
رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول
فصل هفتم: مترسک!
دست و پاي سوفي آن روز عصر حسابي درد مي کرد و او نتوانست به مارکت چنيپيگ برود. باران پرثاون باعث شده بود او سرما بخورد. سوفي روي تختخوابش در زيرپله دراز کشيده بود و نگران مارتا بود. فکر کرد شايد اوضاع آنقدر هم بد نباشد. او فقط مي بايست به مارتا مي گفت که خواستگارش کسي جز هاول جادوگر نيست. اين حتما مارتا را منصرف مي کرد. سوفي به مارتا مي گفت که تنها راه خلاص شدن از دست هاول اين است که تظاهر کند که عاشق او شده است، و بعد هم هاول را تهديد کند که اگر با او ازدواج نکند عمه هايش را به سراغ او مي فرستد.
صبح روز بعد وقتي سوفي از خواب برخاست بدنش همچنان درد مي کرد. او در حاليکه چوبدستي اش را از گنجه بيرون مي آورد تا از قلعه خارج شود به آن گفت: «لعنت به جادوگر ويست!» او مي توانست صداي آواز هاول را در حمام بشنود انگار نه انگار که ديروز آنقدر عصباني بود! سوفي پاورچين پاورچين به طرف در لنگيد.
البته پيش از آنکه سوفي به در برسد هاول از حمام بيرون آمد. سوفي با ترشرويي او را نگاه کرد. هاول سرتاپا آراسته و زيبا بود و با ورودش عطر شکوفه هاي گيلاس در اتاق پيچيد. نور خورشيد که روي کتر ارغواني – خاکستري او افتاده بود چشم را خيره مي کرد و هاله اي صورتي از موهايش مي ساخت. او گفت: «فکر مي کنم موهايم زياد هم بدرنگ نشده.» سوفي با بدخلقي گفت: «راستي؟»
«به کتم مياد. تو واقعا دستاي هنرمندي داري سوفي! اين کت کهنه رنگ و روي تازه اي پيدا کرده.»
«ها...ها.»
هاول دست بر روي دستگيره ي در متوقف ماند و گفت: «دست و پايت درد ميکنه يا از چيز ديگه اي ناراحت هستي؟»
سوفي گفت: «ناراحت؟ چرا بايد ناراحت باشم؟ فقط يه نفر ديروز از قلعه رو از ژله ي فاسد و بدبو پر کرد. همه را در پرثاون زهره ترک کرد و کلسيفر ر وتقريبا تبديل به خاکستر کرد و البته فراموش نکنيم که چند جفت قلب رو هم شکسته! من چرا بايد ناراحت باشم؟»
هاول خنديد و در حاليکه دستگيره در را مي چرخاند تا رنگ قرمز در پايين قرار بگيرد گفت: «واقعا متاسفم پادشاه مي خواد امروز من رو ببينه و احتمالا تا بعد از ظهر در قلعه ي پادشاه هستم اما وقتي برگشتم يه کاري براي روماتيسم تو مي کنم. يادت نره به مايکل بگي که طلسم رو روي ميز گذاشتم.» او لبخند زيبايي تحويل سوفي داد و پا به ميان برجهاي رنگارنگ کينگزبري گذاشت.
سوفي غرغرکنان گفت: «و فکر ميکني يه لبخند خشک و خالي کارها رو درست ميکنه!؟»
اما واقعيت اين بود که آن لبخند دل سوفي را نرم کرده بود. او با خود گفت: «اگه اون لبخند دل من رو نرم مي کنه بيخود نيست که کله ي مارتا کار نمي کنه!»
کلسيفر به او يادآوري کرد: «قبل از اينکه بري يه هيزم ديگه به من بده.»
سوفي به طرف بخاري لنگيد تا هيزم ديگري به کلسيفر بدهد. بعد دوباره به طرف در رفت. اما در همين موقع مايکل از پله ها پايين دويد. تکه اي نان از روي ميز برداشت و به طرف در رفت.
