رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل نهم: يک طلسم سخت!

کسي که در مي زد کاپيتان کشتي بود که به دنبال طلسم باد براي کشتي اش آمده بود و از اينکه منتظر گذاشته شده بود اصلا راضي به نظر نمي رسيد. او به مايکل غرغر کرد: «پسر جون زود باش ممکنه مد رو از دست بدم! چغليت رو به جادوگر مي کنم. من از پسرهاي تنبل خوشم نمياد.»
از نظر سوفي مايکل زيادي با او مؤدبانه برخورد کرد. اما دلشکسته تر از آن بود که دخالت کند. وقتي ناخدا رفت مايکل به سراغ طلسمش رفت و سوفي در سکوت به رفو کردن جورابهايش مشغول شد. او همين يک جفت جوراب را داشت و آنها هم حسابي سوراخ سوراخ شده بودند.
پيراهن خاکستريش هم ديگر کثيف و کهنه شده بود. داشت به اين فکر مي کرد که از بقاياي کت آبي - نقره اي هاول براي خودش يک دامن بدوزد. اما هنوز جرأتش را نداشت.
مايکل پس از سياه کردن پازده صفحه بالاخره سر بلند کرد و گفت: «سوفي تو چند تا خواهرزاده داري؟» سوفي از همين مي ترسيد، او گفت: «پسر جان، وقتي به سن من برسي حساب از دستت در مي ره.
همشون شکل همن. اون دوتا لتي ها مي تونن حتي دوقلو باشن و من يادم نباشه!»
در کمال تعجب مايکل گفت: «خواهرزاده ي تو در آپرفلدينگ اصلا به زيبايي لتي من نيست!» او يازدهمين برگ را هم پاره کرد و به سراغ صفحه ي سفيد ديگري رفت. «خوشحالم که هاول لتي من رو نديده.» مايکل روي سيزدهمين برگ هم چيزهايي نوشت و بعد آن را پاره کرد: «خيلي خنده داره که خانم فرفکس مي دونه هاول واقعا کيه!»
سوفي گفت: «از نظر من اين طور نيست.» به هر حال احساسات لتي که عوض نمي شدند. او به صورت زيباي لتي در زيرشکوفه هاي سيب فکر مي کرد و نااميدانه پرسيد: «اصلا امکان داره که هاول اين بار واقعا عاشق شده باشه؟»
«فکر مي کردم اين سوال رو بپرسي. اما اگه اينطور فکر مي کني تو هم مثل خانم فرفکس داري خودت رو گول مي زني.»
سوفي گفت: «تو از کجا مي دوني؟»
کلسيفر و مايکل نگاهي با هم رد و بدل کردند و مايکل پرسيد: «هاول امروز حداقل يه ساعت تو حموم بود مگه نه؟»
کلسيفر گفت: «او دو ساعت اون تو بود. داشت صورتش رو طلسم مي کرد. احمق بيچاره!»
مايکل گفت: «مي بيني، روزي که هاول فراموش کنه آنقدر به سر و وضعش برسه اون روز از نظر من واقعا عاشق شده.»
سوفي هاول را به ياد آورد که در باغ ميوه زانو زده بود و سعي داشت حتي الامکان خوش تيپ به نظر برسد. حق با مايکل بود، او با خود فکر کرد که به حمام برود و همه ي طلسم هاي زيبايي هاول را از بين ببرد، اما جرأت اين کار را نداشت. به جاي اين کار او کت آبي - نقره اي را پيدا کرد و بقيه ي روز را مشغول چيدن مثلثهاي آبي آن شد تا براي خودش يک دامن چهل تکه بدوزد.
مايکل به طرف بخاري آمد و هر هفده برگ يادداشتش را روي کلسيفر ريخت. با مهرباني روي شانه ي سوفي زد و گفت: «همه چيز بالاخره درست مي شه حالا مي بيني!»
