
رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول
فصل هشتم: سوفي قلعه را در چند جهت ترک مي کند!
روز بعد کلسيفر با سروصداي زيادي دوباره شروعو به شعله کشيدن کرد و سوفي خيالش راحت شد. اگر آنقدر از دست هاول عصباني نبود از برخورد او با کلسيفر تحت تاثير قرار مي گرفت.
«فکر مي کردم کارت رو تموم کرده، شيطون پير.» هاول درک نار بخاري زانو زده بود و اصلا به اينکه آستينهاي درازش به خاکستر آلوده شده توجه نداشت.
کلسيفر گفت: «من فقط خسته بودم. يه چيزي دنبال قلعه افتاده بود. من هيچوقت آنقدر تند نرفته بودم.»
هاول گفت: «خوب، ديگه اجازه نده چنين کاري باهات بکنه.» هاول با متانت از جا برخاست و آستين هاي آبي – نقره ايش را از خاکستر تکاند.
«مايکل کار روي اون طلسم رو امروز شروع کن. و اگه کسي از طرف پادشاه دنبالم اومد بگو من تا فردا بر نمي گردم دارم مي رم لتي رو ببينم. البته احتياجي نيست که اين رو هم بگي!» او گيتارش را برداشت و در را با رنگ سبز در پايين به روي تپه هاي ابرآلود باز کرد.
مترسک دوباره برگشته بود. وقتي هاول در را باز کرد او با صورت لبوييش به سينه هاول برخورد کرد.
گيتار با صداي وحشتناکي ديلينگ ديلينگ کرد. سوفي حيغ کوتاهي کشيد و دسته ي صندلي را چسبيد.
مترسک سعي داشت با يکي از دستان چوبيش در را بگيرد با دست ديگر نيز مي خواست هاول را بچسبد.
هيچ شکي نبود که مترسک مي خواست به درون بيايد.
صورت آبي کلسيفر از بخاري به بيرون خم شد. اما مايکل همچنان برجا ميخکوب شده بود. آنها هردو با هم گفتند: «پس مترسک واقعا وجود داره؟!»
هاول نفس زنان گفت: «اوه، راستي! غيب گفتين!» او يک پايش را به قاب در تکيه و مترسک را به بيرون هل داد. مترسک به عقب پرت شد و به آرامي در ميان خلنگزار فرود آمد، اما بلافاصله به پا خواست و به طرف قلعه آمد. هاول با عجله گيتار را کنار گذاشت و بيرون پريد تا با او روبرو شود: «آ، آ، از اين کارها نداشتيم.
برگرد به همونجايي که بودي.» او دستانش را از هم گشود و آرام آرام به طرف مترسک رفت. مترسک کمي عقب نشيني کرد. وقتي هاول متوقف شد، مترسک که روي تنها پايش ايستاده بود و کهنه پارچه هاي آستين هايش در باد تکان مي خوردند چند قدم ديگر عقب رفت و ايستاد. کهنه پارچه ها تقليدي احمقانه از آستين هاي هاول بودند.
هاول گفت: «پس نمي ري؟» سر مترسک به علامت نه تکان خورد: «متاسفانه بايد بري؟ تو سوفي رو مي ترسوني، و وقتي او بترسه اصلا معلوم نيست چيکار ممکنه بکنه! اما بذار ببينم، حالا که فکرش رو مي کنم، تو من رو هم مي ترسوني!» دستان هاول شروع به حرکت کردند مثل اينکه داشت چيز سنگيني را بلند مي کرد. بالاخره دستانش بالاي سرش قرار گرفتند. او لغت عجيبي را فرياد زد که در ميان صداي رعد و برق گم شد. مترسک به سرعت به عقب پرت شد. آنقدر عقب رفت و رفت تا اينکه تبديل به لکه ي سياه کوچکي شد و بعد کاملا ناپديد شد.
هاول دستانش را پايين آورد و در حاليکه صورتش را با پشت دست پاک ميکرد به طرف در برگشت. نفس زنان گفت: «من حرفم رو پس مي گيرم، سوفي. اين مترسک واقعا ترسناک بود. شايد تمام ديورز به دنبال قلعه بوده. قدرت جادويي عجيبي داشت که تا حالا کمتر ديده بودم. اصلا چي بود، بقاياي آخرين کسي که تو خانه دارش بودي؟»
سوفي خنده ي ضعيفي کرد. قلبش دوباره داشت بازي در مي آورد.