بعد ناگهان به ياد سوفي افتاد و به او گفت: «تو که ناراحت نميشي؟ وقتي برگردم يه قرص نون تازه ميارم. امروز کار مهمي برايم پيش اومده اما تا عصر بر مي گردم. اگه ناخداي کشتي به دنبال طلسمش اومد طلسم روي ميزست، برچسب هم خورده.» او دستگيره را به رنگ سبز در پايين چرخاند، در را باز کرد و به درون تپه هاي بادخيز پريد. در حاليکه قلعه از او دور مي شد فرياد زد: «بعدا مي بينمت.» سوفي گفت: «مزاحم! کلسيفر اگه کسي در قلعه نباشد چطور ميشه در رو باز کرد؟» کلسيفر گفت: «من در رو باز ميکنم. البته هاول خودش اين کار رو ميکند.»
پس اگر سوفي مي رفت کسي پشت در نمي ماند. او اصلا مطمئن نبود که برگردد اما قصد نداشت اين مطلب را به کلسيفر بگويد. سوفي صبر کرد تا مايکل حسابي دور شود. بعد دوبارهبه طرف در رفت. اين بار کلسيفر او را متوقف کرد: «اگه دير برميگردي مي شه چند هيزم نزديک بخاري بذاري تا من بتونم بردارم؟»
سوفي علي رغم عجله اي که داشت لحظه اي درنگ کرد و پرسيد: «تو مي توني هيزمها رو برداري؟» کلسيفر به جاي جواب شعله اي کوچک و آبي رنگ را که به شکل دست بود و شعله هاي سز و باريکي به جاي انگشتان داشت را به بيرون دراز کرد. دست او نه بلند بود نه قوي اما او با غرور گفت: «ببين؟ تقريبا مي تونم به سنگ جلوي بخاري دست بزنم.»
سوفي مقداري هيزم در جلوي بخاري گذاشت، کلسيفر مي توانست لااقل يکي از آنهارا بردارد. بعد به گکلسيفر اخطار کرد: «حق نداري هيزمها رو خارج از بخاري بسوزوني!» و بعد دوباره به طرف در رفت.
اين بار قبل از آنکه او به در برسد کسي در زد.
سوفي با خود فکر کرد: «امروز از اون روزهاست!» حتما ناخداي کشتي بود که به دنبال طلسمش آمده بود. سوفي مي خواست دستگيره را به رنگ آبي بچرخاند که کلسيفر گفت: «نه، در قلعه ست. اما مطمئن نيستم.»
سوفي همانطور که در را باز مي کرد فکر مي کرد حتما مايکل است که به دليلي برگشته است.
صورتي که از لبو درست شده بود به او نگاه کرد. بوي کپک به دماغ سوفي خورد. دستي که از چوب ساخته شده بود سعي کرد او را چنگ بزند. يک مترسک بيرون در بود. مترسک تنها از چوب و کهنه پارچه درست شده بود اما زنده بود و سعي داشت به درون بيايد.
سوفي جيغ زد: «کلسيفر! کاري کن قلعه تندتر بره!»
آجرهاي سنگي اطراف در شروع به قرچ قروچ کردند و سرعت آنها بيشتر شد.
همانطور که قلعه مترسک را پشت سر مي گذاشت دست مترسک به در و سنگهيا ديوار مي خورد. مترسک دستهايش را تکان مي داد. مثل اينکه مي خواست به يکي از سنگها چنگ بزند. او سعي داشت هرطور شده به درون قلعه بيايد.
سوفي در را به هم زد و با خود فکر کرد: «چه قدر احمقانه ست که بزرگترين فرزند به دنبال خوشبختي بره!» اين همان مترسکي بود که او سر راهش به قلعه به پرچين تکيه داده بود. حالا انگار شوخيهاي او مترسک را زنده کرده بودند و او سعي داشت صورت سوفي را چنگ بزند. سوفي به طرف پنجره دويد تا ببيند مترسک در چه حالي است.