تا حالا ديگر معلوم شده بود که مايکل با طلسمش مشکل دارد. او يادداشتهايش را رها کرد و مقداري دوده از ديواره ي دودکش تراشيد. کلسيفر گردن کشيد تا او را نگاه کند. مايکل از کيسه اي که به يکي از تيرکها آويزان بود ريشه اي خشکيده بيرون آورد و آن را کنار خاکستر بخاري گذاشت. بعد پس از کمي فکر کردن در را با رنگ آبي باز کرد و براي بيست دقيقه در پرثاون ناپديد شد. او با يک صدف پيچ در پيچ بازگشت و آن را نيز در کنار خاکسترها و ريشه گذاشت. بعد چند برگ کاغذ پاره کرد و آنها را نيز به چيزهاي ديگر افزود. بعد اين مخلوط عجيب را جلوي جمجمه گذاشت و به آن فوت کرد طوري که همه چيز روي ميز کار پخش و پلا شد.
کلسيفر از سوفي پرسيد: «تو فکر مي کني اون داره چيکار مي کنه؟»
مايکل دست از فوت کردن برداشت و شروع به کوبيدن آنها در هاون کرد، هر چند دقيقه يک بار نگاهي به جمجمه مي انداخت. هيچ اتفاقي نيفتاد. بنابراين او از درون کيسه ها و شيشه هاي درون قفسه مواد عجيب و غريبي به مخلوطش افزود.
مايکل در حاليکه سه جور ماده ي جديد را درون هاون حرام مي کرد گفت: «من از جاسوسي کردن بدم مياد. او ممکنه با زنها کنار نياد ولي به من بدي نکرده. وقتي من يه پسربچه ي يتيم و بيچاره بودم هاول به من پناه داد.»
سوفي همانطور که مثلث ديگري را مي بريد پرسيد: «راستي؟»
«مادرم مرد و پدرم در طوفان غرق شد. مي دوني وقتي بي کس مي شي هيچ کس تو رو نمي خواد. چون نمي تونستم اجاره خونه رو بدم مجبور شدم خونه رو ترک کنم. بايد در خيابان زندگي مي کردم. از اينکه مردم من رو از اطراف خانه شون دور کنن خسته شدم و اومدم به جايي که همه ازش مي ترسن. هاول اون موقع تازه به عنوان جادوگر جنکينز شروع به کار کرده بود. همه مي گفتن خونه اش پر از شياطين و ارواح خبيث ست. من چندروزي جلوي در خانه ي او خوابيدم تا اينکه يه روز که براي خريد بيرون مي رفت در رو باز کرد و من به درون قلعه افتادم. او به من گفت که تا وقتي چيزي براي خوردن پيدا کنه مي تونم در خونه منتظرش بمونم. من به داخل رفتم و کلسيفر رو ديدم. چون تا اون وقت شيطونک آتيش نديده بودم باهاش حرف زدم.»
سوفي که فکر مي کرد ممکن است در مورد قراردادش با مايکل حرف زده باشد پرسيد: «در مورد چي با هم حرف زدين؟»
کلسيفر گفت: «او راجع به مشکلاتش يه خروار برايم ناله کرد و حسابي با اشک هايش خيسم کرد، مگه نه؟ اصلا به فکرش نرسيد که من هم ممکنه مشکلاتي داشته باشم.»
مايکل گفت: «هنوزم فکر نمي کنم مشکلي داشته باشي جز اينکه زيادي غر مي زني. تو اون روز با من خيلي مهربون بودي، فکر مي کنم اين مسئله براي هاول خيلي جالب بود. اما تو که او رو مي شناسي به من نگفت که مي تونم بمونم يا نه! بنابراين من هم سعي کردم تا اونجا مي تونم مفيد فايده باشم. مثلا از پولها نگهداري مي کردم تا هاول همه رو يکروزه خرج نکنه.» طلسم صداي عجيبي داد و منفجر شد.
مايکل خاکستر و دوده اي که روي صورتش و جمجمه نشسته بود را پاک کرد. نفس عميقي کشيد و شروع به امتحان مواد تازه اي کرد. سوفي نيز مثلثهايي را که چيده بود روي زمين دورش چيد.
مايکل ادامه داد: «اون وقت ها من اشتباهات احمقانه ي زيادي مي کردم. هاول خيلي با من صبور بود.
فکر مي کنم در مورد پول به او خيلي کمک مي کنم. مي دوني که هاول لباس هاي گروني مي خره. او مي گه هيچکس يه جادوگر بدلباس رو که بي عرضه هم به نظر بياد استخدام نمي کنه.»
کلسيفر گفت: «اون اين حرف رو مي زنه چون لباسهاي گرون و زيبا رو دوست داره!» چشمان نارنجيش با گفتن اين حرف خبيثانه به سوفي خيره شدند.
سوفي گفت: «اين کت ديگه به درد نمي خوره.»
مايکل گفت: «فقط لباس نيست. يادت هست پارسال فقط يه هيزم ديگه برامون باقي مونده بود و هاول اون جمجمه و اون گيتار رو خريد؟ من واقعا از دستش ناراحت شدم. او مي گفت که اونها رو خريده چون جالب بودن. واقعا که!»
سوفي پرسيد: «بالاخره هيزم از کجا آوردين؟»
مايکل گفت: «هاول مقداري هيزم از يکي از بدهکاراش گرفت. يا لاقل خودش گفت که طرف به او بدهي داشته. اميدوارم راست گفته باشه. ما جلبک دريايي مي خوريم. هاول مي گفت براي آدم خوبه.» کلسيفر زمزمه کرد: «خوب خوشمزه که هست!»
مايکل که بدون آنکه چيزي ببيند به کاسه اش خيره شده بود گفت: «من از جلبک متنفرم. نمي دونم، بايد هفت ماده در اين طلسم به کار بره شايد هم هفت مرحله اي باشه. اما بذار يه بار هم از ستاره ي پنج پر استفاده کنيم ببينيم چي ميشه!» او کاسه را زمين گذاشت و يه ستاره ي پنج پر دورش کشيد.
مخلوط درون کاسه منفجر شد و مثلثهاي سوفي را به هوا فرستاد. مايکل زير لب لعنت فرستاد و مثلث را به سرعت پاک کرد و گفت: «سوفي من از پس اين طلسم برنميام فکر مي کني بتوني کمکي بکني؟» سوفي با خود فکر کرد که مايکل درست مثل پسربجه هاي تنبل و شيطون تکليفش را پيش مادربزرگش مي آورد. او مثلثها را جمع کرد و همه را دوباره صبورانه روي زمين چيد. آنگاه با احتياط گفت: «بذار يه نگاهي بندازم. مي دوني من هيچي از جادوگري سرم نمي شه.»
مايکل فورا يک ورق براق و عجيب را در دستان او فروکرد. چيزي که سوفي ديد حتي براي يک طلسم هم عجيب به نظر مي رسيد. حروف نوشته شده روي کاغذ بزرگ بودند اما کمي محو شده بودند و گوشه هاي کاغذ هم خورده شده بود. مايکل گفت: «خوب بخون ببين چي فکر مي کني.»
سوفي خواند:
برو و يک ستاره ي دنباله دار رو گير بنداز يک بچه ي مهر گياه گير بيار
بگو ببينم سالهاي عمرت کجا رفتند؟ کي سم شيطون رو دو نيم کرد؟
به من ياد بده آواز پريان دريايي را بشنوم! به من بگو چطور از نيش حسد در امان باشم؟ برو و بادي رو پيدا کن که سر عقلت بياوره.
بادي که ازت يه آدم شرافتمندانه بسازه.
موضوع را پيدا کنيد و ابيات بعدي اين شعر را بنويسيد.
سوفي کاملا سر درگم شده بود. اين اصلا به طلسمهايي که او قبلا دزدانه خوانده بود شباهت نداشت. او دوبار ديگر طلسم را با دقت خواند. مايکل هم که سعي داشت توضيح بدهد کمک چنداني نکرد: «مي دوني هاول به من گفته بود که طلسمهاي پيشرفته يه معماي پنهان دارن. خوب من اول فکر کردم که هر خط يه معماست. بنابراين از خاکستر و جرقه براي ستاره ي دنباله دار و از صدف به جاي آواز پريان دريايي استفاده کردم. بعد فکر کردم خود من بچه ي درون طلسم بنابراين خودم ريشه ي مهر گياه رو برداشتم و بعد از روي تقويم نجومي ليست سالهاي قبل رو نوشتم، اما خوب زياد راجع به اين قسمت مطمئن نيستم شايد اشتباهم همين جا بوده – ممکنه اون چيزي که نيش مي زنه زبون گنجشک باشه؟ من تا حالا بهش فکر نکرده بودم ... به هر حال هيچکدوم درست از آب در نمياد.» سوفي گفت: «من زياد تعجب نمي کنم. به نظر من که همه ي اينها غيرممکنن.»
اما مايکل گوشش به اين حرفها بدهکار نبود، او عقيده داشت که اگر تمام چيزهاي درون طلسم غيرممکن باشند هيچکس قادر به انجامشان نخواهد بود و اضافه کرد: «من آنقدر از اينکه در کار هاول فضولي کردم و زاغش را چوب زدم ناراحتم که مي خوام با انجام اين طلسم کارم روجبران کنم.»
سوفي گفت: «خيلي خب، بيا از اين شروع کنيم. اين راجع به چيه؟ اگه واقعا تصميم گرفتن جزو طلسم باشه بايد يه اتفاقي بيفتد.»
اما مايکل باز هم گوشش بدهکار نبود و گفت: «نه، اين از اون طلسماييه که قدم به قدم باز مي شه. خط آخر اين مسئله رو ثابت مي کنه. طلسم خيلي پيشرفته ايه. اما اول از همه بايد قسمت اول اون رو حل کنيم.»
سوفي مثلثهاي پارچه ايش را جمع کرد و گفت: «بذار از کلسيفر بپرسيم. کلسيفر کي...؟»
اما مايکل اين بار هم نگذاشت سوفي کاري را که مي خواهد انجام بدهد و گفت: «نه، نه، ساکت. من فکر مي کنم کلسيفر خودش هم جزئي از طلسمه. ببين چي نوشته: به من بگو. به من ياد بده. اول فکر مي کردم منظورش جمجمه است اما طلسم کار نکرد بنابراين بايد کلسيفر باشه.»
سوفي گفت: «اگه قراره همه چيزهايي رو که من مي گم رد کني بهتره خودت طلسم رو حل کني! به هر حال کلسيفر بايد بدونه کي پاش رو نصف کرده، مگه اون شيطون نيست؟»
کلسيفر با شنديدن اين حرف غريد: «اولا من اصلا پا ندارم. ثانيا بنده يک شيطونکم نه شيطون.» و پس از گفتن اين حرف به زير هيزمهايش لغزيد، جايي که همچنان به غرغر کردن ادامه مي داد: «مزخرفات! خزعبلات!» البته مايکل و سوفي بقيه اش را نشنيدند چون داشتند با هم بحث مي کردند. تا آن وقت ديگر سوفي در حل معما مصمم شده بود. او مثلثهاي آبيش را جمع کرد، کاغذ و قلم آورد و بقيه ي روز را مشغول نوشتن شد. مايکل نيز به جايي در هوا خيره شده بود و قلم پرش را مي جويد و هر چند دقيقه يکبار پيشنهادي مي داد.