هاول فهميد که او حالش خوب نيست. او از روي گيتارش به درون اتاق پريد، شانه هاي سوفي را گرفت و او را روي صندلي نشاند: «خيلي خوب، آروم باش، چيزي نيست.» درست در همين موقع اتفاقي بين هاول و کلسيفر افتاد. سوفي اين را احساس کرد چون هاول هنوز او را نگه داشته بود و کلسيفر هم هنوز از داخل بخاري به بيرون خم شده بود. هر چه که بود قلبش فورا آرام گرفت. هاول به کلسيفر نگاهي کردو شانه بالا انداخت، بعد به طرف مايکل برگشت و در مورد مراقبت از سوفي به او دستوراتي داد. بعد گيتارش را برداشت و بالاخره از در بيرون رفت. سوفي در صندليش فرو رفتو تظاهر کرد که حالش بدتر از قبل است او بايد صبر مي کرد تا هاول حسابي دور شود. اين مايه ي دلخوري بود که هاول هم داشت به اپرقلدينگ مي رفت. اما سوفي آنقدر آهسته راه مي رفت که وقتي هاول به قلعه باز مي گشت او تازه به آنجا رسيده بود. چيزي که مهم بود اين بود که هاول را در راه نبيند. سوفي موذيانه به مايکل که سرگرم کار روي طلسمش بود نگاه کرد. او صبر کرد تا مايکل کتابهاي جلد چرمي بزرگي را از بالاي قفسه پايين بياورد و حسابي مشغول شود بعد گفت: «هوا اينجا خيلي خفه ست.»
مايکل متوجه نشد. سوفي بلند شد و تلوتلو خوران به طرف در رفت. او در را باز کرد: «هواي تازه.» کلسيفر قلعه را متوقف کرد. سوفي پا بر روي تپه ها گذاشت و به اطراف نگاه کرد. جاده اي که به اپرفلدينگ مي رفت خطي شني درست در پايين تپه بود. سوفي به طرف جاده به راه افتاد دلش براي مايکل و کلسيفر تنگ مي شد.
او تقريبا به جاده رسيده بود که کسي پشت سرش فرياد زد. مايکل با گامهاي بلند از تپه پايين آمد و قلعه ي بلند و سياه هم با دود و سرو صداي فراوان او را دنبال کرد، وقتي مايکل به او رسيد گفت: «داري چيکار مي کني؟» او طوري به سوفي نگاه مي کرد انگار که عقلش را از دست داده است.
سوفي گفت: «من کاملا حالم خوبه. فقط دارم ميرم به نوه ي خواهرم سري بزنم. ا هم اسمش لتي هتره. حالا فهميدي؟»
مايکل پرسيد: «او در کجا زندگي مي کنه؟» انگار فکر مي کرد سوفي ممکن است اين را نداند.
«اپرفلدينگ.»
مايکل گفت: «اما اونجا دهها مايل دورتر از اينجاست! من به هاول قول دادم که تو استراحت مي کني. نميتونم بذارم بري! به او گفتم نمي ذارم از جلوي چشمم دور شي.»
سوفي زياد در اين باره خوش بين نبود. هاول فقط نگران او بود چون مي خواست سوفي به ديدار پادشاه برود. مسلم است که او نمي خواست سوفي قلعه را ترک کند: «ها، ها.» مايکل گفت: «به علاوه هاول هم به اپرفلدينگ رفته!»
سوفي گفت: «من هم کاملا مطمئنم که به اپرفلدينگ رفته.»
مايکل بالاخره موضوع را فهميد: «پس تو نگران اين دختره اي. که اينطور! اما من نمي تونم بذارم تو بري.»
«اما من دارم مي رم.»
«اما اگه هاول تو رو اونجا ببينه حسابي عصباني مي شه. براي اينکه من بهش قول دادم، او هر دوي ما رو خفه مي کنه. تو بايد استراحت کني.» بعد وقتي ديد سوفي از شدت عصبانيت ممکن است بزندش گفت: «صبر کن! يه جفت چکمه ي هفت فرسخي در گنجه ي جاروها هست.»
او دست لاغر سوفي را گرفت و او را به طرف قلعه کشاند. سوفي نفس زنان گفت: «اما، هفت فرسخ سه مايل است! من با دو قدم به نيمه راه پرثاون مي رسم.»
مايکل گفت: «نه، هر قدم يه مايل و نيم است. اينطوري تقريبا به اپرفيلدينگ مي رسيم. اگه هر کدوم ما از يه لنگه چکمه به پا داشته باشيم تو از جلوي چشم من دور نمي شي و کار خطرناکي انجام نمي دي. به علاوه ما قبل از هاول به اونجا مي رسيم و اصلا از چيزي باخبر نمي شه. اين تمام مشکلات رو به خوبي و خوشي حل مي کنه.»
مايکل آنقدر از نقشه اش راضي بود که سوفي دلش نيامد اعتراض کند. او شانه بالا انداخت و فکر کرد بهتر است پيش از آنکه لتي ها به صورت اولشان برگردند مايکل از قضيه باخبر شود. اين کار صادقانه تر بود. اما وقتي مايکل چکمه ها را از گنجه بيرون آورد سوفي دوباره به شک افتاد. تا به حال فکر مي کرد آنها دو سطل چرمي کهنه هستند که دسته هايشان کنده شده و کمي هم له و غر شده اند.
مايکل همانطور که دو سطل سنگين را به طرف در مي برد گفت: «بايد پارو يا کفش داخل اونها گذاشت. اينها اولين نمونه از چکمه هايي هستن که هاول براي ارتش پادشاه درست کرد. ما تونستيم بقيه را بهتر درست کنيم.»
او و سوفي روي پله ي جلوي در نشستند و هر کدام چکمه اي را برداشتند. مايکل اخطار کرد: «اول به طرف اپرقلدينگ بايست، بعد پايت رو زمين بزار.» او و سوفي روي پاي بي چکمه شان به طرف اپرفلدينگ چرخيدند. مايکل گفت: «حالا پايت رو زمين بذار.»
منظره ي جلوي چشم آنها در يک لحظه تبديل به لکه اي تار شد. لکه اي خاکستري به جاي زمين و لکه اي آبي به جاي آسمان. بادي که به صورت سوفي مي خورد. آنقدر شديد بود که سوفي تصور مي کرد وقتي سرانجام به مقصد رسيدند نصف صورتش پشت گوشهايش خواهد بود. و بعد همه چيز همانطور که ناگهان شروع شده بود ناگهان هم تمام شد. همه چيز آرام و همه جا آفتابي بود. آنها تازانو در ميان آلاله هاي اطراف اپرفيلدينگ فرو رفته بودند. گاوي در آن نزديکي به آنها خيره شده بود. کلبه هاي کاهگلي در زير آفتاب چرت مي زدند. بدبختانه سطلي که سوفي به پا داشت آنقدر سنگين بود که او را هنگام فرود آمدن به تلوتلو خوردن واداشت.
مايکل فرياد زد: «اون پا رو زمين نذار!» اما ديگر خيلي دير شده بود. دوباره دنيا تبديل به لکه هاي درهم برهم شد و باد شروع به وزيدن کرد. وقتي سوفي سرانجام ايستاد خود را در ميان دره فلدينگ يافت: «لعنت!» او به عقب چرخيد و دوباره سعي کرد.
ويز! همه چيز دوباره تبديل به لکه هاي محو و تار شد و او خود را در اپرفلدينگ يافت، اما سوفي دوباره به خاطر وزن چکمه ها تلوتلو خورد. لحظه اي مايکل را ديد که براي گرفتن او شيرجه رفته بود.
ويز! اين بار به تپه ها برگشته بود. ناله کنان گفت: «خدايا!» قلعه ي کج کوله در همان نزديکي در حرکت بود و کلسيفر داشت براي سرگرمي از يکي از برجها حلقه حلقه دود را بيرون مي داد. سوفي فقط توانست همين قدر ببيند چون دوباره به جلو لغزيد و پايش را زمين گذاشت.
ويز! ويز! اين بار سوفي يکي پس از ديگري ميدان بازار مارکت و چنيپيگ و چمن جلوي يکي عمارت بزرگ را ديد و فرياد زد: «لعنت!» و بعد او دوباره با حرکتي ديگر و ويزي که به دنبالش آمد به راه افتاد و اين بار به مزرعه اي رسيد. گاوميش سرخ رنگي بيني حلقه دارش را از ميان علفها بلند کرد و شاخهايش را به طرف او گرفت.
سوفي با عجله پايش را زمين گذاشت و گفت: «من دارم مي رم، ديگه مزاحم نمي شم.»
ويز! دوباره به عمارت بزرگ برگشته بود. ويز! ميدان بازار. ويز! دوباره قلعه داشت ياد مي گرفت. ويز! اينجا اپرفلدينگ بود-اما چطور مي توانست بايستد؟ ويز!
سوفي که تقريبا در دره ي فلدينگ بود فرياد زد: «واي، قاطي کردم!»
اين بار او با قاطعيت بر جاي چرخيد و محکم پايش را زمين گذاشت. ويز! خوشبختانه اين بار پايش در گل فرو رفت و او بر زمين افتاد. قبل از اينکه سوفي بتواند از جا بلند شود مايکل از جا جست و چکمه را از پايش درآورد. سوفي که نفسش بند آمده بود گفت: «ممنون! فکر مي کردم هيچوقت نتونم وايسم.» همانطور که به طرف خانه ي خانم فرفکس مي رفتند قلب سوفي تندتند مي زد.اما فقط همين. حالش کاملا خوب بود. سوفي به خاطر کاري که هاول و کلسيفر برايش انجام داده بودند خيلي قدرشناس يود.
مايکل در حاليکه چکمه ها را در زير پرچين خانه ي خانم فرفکس پنهان مي کرد گفت: «جاي جالبيه!» سوفي کاملا با او موافق بود. خانه بزرگترين خانه ي دهکده بود. خانه ديوارهاي سفيد کاهگلي و تيرکهاي سياه داشت و آنطور که سوفي از زمان بچگي به ياد داشت براي رسيدن به ايوان بايد از باغ پرگلي که زنبور هم زيادد داشت مي گذشتند. بر روي ايوان يک گل سرخ پيچان و يک پيچ امين الدوله با هم بر سر نور خورشيد مسابقه مي دادند. روزي گرم و آفتابي در اپرفلدينگ بود.
خانم فرفکس خودش پاسخ در را داد. او خانمي چاق و خوش برخورد بود. موهاي بورش را هم بالاي سرش جمع کرده بود. تنها نگاه کردن به او باعث مي شد آدم احساس خوشبختي کند. سوفي کمي به لتي غبطه مي خورد. خانم فرفکس از سوفي به مايکل نگاه کرد. او آخرينبار سوفي را تابستان پارسال وقتي که هنوز دختري هفده ساله بود، ديده بود و حالا که او پيرزني نودساله بود شناختنش کار ساده اي نبود. خانم فرفکس مودبانه گفت: «صبح شما بخير.»
سوفي نفس راحتي کشيد. مايکل گفت: «اين خانم خاله ي بزرگ لتيه من او رو به اينجا آوردم تا لتي رو ببينه.»
خانم فرفکس گفت: «آه، فکر کردم شما آشنا به نظر مي رسين! کاملا مشخص است که فاميل هستين. خواهش مي کنم بفرمايين تو. لتي کمي سرش شلوعه ست، اما تا برم صدايش کنم کمي کيک و عسل ميل کنين.»
او در را بيشتر باز کرد و بلافاصله سگ گله بزرگي با زور و تقلا خودش را به درون چپاند و پس از اينکه از مايکل و سوفي گذشت به ميان گلها دويد.
خانم فرفکس به دنبال سگ دويد و فرياد زد: «نگش دارين! مي خواهم همين حالا از اينجا بيرون بره!» براي لحظه اي همه چيز به هم ريخت، سگ شروع به جست و خيز کرد و سوفي و خاانم فرفکس که به دنبالش بودند تنها توانستند راه يکديگر را سد کنند. مايکل نيز که نگران سوفي بود فرياد زد: «وايسا! دوباره حالت بد ميشه!» مايکل فهميد که تنها راه متوقف کردن سوفي گرفتن سگ است. مايکل از روي بوته هاي گل پريد و به دنبال سگ دويد و بالاخره قبل از اينکه سگ به باق ميوه ي پشت خانه برسد مايکل توانست آن را بگيرد.
سوفي به طرف آن دو رفت مايکل داشت تلاش مي کرد سگ را عقب بکشد و با سر به طرف سوفي و باغ ميوه اشاره مي کرد مثل اينکه مي خواست چيزي به او بگويد. سوفي از گوشه ي ديوار سرک کشيد انتظار داشت فقط چند تا درخت و مقداري زنبور ببيند.
هاول و لتي آنجا بودند. آنها درميان درختان بلند و پير سيب پرشکوفه نشسته بودند و زنبورها در اطرافشان پرواز مي کردند. لتي روي يک نيمکت نشسته بود. هول بر روي چمن، مقابل او زانو زده بود، يکي از دستان لتي را گرفته و قيافه ي يک عاشق پاک باخته را به خود گرفته بود. لتي داشت به او لبخند مي زد.اما از نظر سوفي لتي اصلا به مارتا شبيه نبود. او دقيقا خود لتي بود. لتي لباسي به رنگ سفيد و صورتي درست به رنگ سکوفه هاي بالاي سرش به تن داشت. موهاي درخشان و تيره اش را روي يک شانه ريخته بود و چشمانش با توجه به هاول خيره شده بودند.
سوفي با نااميدي به طرف مايکل که هنوز سگ را نگه داشته بود برگشت. مايکل نيز با نااميدي نجوا کرد: «حتما يه طلسم سرعت با خودش داشته!»
خانم فرفکرس که سعي داشت طره هاي موي بورش را مرتب کند نفس زنان خود را به آنها رساند و رو به سگ گفت: «سگ بد! اگه يه دفعه ديگه اين کار رو بکني طلسمت مي کنم!» سگ خودش را جمع کرد وسرش را پايين انداخت.
«برو توي خونه و همانجا بمان!»
سگ خودش را از دست مايکل خلاص کرد و به طرف خانه دويد. همينطور که همه به طرف خانه برمي گشتند خانم فرفکس از مايکل تشکر کرد و گفت: «او هميشه سعي داره کسايي رو که به ديدن لتي ميان گاز بگيره.» به نظر مي آمد سگ به جاي آنکه به خانه برود مي خواهد آن را دور زده و از طرف ديگر به باغ ميوه برود.
سوفي گفت: «شايد سگ حق داشته باشه! خانم فرفکس شما کي رو که به ديدن لتي اومده مي شناسين؟»
خانم فرفکس خنديد و گفت: «آه، بله. جادوگر پندرگن. هاول يا هرچي که اسمش هست. اما من و لتي به روي خودمون نمياريم که او رو مي شناسيم. براي من خيلي جالب بود که اولين باري که به اينجا اومد خود رو سيلوستر اوک معرفي کرد. او نمي تونست من رو به ياد بياره، با اين حال من او رو خوب به ياد داشتم. گرچه وقتي هنوز محصل بود موهايش سياه بود.» تا حالا ديگر خانم فرفکس آماده بود تا تمام روز را حرف بزند. «او آخرين شاگرد معلم خود من بود، مي دونين، اما خوب او ديگه بازنشسته شده. وقتي آقاي فرفکس زنده بود گاهي يه طلسم انتقال درست مي کردم و هر دو به ديدن يه نمايش در کينگزبري مي رفتيم. مي تونم دوتا از نمايشها رو به خوبي به ياد بيارم و گاهي اوقات هم به ديدن خانم پنتسمن مي رفتيم. يکي از همين دفعات بود که او هاول رو بهمون معرفي کرد. او دوست داره شاگرداي قديميش به او سر بزنن. او به هاول افتخار مي کرد. مي دونين که معلم جادوگر سليمان هم بوده؟! هميشه مي گفت که هاول بهترينه ...»
مايکل وسط حرف او پريد: «اما مگه شما از سابقه ي هاول بي خبرين؟»
وقتي خانم فرفکس شروع به حرف زدن مي کرد جلب کردن توجهش اصلا کار ساده اي نبود. اما اين بار مايکل موفق شده بود. خانم فرفکس به طرف او برگشت.
«به نظر من بيشترش فقط حرفه.» مايکل دهان باز کرد تا بگويد اينطور نيست اما ديگر دير شده بود.
چون خانم فرفکس دوباره شروع به حرف زدن کرد: «من به لتي گفتم اين شانس رو از دست نده! من مي دونستم که هاول مي تونه بيست برابر من به او چيز ياد بده – لتي مغز فعالي داره و يه روزي مي تونه به پاي جادوگر ويست برسه. البته او جادوگر خوبي خواهد شد. لتي دختر زيباييه و من خيلي دوسش دارم.
اگه خانم پنتسمن هنوز کار مي کرد من لتي رو پيش او مي فرستادم. اما او ديگه کار نمي کنه. بنابراين من به لتي گفتم: «لتي عزيز، حالا که هاول دوستت داره تو هم سعي کن او رو دوست داشته باشي. شما دو تا با هم به خيلي جاها مي رسين! فکر مي کنم لتي در ابتدا زياد از اين فکر خوشش نمي اومد اما در اين اواخر کمي دلش نرم شده و امروز هم که همه چيز عالي پيش ميره.»
در اينجا خانم فرفکس دست از صحبت برداشت و با مهرباني به مايکل نگاه کرد. سوفي فرصت را از دست نداد و گفت: «اما يه نفر به من گفته بود که لتي از کس ديگه اي خوشش مياد!»
«آه، نه. حتما فقط دلش به حال طرف مي سوخته.» او صدايش را پايين آورد و ادامه داد: «او يه مشکل بزرگ داشت و خوب آدم نمي تونه از يه دختر جوون و احساساتي انتظار داشته باشه با چنين مشکلاتي کنار بياد. البته من واقعا برايش متأسفم.» سوفي فقط توانست بپرسد: «چه مشکلي؟»
«او طلسم شده بود. اون هم يه طلسم قوي، واقعا دل آدم به درد مياد. من مجبور شدم حقيقت رو بهش بگم. طلسمي که کار جادوگر ويست باشه به اين سادگيها و به دست امثال من شکسته نمي شه. تنها کسي که ممکنه بتونه چنين طلسمي رو بشکنه هاول ست. اما خوب او که نمي تونست چنين چيزي رو از هاول بخواد، مگه نه؟»
در اينجا که مايکل مراقب بود هاول گيرشان نيندازد گفت: «فکر مي کنم بهتره بريم.»
خانم فرفکس گفت: «مطمئنين که نمي خواين کمي از عسل من بچشين؟ من در تمام طلسم هايم از عسل استفاده مي کنم.» و دوباره شروع کرد، اين بار راجع به نيروي جادويي عسل. مايکل و سوفي به طرف جاده به راه افتادند و خانم فرفکس که همچنان حرف مي زد آنها را دنبال کرد. سوفي به دنبال راهي مي گشت تا بدون ناراحت کردن مايکل درباره لتي و مارتا از او سوال کند و وقتي خانم فرفکس لحظه اي ساکت شد تا پس از آنهمه وراجي نفس تازه کند. سوفي گفت: «خانم فرفکس، مگه قرار نبود خواهر زاده ي ديگه ي من مارتا پيش شما بياد؟»
خانم فرفکس با لبخند سر تکان داد و گفت: «دخترهاي شيطان! انگار من يکي از طلسم هاي عسلي خودم رو نمي شناسم! اما من همان وقت به اونها گفتم که دلم نمي خواد کسي به زور پيش من درس بخونه. فقط به او گفتم بهتره دست از تظاهر کردن برداره و اگه دلش مي خواد پيش من بمونه و خوب همونطور که ميبينين همه چيز عاليه. مطمئنين که نمي مونين؟» سوفي گفت: «من فکر مي کنم که بهتره ما بريم.»
مايکل با دلواپسي نگاه ديگري به طرف باغ ميوه کرد و گفت: «ما واقعا بايد برگرديم.» او چکمه ها را از زير پرچين بيرون آورد و يکي را به سوفي داد: «اين بار دستت رو به من بده.»
خانم فرفکس از روي پرچين خم شد و به سوفي که داشت پايش را داخل يکي از چکمه – سطل ها مي کرد گفت: «هفت فرسخيها! باور نکردنيه. من سالهاست که از اينها نديدم. براي کسي به سن شما چيزهاي خيلي به دردبخوري هستن. خودم هم بدم نمياد يکي داشته باشم. پس لتي استعداد جادوگريش رو از شما به ارث برده؟! البته منظورم اين نيست که اين مسئله کاملا هم ارثيه، اما خوب ....»
مايکل دست سوفي را گرفت، هر دو چکمه با هم بر زمين فرود آمدند و بقيه ي حرفهاي خانم فرفکس در يک ويز ديگر محو شد! لحظه اي بعد نزديک بود با قلعه تصادف کنند. در باز بود. درون قلعه کلسيفر در حال غرش کردن بود: «در پرثاون! از وقتي که رقتين يه نفر همينطور در مي زنه.»