البته تنها چيزي که ديد روزي آفتابي در پرثاون بود با بادبانهايي که از دکل کشتيها بالا و پايين مي رفتند و ابري از مرغان دريايي در آسماني آبي.
سوفي به جمجمه گفت: «اين مشکل در يه زمان در چند جا بودنه.»
و در آن موقع سوفي تازه به بزرگترين مشکل پيري پي برد. ضربان قلب او براي لحظه اي نامنظم شد و بعد ناگهان قلبش آنچنان به تپش افتاد که انگار مي خواست از سينه اش بيرون بزند، دردش ميگرفت.
تمام بدنش مي لرزيد. فکر کرد دارد مي ميرد. تنها کاري که توانست بکند اين بود که خودش را به صندلي کنار بخاري برساند و روي آن ولو شود.
کلسيفر پرسيد: «مشکلي پيش اومده؟»
سوفي نفس نفس زنان گفت: «بله، قلبم. يه مترسک دم در است!»
کلسيفر پرسيد: «مترسک چه ربطي به قلب تو داره؟»
«اون مترسک مي خواست بياد تو. من حسابي ترسيدم. و قلبم ...آه. اما تو نمي فهمي شيطون کوچولي احمق! تو اصلا قلب نداري.»
کلسيفر با همان غروري که هنگام نشان دادن دستش نشان داده بود گفت: «البته که دارم. اين زير، در قسمت درخشان هيزمهاست، و به من نگو کوچولو. من يه چند هزار سالي از تو بزرگترم! حالا مي تونم سرعت قلعه رو کم کنم؟»
سوفي پاسخ داد: «فقط در صورتي که مترسک رفته باشه ...رفته؟»
«نمي دونم، آخه مي دوني مترسک از گوشت و خون ساخته نشده. به علاوه من که گفتم نميتونم بيرون رو ببينم.»
سوفي که حالش اصلا خوب نبود از جا بلند شد و خود را به طرف در کشاند و آن را با احتياط و خيلي آهسته باز کرد. تپه هاي سبز، زمينهاي بنفش و سنگها به تندي از برابر چشمان سوفي مي گذشتند و او را گيج مي کردند، او در را محکم چسبيد و به بيرون خم شد تا به ديوار کناري قلعه نگاهي بنيدازد. مترسک پنجاه پا عقب تر بود و داشت با سماجتي شيطاني به قلعه مي جهيد و براي اينکه تعادلش را در سراشيبي تپه ها حفظ کند دست چوبين لرزانش را کج کرده بود. همانطور که سوفي تماشا مي کرد قلعه مترسک را پشت سر گذاشت. مترسک کند بود، اما همچنان به دنبال قلعه مي آمد. سوفي در را بست.
«هنوز اونجاست. تندتر برو کلسيفر. داره دنبالمون مياد.»
کلسيفر گفت: «اما اين کار همه ي حساب کتابهاي من رو به هم مي زنه. من مي خواستم تپه ها رو دور بزنم و عصر به همونجايي که مايکل رو ترک کرديم برگردم تا او را برداريم.»
سوفي گفت: «پس سرعتت رو دو برابر کن و دوبار تپه ها رو دور بزن. فقط اين موجود وحشتناک رو جا بذار!»
کلسيفر غرغرکنان گفت: «چه هياهوي بيخودي!» اما به هر حال سرعت قلعه را زياد کرد. سوفي که در صندليش فرو رفته بود و فکر ميکرد دارد مي ميرد براي اولين بار مي توانست لرزش قلعه را به هنگام حرکت در اطرافش حس کند. او اصلا نيم خواست پيش از آنکه با مارتا صحبت کند بميرد.
همانطور که آنها مي رفتند همه چيز در قلعه به خاطر سرعت شروع به لرزيدن کرد. شيشه ها به صدا در آمدند و جمجمه هم روي ميز کار شروع به چرق چرق کرد. سوفي مي توانست صداي افتادن اشيا از درون قفسه ي حمام به درون وان – جايي که کت آبي-ارغواني هنوز خيس مي خورد-را بشنود. حالش کمي بهتر شد. او خود را به طرف در کشاند و در حاليکه باد موهايش را به هم مي ريخت به بيرون نگاه کرد. زمين از زير قلعه رد مي شد و تپه ها آهسته به دور قلعه مي گشتند. آنهمه سرو صدا تقريبا او را کر کرده بود. اما مترسک تا آن وقت تبديل به لکه ي سياه کوچکي شده بود. بار ديگر که سوفي بيرون را نگاه کرد از مترسک خبري نبود.
کلسيفر گفت: «خوبه، پس مي تونم براي شب توقف کنم. خيلي خسته شدم.»
سروصداي قلعه و اشياي درون آن از بين رفت. کلسيفر در حاليکه به زير پايين ترين هيزمهايش خزيده بود مثل همه آتش هاي ديگر به خواب رفت. تنها چيزي که از او ديده مي شد شعله اي کوچک و آبي رنگ در ميان هيزم هاي درخشان و گرم بود.
سوفي تا آن وقت حسابي سرحال آمده بود. او به حمام رفت و شش بسته و يک شيشه از داخل وان بيرون آورد. بسته ها خيس شده بودند. او پس از اتفاق ديروز حرات نداشت آنها را همانطور به حال خود رها کند، بنابراين آنها را با احتياط روي زمين گذاشت و کمي پودر خشک کن را روي آنها ريخت. بسته ها در زماني کمتر از يک دقيقه خشک شدند.
سوفي آب وان را خالي کرد و کمي از پودر را روي کت هاول ريخت. آن هم فورا خشک شد. کت هنوز کمي سبز بود و کوچکتر از قبل به نظر مي رسيد. اما سوفي از اينکه بالاخره توانسته کاري را درست انجام بدهد خوشحال بود.
سوفي خودش را با شام درست کردن مشغول کرد. جمجمه و تمام چيزهاي روي ميز را جمع و شروع به خرد کردن پياز کرد. در همان حال به جمجمه گفت: «لااقل از چشماي تو آب نمياد دوست من، خدا رو شکر کن!» در باز شد.
سوفي که فکر مي کرد مترسک است نزديک بود از ترس دستش را ببرد. تازه وارد مايکل بود. او با خوشحالي به درون دويد و يک قرص نان، يکي پاي و يکي بسته ي سفيد و صورتي را روي پيازها گذاشت. بعد کمر سوفي را گرفت و شروع به رقصيدن دور ااتاق کردو فريادزنان گفت: «زندگي زيباست! بهتر از اين نمي شه.»
سوفي که سعي داشت پاهايش را از زير چکمه هاي مايکل کنار بکشد و در عين حال مراقب باشد تا چاقو هيچ کدامشان را نبرد گفت: «آروم! آروم! چي بهتر از اين نمي شه؟»
مايکل که همچنان مي رقصيد گفت: «لتي من رو دوست داره! او هيچوقت رو نديده! همه اش يه اشتباه بود!» و بعد هماره با سوفي شروع به چرخيدن در اتاق کرد.
سوفي جيغ زنان گفت: «ميشه قبل از اينکه اين چاقو يکي از ما رو زخمي کنه من رو رها کني! و بعد داستان رو تعريف کني؟»
مايکل فرياد کشيد: «هورا!» و به چرخيدن دور اتاق ادامه داد و سرانجام سوفي را روي صندي انداخت و ادامه داد: «ديشب آرزو داشتم موهايش رو آبي کرده بودي! اما حالا برايم مهم نيست. وقتي هاول گفت لتي هتر، فکر کردم خودم آبي رنگش کنم. مي دوني که چطور حرف مي زنه، مي دونستم که به محض اينکه اين دختر هم عاشق او بشه، هاول او رو ول ميکنه، وقتي فکر کردم اون دختر لتي من ست، من –به هر حال، مي دوني که او گفت اون دختر يه دوست پسر داره و من فکر کردم من رو مي گه! بنابراين من امروز به مارکت چنيپيگ رفتم، هيچ چيز تغيير نکرده بود. هاول بايد دختر ديگه اي با همين اسم باشه. لتي اصلا تا حالا رو رو نديده.»
سوفي که گيج شده بود گفت: «بذار ببينم. ماداريم راجع به همون لتي هتري حرف مي زنيم که در شيريني فروشي سزاري کار ميکنه. مگه نه؟»
مايکل با خوشحالي گفت: «البته. من از وقتي او در اونجا مشغول به کار شد دوستش داشتم و وقتي به من گفت که او هم من رو دوست داره نمي تونستم باور کنم. او صدها خواستگار داره و اصلا تعجب نمي کردم اگه هاول هم يکي از اونها باشه. خيالم راحت شد! من يه کيکي از سزاري خريدم تا جشن بگيريم.
کجا گذاشتمش؟ آهان اينجاست.»
او بسته ي سفيد و صورتي را در دست سوفي گذاشت. حلقه هاي پياز از جعبه روي پاهاي سوفي افتادند.
سوفي پرسيد: «پسرم. تو چند سالته؟»
مايکل گفت: «روز جشن پانزده ساله شدم. کلسيفر به خاطر تولد من آتش بازي راه انداخت. مگه نه کلسيفر؟ آه، او خوابيده. حتما فکر مي کني من براي نامزد شدن هنوز خيلي جوونم اما خوب من سه سال ديگه هم بايد شاگردي کنم و لتي حتي بيشتر از من. اما ما به هم قول داديم و از صبر کردن هم ناراحت نمي شيم.»
سوفي با خود فکر کرد که مايکل تقريبا همسن مارتا است به علاوه مايکل پسر آرام و مهرباني بود و آينده ي کاري خوبي به عنوان يک جادوگر داشت. وقتي سوفي به روز جشن انديشيد به ياد آورد که مايکل را در سزاري ديده است. اما هاول را در ميدان شهر ديده بود.
سوفي با نگراني گفت: «تو مطموني که لتي در مورد هاول واقعيت ميگه؟»
مايکل پاسخ داد: «بله، کاملا. هر وقت دروغ ميگه ديگه با انگشتانش بازي نمکنه.» سوفي که خنده اش گرفته بود گفت: «آره، او دقيقا همين کار رو مي کنه.» مايکل با تعجب پرسيد: «تو از کجا مي دوني؟»
«براي اينکه او خواهر...، براي اينکه او نوه ي خواهر من ست. لتي دختر زياد راستگويي نيست. اما خوب هنوز خيلي جوونه و ...فکر ميک نم وقتي بزرگتر شود تغيير کنه. ممکن ست سال ديگه زياد شبيه خودش نباشه.»
مايکل گفت: «خوب من هم همينطور! همسنهاي ما هميشه در حال تغيير کردن هستن. اما اين ما رو ناراحت نميکنه. به هر حال او هميشه لتي باقي مي مونه.»
سوفي با خود گفت: «البته فقط ظاهرا» بعد با نگراني اضافه کرد: «اما اگه او راست بگه اما هاول رو با يه اسم قلابي بشناسه چي؟»
«من فکر اونجايش رو هم کردم. بنابراين مشخصات هاول رو براي او گفتم خودت که مي دوني هاول خيلي جلب توجه مي کنه اما او واقعا هاول و گيتار لعنتي اش رو نديده. احتياجي نبود به لتي بگم که هاول حتي بلد نيست اون گيتار رو بنوازه. او هيچوقت هاول رو نديده. در تمام مدتي که اين حرف رو مي زد با انگشتانش بازي مي کرد.»
سوفي به پستي صندليش تکيه داد و گفت: «خوب خيالم راحت شد. و واقعا هم خيالش از بابت مارتا راحت شده بود اما هنوز نگران لتي بود چرا که اين اشتباه به آن معني بود که هاول به دنبال لتي واقعي است. اگر کس ديگري به اسم لتي وجود داشت سوفي حتما اين را مي دانست به علاوه اين کاملا شبيه لتي بود که تسليم هاول نشود. چيزي که سوفي را نگران مي کرد اين بود که لتي اسم واقعي اش را به هاول گفته بود. لتي ممکن بود آنقدر به هاول علاقه نداشته باشد اما آنقدر به او اعتماد داشت که اين راز مهم را با او در ميان بگذارد.
مايکل که از پشت به پشتي صندلي تکيه داده بود گفت: «اينقدر ناراحت نباش. يه نگاهي به کيکي که برايت آوردم بنداز.»
سوفي در حاليکه روبان دور جعبه را باز مي کرد به اين فکر کرد که مايکل ديگر به چشم يک بلاي طبيعي به اون نگاه نمي کند و واقعا دوستش دارد. سوفي آنقدر از اين فکر خوشحال شد که تصميم گرفت همه ي حقيقت را راجع به لتي، مارتا و خودش به مايکل بگويد. اين کاملا منصفانه بود که مايکل خانواده ي همسر آينده اش را بشناسد. جعبه بالاخره باز شد. گرانترين کيک سزاري که با خامه و شکلات تزيين شده بود درون آن بود. سوفي گفت: «اوه.»
دستگيره ي مربع شکل در خودبخود چرخيد تا لکه ي قرمز رنگ در پايين قرار گرفت، هاول به درون آمد و گفت: «چه کيک خوشگلي! از همونهايي ست که من دوست دارم. از کجا اومده؟»
مايکل با کمرويي پاسخ داد: «من يه سري به سزاري زدم.» سوفي نگاهي به هاول انداخت. هميشه درست وقتي که مي خواست به کسي بگويد که طلسم شده است چيزي مانع او مي شد. حتي يک جادوگر.
هاول که کيک را تماشا مي کرد گفت: «به راهش مي ارزيد. من شنيدم کيک هاي سزاري از همه جاي کينگزبي خوشمزه تره. نمي دونم چرا تا حالا به اونجا سر نزدم. ببينم اون يه پاي نيست؟» هاول به طرف ميز کار رفت تا نگاهي به پاي بيندازد: «يه پاي همراه با حلقه هاي پياز!» او حلقه ي پيازي را که در سوارخ چشم جمجمه گير کرده بود با يک ضربه در آورد و گفت: «سوفي عزيز باز هم مشغول بوده، تو هم نتونستي آرومش کني دوست من؟»
جمجمه دندان هايش را براي هاول به هم کوبيد و به صدا در آورد. هاول که کمي جاخورده و ترسيده بود با عجله آن را زمين گذاشت.
مايکل پرسيد: «اتفاقي افتاده؟»
هاول گفت: «آره، من بايد هر چه زودتر کسي رو پيدا کنم تا سابقه ام رو پيش پادشاه خراب کنه، کاري کنه که من از چشم پادشاه بيفتم.»
مايکل گفت: «طلسمي که براي واگنهاي پادشاه ساخته بودي خوب کار نکرد؟»
هاول که حلقه اي پياز را دور انگشتش مي چرخاند گفت: «نع، عالي کار کرد. مشکل من همين است! حالا پادشاه مي خواد من رو وادار کنه کار ديگه اي برايش انجام بدم. کلسيفر اگه مراقب نباشيم ممکنه همين روزها من رو جادوگر دربار کنه.» کلسيفر پاسخ نداد. هاول با تعجب به طرف بخاري رفت و او را در خواب ديد.
او گفت: «مايکل بيدارش کن بايد، باهاش مشورت کنم.»
مايکل دو تا هيزم روي کلسيفر انداخت و صدايش زد. هيچ اتفاقي نيفتاد.
هاول فرياد زد: «کلسيفر!» اين هم اثري نکرد. هاول نگاهي استفهام آميز با مايکل رد و بدل کرد و سيخ بخاري را برداشت. کاري که تا آن روز هرگز انجام نداده بود. او در حاليکه به هيزم هيا نسوخته ضربه مي زد گفت: «متاسفم کلسيفر! بيدار شو!»
دودي غليظ و سياه رنگ از ميان هيزم ها برخاست و بعد متوقف شد. کلسيفر غرغرکنان گفت: «راحتم بزار. خيلي خستم.»
با شنيدن اين حرف هاول واقعا نگران شد و گفت: «چه بلايي سرش اومده؟ تا حالا هيچوقت اينطور نشده بود!»
سوفي گفت: «فکر مي کنم تقصير مترسک بود.»
هاول همانطور نشسته روي زانوانش چرخيد و چشمان شيشه ايش را به سوفي دوخت: «باز ديگه چه دسته گلي به آب دادي؟» سوفي در زير نگاه شيشه اي و سرد هاول تمام ماجرا را تعريف کرد. هاول گفت: «يه مترسک؟ کلسيفر حاضر شد به خاطر يه مترسک ناقابل سرعت قلعه رو دوبرابر کنه؟ سوفي، عزيزم لطفا بگو ببينم چه طور مي شه يه شيطونک آتيش رو وادار به فرمانبرداري کرد؟ من واقعا دلم مي خواد بدونم!»
سوفي پاسخ داد: «من او رو وادار به کاري نکردم. مترسک من رو ترسوند و کلسيفر دلش به حال من سوخت.»
هاول گفته ي او را تکرار کرد: «مترسک اوک رو ترسوند و کلسيفر دلش به حال او سوخت! سوفي عزيز من، کلسيفر هيچوقت دلش به حال هيچکس نمي سوزه. به هر حال، اميدوارم پياز خام و پاي سرد شام خوبي باشه چون تو تقريبا کلسيفر رو خاموش کردي.»
مايکل که سعي داشت به دعوا خاتمه بدهد گفت: «کيک هم اريم.»
ظاهرا غذا عصبانيت هاول را فرو نشاند. با اين حال در حين خوردن دايم برميگشت و با نگراني به هيزم هاي نسوخته ي داخل بخاري نگاه مي کرد. پاي کاملا سرد شده بود اما پيازهايي که سوفي در سرکه خيسانده بود خيلي خوشمزه بودند. کيک هم عالي بود. همانطور که مشغول خوردن بودند مايکل با احتياط از هاول راجع به پادشاه پرسيد.
هاول غمگينانه پاسخ داد: «هنوز معلوم نيست. مي خواست نظر من رو راجع به برادرش بدونه. مثل اينکه، پيش از اينکه شاهزاده ژاستين کاخ رو ترک کنه حسابي با پادشاه دعوا کرده. شايعه هايي هم هست.
پادشاه مي خواست من براي پيدا کردن ژاستين داوطلب شوم و من هم مثل يه احمق واقعي گفتم که فکر ميکنم جادوگر سليمان مرده و همين حرف هم اوضاع رو بدتر کرد!»
سوفي پرسيد: «چرا ميخواي از زير اين کار دربري! فکر مي کني نمي توني پيدايش کني؟»
هاول گفت: «مي دوني سوفي، تو هم قلدري، هم پررو.» هاول هنوز او را به خاطر کلسيفر نبخشيده بود: «اگر واقعا دلت مي خواهد بدوني، من مي خوام از زير اين کار دربرم چون مي دونم که مي تونم پيدايش کنم. ژاستين و سليمان با هم دوستاي صميمي بودن و دعواي بين ژاستين و پادشاه فقط به اين خاطر بود که ژاستين مي خواست به دنبال سليمان بره. نظر او اين بود که پادشاه اصلا نمي بايست سليمان رو به ويست بفرسته. و حالا سوفي عزيز، حتي تو هم بايد بدوني که خانمي در ويست زندگي ميکنه که وجودش يعني خبر بد، يعني بدبختي، يعني فاجعه! پارسال او بهم قول داد که زنده زنده سرخم کنه و يه طلسم به دنبالم فرستاده که تاحالا نتوسنته من رو پيدا کنه فقط به اين خاطر که اونقدر عقل داشتم تا با اسم قلابي خودم رو معرفي کنم.»
سوفي حيرت زده شده بود: «يعني تو به او هم ابراز عشق کردي! بعد هم ولش کردي؟»
هاول تکه ي ديگري کيک بريد و قيافه اي غمگين و متشخص به خود گرفت: «خود، دقيقا هم اينطوربود. اعتراف ميکنم که يه وقتي از او خوشم مي اومد. او يه جورايي خيلي تنهاست. هيچکس دوستش نداره.
همه ي مرداي اينگاري تا حد مرگ از او مي ترسن. تو که ديگه بايد بدوني اين مشکل چه احساسي به آدم مي ده، سوفي عزيز؟»
سوفي در نهايت خشم و ناراحتي دهان باز کرد تا جواب هاول را بدهد اما قبل از آنکه بتواند چيزي بگويد مايکل گفت: «هاول، تو فکر ميکني بايد قلعه رو حرکت بديم؟ هر چي باشه تو براي همين قلعه رو اختراع کردي، مگه نه؟»
هاول نگاه ديگري از وراي شانه به هيزم ها که در حال دود کردن بودند انداخت و گفت: «اين کاملا به کلسيفر بستگي داره. بايد بگم وقتي فکر ميکنم که پادشاه و جادوگر ويست هر دو با هم دنبالم هستن دلم مي خواد قلعه رو به چند هزار مايل دورتر از اينجا ببرم.»
ظاهرا اين حرف آنچنان مايکل را ناراحت کرد که آرزو مي کرد اي کاش اصلا حرف نزده بود. سوفي مي دانست او به چه فکر مي کند. چند هزار مايل از مارتا خيلي دور بود. سوفي به هاول گفت: «پس لتي هتر چي ميشه؟»
هاول با حواس پرتي گفت: «تا اون موقع اين ماجرا تموم شده. اما اگه فکري به ذهنم مي رسيد تا کاري کنم که پادشاه دست از سرم برداره خيلي خوب مي شد...، فهميدم!» او با چنگالش که از آن خامه مي چکيد به سوفي اشاره کرد و گفت: «تو مي توني سابقه ي من رو پيش پادشاه خراب کني. تو مي توني تظاهر کني که مادر پير من هستي و براي پسر چشم آبيت تقاضاي بخشش داري.» بعد از وراي چنگال خامه ايش به سوفي لبخند زد. لبخندي که بر روي جادوگر ويست و لتي کارگر افتاده بود و دل هر کسي را سست مي کرد: «اگه تو مي توني کلسيفر رو وادار به انجام کاري کني، پادشاه که ديگه چيزي نيست.» سوفي به لبخند جذاب هاول چشم دوخته بود و هيچ نمي گفت. او با خود فکر کرد: «ديگه وقت رفتنه. من از اينجا ميرم، کلسيفر بهتره فکري به حال خودش بکنه. من ديگه از دست هاول خسته شدم. اول ژله ي سبز، بعد فرياد کشيدن بر سر من به خاطر کاري که کلسيفر کاملا آزادانه انجام داده بود و حالا اين! فردا به آپرفلدينگ مي رم و همه چيز رو براي لتي تعريف ميکنم.»