يکي از يادداشتهاي سوفي اينطور بود:
«آيا سير از حسادت جلوگيري مي کند؟ مي تونم يه ستاره ي کاغذي ببرم و زمين بندازم؟ مي تونيم اين مسئله رو به هاول ربط بديم؟ هر چي باشه هاول از پري دريايي بيشتر خوشش مياد! اما هاول مرد راستگويي نيست. آيا کلسيفر راستگوست؟ اصلا سالهاي قبل کجا هستن؟ آيا يکي از اون ريشه ها بايد ريشه بده؟ بعد هم بکاريمش؟ کجا؟ کنار برگ زبون گنجگشک؟ توي يه صدف؟ سم شکافته؟ اسبها که سم شکافته ندارند، پس معني پاي شيطون چيه؟ شايد بايد با سير پاي اسبي را نعل زد! باد چکمه هاي هفت فرسخي؟ هاول يه شيطونه؟ انگشتهاي شکافته درون يه چکمه هفت فرسخي؟ پريان دريايي در چکمه؟»
همانطور که سوفي اينها را مي نوشت مايکل نااميدانه پرسيد: «شايد منظور تابيدن يه قرقره ست! يعني يه مرد راستگو رو دار بزنيم؟ اما اينکه جادوي سياه ست!»
سوفي گفت: «بياين شام بخوريم.» آنها در حاليکه همچنان به دوردستها خيره شده بودند کمي نان و پنير خوردند. بالاخره سوفي گفت: «مايکل، بهترين جا براي گرفتن يه ستاره ي دنباله دار کجاست؟ روي تپه ها؟»
مايکل گفت: «باتلاقهاي پرثاون صافتون. فکر مي کني بتونيم؟ ستاره هاي دنباله دار خيلي سريع حرکت مي کنن!»
سوفي گفت: «ما هم مي تونيم با چکمه هاي هفت فرسخي سريع حرکت کنيم.»
مايکل با خوشحالي از جا جست: «فکر کنم بالاخره داري حلش مي کني. بريم امتحان کنيم.»
اين بار سوفي چوبدستي و شالش را برداشت چون هوا ديگر تاريک و سرد شده بود. مايکل داشت در را با رنگ آبي در پايين باز مي کرد که دو اتفاق عجيب افتاد. بر روي نيمکت دندان هاي جمجمه شروع به هم خوردن کردند و کلسيفر ناگهان در دودکش زبانه کشيد و گفت: «من نمي خوام شما بريد!» مايکل با مهرباني گفت: «زود برمي گرديم.»
آنها پا به خيابانهاي پروثاون گذاشتند. شب درخشان، آرام و پرستاره بود. اما به محض اينکه به آخر خيابان رسيدند مايکل به ياد آورد که سوفي آن روز صبح بيمار بوده است و از اينکه ممکن است هواي شب سرد باشد نگران شد. سوفي به او گفت که احمق نباشد. او به کمک چوبدستي اش راه مي رفت، تا اينکه پنجره هاي روشن شهر را پشت سر گذاشتند و هوا سردتر و مرطوبتر شد. مردابها بوي نمک و خاک مي دادند. دريا مي درخشيد و موج هايش را به ساحل مي کوبيد. سوفي به جاي ديدن مي توانست وسعت دريا را در برابرش احساس کند. چيزي که مي توانست ببيند مه آبي رنگي بود که روي مردابها

گسترده شده بود. آسمان همه جا را پوشانده بود و از همه چيز بزرگتر بود. راه شيري مثل نواري از مه روي مردابها کشيده شده بود و ستاره هاي درخشان از لابلاي آن چشمک مي زدند.
مايکل و سوفي هرکدام با چکمه اي در دست چشم به آسمان دوخته بودند و منتظر حرکت يکي از ستاره ها بودند.
بعد از گذشت تقريبا يک ساعت سوفي مجبور بود جلوي لزريدنش را بگيرد تا مايکل دوباره نگرانش نشود.
نيم ساعت بعد مايکل گفت: «ماه مي وقت خوبي از سال نيست. آگوست يا اکتبر بهترين وقت براي اينکاره.»
نيم ساعت بعد از اين حرف مايکل دوباره گفت: «ريشه ي مهر گياه رو چيکار کنيم؟» سوفي که دندان هايش به هم مي خورد گفت: «بهتره فعلا نگران اين قسمتش باشيم.» کمي بعد مايکل گفت: «سوفي تو برو خونه، هر چي باشه اين طلسم منه!»
سوفي دهانش را باز کرده بود که بگويد اين پيشنهاد خوبي است که ناگهان يکي از ستاره ها از بقيه جدا شد و شروع به پايين آمدن کرد. سوفي فرياد زد: «اوناهاش يکي اونجاس!»
مايکل پايش را درون چکمه کرد و به راه افتاد. سوفي چوبدستي اش را محکمتر به دست گرفت و او هم به راه افتاد. ويز! و بعد تنها چيزي که در اطرافش بود مرداب بود و مه آبي رنگ و فضاي خالي و چاله هاي آب درخشان در هر طرف. سوفي چوبدستي اش را در زمين فرو کرد تا بتواند بايستد. چکمه ي مايکل کنار پايش بود از مايکل تنها چيزي که شنيده مي شد صداي دويدنش بود. شيئي نوراني آهسته آهسته پايين مي آمد و ممکن بود مايکل موفق به گرفتن آن شود.
سوفي پايش را از چکمه بيرون کشيد و به چوبدستيش گفت: «ياالله چوب! من رو به اونجا برسون.» و بعد در حاليکه چشمانش را به لکه ي نوراني دوخته بود شروع به پريدن از روي علف ها و چاله هاي آب کرد.
وقتي به مايکل رسيد او داشت با قدمهاي آهسته و در حاليکه دستانش را از هم باز کرده بود به طرف ستاره پيش مي رفت. سوفي مي توانست مايکل را به خاطر نور ستاره ببيند. ستاره فقط چند قدم با مايکل فاصله داشت و با نگراني او را نگاه مي کرد. سوفي فکر کرد: «چقدر عجيبه!» ستاره از نور درست

شده بود و علفها، چاله هاي آب و اطرافش و مايکل را روشن کرده بود. صورتي و کوچک بود و نوک تيزي داشت و با چشمان درشت و دلواپسش به مايکل خيره شده بود.
رسيدن سوفي او را ترساند. ستاره فريادي کوچک کشيد و با صدايي شکسته و نازک گفت: «چيه؟ چي مي خواين؟»
سوفي مي خواست به مايکل بگويد: «بسه ديگه! نمي بيني چقدر ترسيده!» اما نفسي برايش نمانده بود.
مايکل گفت: «من فقط مي خوام بگيرمت، اذيتت نمي کنم.»
ستاره با همان صداي شکسته گفت: «نه! نه! اين کار اشتباهه! من قراره بميرم!» مايکل به آرامي گفت: «اما اگه بذاري بگيرمت مي تونم نجاتت بدم.»
ستاره فرياد کشيد: «نه! ترجيح مي دم بميرم.» و از جلوي انگشتان مايکل فرار کرد. مايکل به طرفش شيرجه رفت اما ستاره خيلي از او سريعتر بود و به داخ چاله آبي که در آن نزديکي بود پريد. براي لحظه اي همه جا را بخاري سفيد رنگ فرا گرفت. بعد صداي جلزوولز آهسته اي به گوش رسيد. وقتي سوفي به آنجا رسيد مايکل ايستاده بود و آخرين شعاعهاي نور که در آب ناپديد مي شدند را نگاه مي کرد.
سوفي گفت: «چقدر غم انگيز.»
مايکل نفس عميقي کشيد: «آره، دلم گرفت. بريم خونه، من اصلا از اين طلسم خوشم نمياد.»
بيست دقيقه طول کشيد تا چکمه ها را پيدا کردند. به عقيده ي سوفي همين که آنها را پيدا کردند خود يک معجزه بود.
همانطور که در خيابانهاي پرثاون پيش مي رفتند مايکل گفت: «مي دوني، من هيچوقت نمي تونم اين طلسم رو انجام بدم. زيادي براي من پيشرفته ست. بايد از هاول کمک بگيرم. از اينکه تسليم شوم متنفرم، اما حالا که لتي داره تسليم مي شه حداقل مي شه يه دقيقه جدي با هاول حرف زد.» اما اين حرف اصلا سوفي را خوشحال نکرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *