. چقدر احمق بودم. البته، البته شاعرش جان دانه.» خانم آنگرين کتاب را پايين آورد و به هاول خيره شد. هاول به زور لبخندي تحويل او داد و گفت: «ما ديگه بايد بريم. مطمئنين که نظرتون را راجع به شام عوض نمي کنين؟»
خانم آنگرين گفت: «کاملا مطمئنم. حالتون خوبه آقاي جنکينز؟»
هاول گفت: «عاليه! عالي.» او سوفي و مايکل را از پله ها پاييين و به درون کالسکه بي اسب برد و بعد آن را با سرعت به راه انداخت.

همانطور که کالسکه لرزان و غران دوباره از تپه ها بالا مي رفت مايکل پرسيد: «چي شده؟» سوفي نيز دوباره از ترس به صندلي چنگ زد. هاول خودش را به نشنيدن زد. بنابراين مايکل صبر کرد تا هاول کالسکه را نگه داشت و درش را قفل کرد، بعد دوباره سؤالش را پرسيد.
هاول با بي تفاوتي گفت: «هيچي.» بعد همانطور که آنها را به درون خانه اي که ريوندل نام داشت هدايت مي کرد ادامه داد: «طلسمي که جادوگر ويست دنبالم انداخته بود بالاخره پيدام کرد، فقط همين. دير يا زود اين اتفاق مي افتاد.» ظاهرا هاول که در باغ را باز مي کرد با خودش مشغول حساب و کتاب بود و مي شد زمزمه ي او را شنيد که مي گفت: «ده هزار. خوب پس اواسط تابستونه.» سوفي پرسيد: «چي اواسط تابستونه؟»
هاول گفت: «روزي که من ده هزار ساله مي شم. فضول خانم! و اين يعني روزي که من بايد پيش جادوگر ويست برم.» هاول وارد باغ شد. اما سوفي مايکل باشنيدن اين حرف درجا ايستادند و به لغات "
راگبي ويلز" که بر پشت هاول نقش بسته بود زل زدند. هاول همچنان با خودش زمزمه مي کرد: «به پري دريايي نبايد نزديک بشم ... و به ريشه مهر گياه هم نبايد دست بزنم ...»
مايکل با صداي بلندي پرسيد: «بايد بريم تو خونه؟» و سوفي دنباله حرف او را گرفت: «جادوگر ويست مي خواد چي کار بکنه؟»
هاول گفت: «من اصلا نمي خوام حتي بهش فکر کنم! مايکل بيچاره من، مجبور نيستي دوباره بري توي خونه.»
او در شيشه اي را باز کرد. درون خانه اتاق آشناي قلعه قرار داشت. شعله هاي خواب آلود کلسيفر ديوارها را به رنگ سبز و آبي درآورده بود.
هاول آستين هاي درازش را بالا زد، هيزمي به کلسيفر داد و گفت: «رفيق، بالاخره پيدامون کرد.» کلسيفر گفت: «خودم مي دونم.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *