رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل ششم: هاول عصبانيتش را با ژله ي سبز نشان مي دهد!

هاول نه آن روز و نه روزهاي بعد بيرون نرفت. سوفي ساکت و آرام روي صندليش کنار آتش نشسته بود و سعي داشت سر راه هاول قرار نگيرد. سوفي ناراحت بود که با دروغ و تظاهر آنجا مانده است. هاول ممکن بود فکر کند که کلسيفر سوفي را دوست دارد اما سوفي مي دانست که کلسيفر فقط به خاطر معامله اي که با هم کرده بودند او را تحمل مي کند. او احساس مي کرد که کلسيفر را نااميد کرده است. فکر کردن سوفي زياد طول نکشيد. او مقداري از لباسهاي مايکل که احتياج به تعمير داشتند را پيدا کرد.

از جيب لباسش انگشتانه، قيچي و سوزن نخش را بيرون آورد و مشغول شد. تا آن روز عصر او آنقدر سرحال بود که با کلسيفر در آواز احمقانه اش درباره ي قابلمه همراه شد.

هاول با طعنه پرسيد: «خوش مي گذره؟» سوفي گفت: «من باز هم کار مي خوام.»

«کت قديمي من احتياج به تعمير داره.»

به نظر مي رسيد اين به آن معنا است که هاول ديگر از دست او ناراحت نيست. سوفي خيالش راحت شد. آن روز صبح او واقعا ترسيده بود.

واضح بود که هاول دختر مورد نظرش را هنوز گير نينداخته است. سوفي به مايکل که آشکارا راجع به اين مسئله سوال مي کرد و هاول که استادانه از زير بار پاسخ دادن به او در مي رفت گوش مي داد. سوفي نجواکنان به يک جفت از جورابهاي مايکل گفت: «هاول يه آدم بي مسئوليته. حتي نميتونه خباثت خودش رو هم بپذيره.» او هاول را که سخت سعي در پنهان کردن ناراحتي اش داشت نگاه ميکرد. او خيلي خوب اين را مي فهميد.

هاول سر ميز کار خيلي سريعتر و سخت تر از مايکل کار مي کرد و طلسمها را ماهرانه اما با حواس پرتي و بي دقتي مي ساخت. از نگاه مايکل معلوم بود که اکثر طلسمها هم عجيب هستند هم سخت. هاول طلسمي را در وسط کار رها مي کرد تا به طبقه بالا بدود تا ماده اي سري و بدون شک شيطاني را پيدا کند. بعد دوان دوان به حياط مي رفت تا با طلسمي بزرگ ور برود. سوفي لاي در را کمي باز کرد و از ديدن جادوگر شيک پوش که در ميان گل و لاي حياط زانو زده، آستينهاي بلندش را پشت گوش گره زده بود و داشت با دقت فلزي چرب و روغني را درون چهارچوبي عجيب جاي مي داد شگفت زده شد.

طلسم متعلق به پادشاه بود. پيک معطر و شيک پوشي با نامه اي از طرف پادشاه و سخنراني بلندبالايي به سراغ آنها آمده بود تا بپرسد آيا هاول مي تواند وقت با ارزش و مغز نابغه اش را در اختيار پادشاه بگذارد يا نه؟ مشکل پادشاه حرکت دادن واگنهاي سنگين ارتش از ميان مردابها و زمينهاي ناهموار بود. هاول با ادب و پرحرفي فراوان پاسخ داد اما جوابش نه بود. ولي پيک پادشاه دوباره و اين بار به مدت نيم ساعت حرف زد و در آخر سخنراني، او و هاول به هم تعظيم کردند و هاول سرانجام پذيرفت که طلسم را بسازد.

 وقتي پيک آنجا را ترک کرد هاول به مايکل گفت: «چه اتفاق شومي! اصلا براي چي سليمان خودش رو توي ويست گم و گور کرده؟ پادشاه فکر ميکنه من مي تونم جاي او رو بگيرم؟» مايکل گفت: «به هر حال سليمان هيچوقت به اندازه تو خلاق نبود.»

هاول اندوهناک گفت: «من زيادي صبور و با ادب هستم. شايد بهتر باشه بيشتر ازش پول بگيريم!؟»

اما هاول به همان اندازه با مردم پرثاون مودب و مهربان بود. مايکل مي گفت که او به اندازه کافي از مردم پول نمي گيرد. مايکل براي حرف خود دليل داشت چرا که همان روز هاول پس از آنکه يکي ساعت به حرفهاي همسر يکي ملوان راجع به فقر و تنگدستي اش گوش فراداد بدون اينکه از او پولي بگيرد برايش طلسمي ساخت، بعد هم براي يک ناخدا در ازاي پول خيلي کمي يک طلسم باد موافق آماده کرد و بعد براي اينکه از بحث کردن با مايکل طفره برود يک درس جادويي به او داد.

سوفي به پيراهنهاي مايکل دکمه مي دوخت و به هاول که داشت براي مايکل مايکل طلسمي را مي خواند گوش ميداد. هاول داشت مي گفت: «ببين مايکل، من ميدونم که خيلي بي دقت و سريع کار مي کنم اما تو نبايد از من تقليد کني. اول از همه طلسم را با دقت بخوان، قيافه اش به تنهايي مي تونه خيلي چيزها به تو بگه، مثل اينکه طلسم خودش خود به خود کار ميکنه يا يه افسون معموليه يا اينکه هم به عمل احتياج داره هم به ورد خواندن. وقتي فهميدي که طلسم از چه نوعي ست يک بار ديگه اون رو بخوان و کلماتي که معناي واقعي و غيرواقعي دارن رو از هم جدا کن. تو حالا داري به طلسمهاي قوي تر مي رسي و مي بيني که هر طلسم قوي حداقل يه اشتباه و معماي عمدي داره تا از تصادفات جلوگيري بشه. بايد اون رو پيدا کني. حالا به اين طلسم توجه کن ...»

سوفي با گوش دادن به پاسخهاي يکي کلمه اي مايکل و با نگاه کردن به هاول که با قلم عجيبي که جوهرش تمام نمشد و با خط بد چيزهايي روي کاغذ مي نوشت به اين پي برد که خودش هم مي تواند خيلي چيزها ياد بگيرد. او با خود فکر کرد که اگر مارتا توانسته طلسمي پيدا کرده و جاي خود را با لتي عوض کند پس خودش هم مي تواند. اگر کمي شانس مي آورد ديگر مجبور نبود از کلسيفر کمک بخواهد.

وقتي هاول مطمئن شد که مايکل کاملا مسئله گراني يا ارزاني طلسمها را فراموش کرده است او را با خود به حياط برد تا با هم روي طلسم پادشاه کار کنند. سوفي از جا برخاست و به طرف ميز کار رفت. طلسم ساده اي بود اما نوشته هاي خرچنگ قورباغه هاول او را گيج مي کرد. او به جمجمه گفت: «من تا به حال هيچوقت چنين خطي نديدم! هاول از قلم استفاده مي کنه يا از خنجر؟» سوفي مشتاقانه شروع به جستجو درميان کاغذها، پودرها و مايعات عجيب داخل شيشه ها کرد و بار ديگر به جمجمه گفت: خوب من فضولي مي کنم و مجازات هم مي شم. من حالا مي تونم طاعون مرغي و يا يه سينه درد سخت رو درمان کنم، مي تونم بادي به وجود بيارم که موهاي صورت را از بين ببره. اگه مارتا تونسته اينها رو ياد بگيره هنوز هم پيش خانم فرفکس است.» به نظر مي رسيد هاول نمي داند چيکار کند. سوفي مي توانست صداي قدمهاي او را در طبقه بالا در تمام طول شب بشنود. صبح روز بعد هاول فقط يک ساعت در حمام بود. انگار نمي توانست خودش را کنترل کند. مايکل بهترين لباس مخملش را پوشيد و آن دو طلسم پادشاه را در کاغذي طلايي پيچيدند تا مايکل آن را به کاخ کينگزبري ببرد. طلسم برخلاف اندازه اش سبک به نظر مي رسيد چون مايکل مي توانست به راحتي آن را حمل کند. هاول، دستگيره در را چرخاند تا لکه قرمز در پايين قرار بگيرد. در را براي مايکل گشود و او را به ميان خانه هاي رنگارنگ کينگزبري فرستاد.

هاول گفت: «اونها منتظر تو هستن. فقط بايد تموم صبح رو صبر کني. بهشون بگو که يه بچه هم مي تونست اون رو بسازد. طرز استفاده رو به اونها نشون بده. وقتي برگشتي يه طلسم قدرت بهت مي دهم تا رويش کار کني. فعلا خداحافظ.» هاول در را بست و دوباره شروع به پرسه زدن در اتاق کرد بعد ناگهان گفت: «خسته شدم. ميرم يه قدمي روي تپه ها بزنم. به مايکل بگو طلسمي که قولش رو به او دادم روي ميز کارست. و اين هم براي تو، تا سرگرم بشي.»

بعد ناگهان کتي ارغواني – خاکستري که معلوم نبود از کجا پيدايش شده در دستان سوفي افتاد. هاول گيتارش را از گوشه ديوار برداشت. دستگيره در را چرخاند تا رنگ سبز در پايين قرار بگيرد و پا به درون خنلگ زارهاي بالاي مارکت چنيپيگ گذارد.

کلسيفر غرغرکنان گفت: «او خسته شده؟» در پرثاون مه پايين آمده بود و کلسيفر در ميان هيزمهايش پنهان شده بود و براي اينکه از قطرات آبي که از دودکش مي چکيد در امان باشد به اين طرف و آن طرف مي رفت.

«فکر ميکنه به من در اين اجاق خيس خوش مي گذره؟»

سوفي که کت ارغواني خاکستري را مي تکاند گفت: «پس بايد زودتر سرنخي براي شکستن قراردادت به من بدي.» بعد رو به کت کرد و ادامه داد: «تو کت خوبي هستي، شايد کمي کهنه باشي، حتمما براي جلب نظر دخترها دوخته شدي.»

کلسيفر فش فش کنان گفت: «من به تو سرنخ دادم!»

سوفي کت را کنار گذاشت و به طرف در رفت و گفت: «پس بايد دوباره راهنماييم کني چون من متوجه نشدم!»

«اگر من به تو سرنخي بدم و بعد بگم که سرنخ ست اون وقت اطلاعات به حساب مياد و من اجازه چنين کاري رو ندارم. کجا داري مي ري؟»

«دارم مي رم کاري رو بکنم که تا وقتي آندو در اينجا بودن جرات انجامش رو نداشتم.» سوفي دستگيره در را چرخاند تا رنگ سياه در پايين قرار گرفت بعد در باز کرد.

هيچ چيز بيرون نبود. نه سياه بود، نه خاکستري، نه سفيد. کدر يا شفاف نبود. حرکت نمي کرد هيچ بو يا احساسي نداشت. وقتي سوفي با احتياط انگشتش را از در بيرون برد نه احساس گرما کرد نه سرما. به نظر ميرسيد هيچ چيز بيرون در نيست.

سوفي از کلسيفر پرسيد: «اين چيه؟»

موضوع براي کلسيفر هم جالب بود. صورت آبي رنگش تقريبا از بخاري بيرون آمده بود و مه را کاملا به دست فراموشي سپرده بود. او زمزمه کرد: «نميدونم. من فقط ازش نگهداري ميکنم. تنها چيزي که مي دونم اين ست که در اون طرف قلعه ست جايي که هيچکس نمي تونه بره. احساس مي کنم خيلي دوره.» سوفي گفت: «نه خير کره ماه ست!» او در را بست و دستگيره را چرخاند تا رنگ سبز دوباره در پايين قرار بگيرد. بعد پس از لحظه اي شروع به لنگيدن به طرف پله ها کرد.

کلسيفر گفت: «هاول در اتاقش رو قفل کرده ست. به من گفت اگه دوباره به سرت زد فضولي کني اين مطلب رو بهت بگم.»

«اوه، راستي مگه اون تو چي نگه مي داره؟»

«من اصلا خبر ندارم. من هيچ چيز راجع به طبقه بالا نمي دونم. اگه بدوني چقدر زحرآوره! من حتي نمي تونم خارج قلعه رو هم ببينم فقط اونقدر مي بينم که جهت قلعه رو تعيين کنم.»

سوفي که به اندازه کلسيفر ناراحت شده بود نشست و به تعمير کت ارغواني – خاکستري مشعول شد. پس از مدت کوتاهي مايکل برگشت.

او گفت: «پادشاه فورا من رو پذيرفت. او...» مايکل به اطراف نگاه کرد چشمانش به سراغ جاي خالي گيتار رفتند و گفت: «اوه، نه! باز هم اون دوست دختر لعنتي. فکر کردم تا تا به حال حتما دختره عاشقش شده و قضيه فيصله پيدا کرده. چرا آنقدر طولش مي ده؟»

کلسيفر با خباثت فش فش کرد: «تو همه چيز رو برعکس فهميدي. اين دختر داره هاول بي قلب و احساس رو حسابي اذيت مي کنه. هاول تصميم گرفته بود او رو چند روزي تنها بگذاره تا شايد دختره دلش براي او تنگ شه. فقط همين.»

مايکل گفت: «زحمت بيخود! من رو بگو که فکر مي کردم بالاخره عقلش سرجايش برگشته!»

سوفي کت را روي زانوانش انداخت و گفت: «واقعا که! شما دو تا چطور مي تونين راجع به خباثت و بدجنسي او اين طور حرف بزنين؟! کليسفر يه شيطونکه و من نميتونم سرزنشش کنم، اما تو مايکل ...؟» کلسيفر اعتراض کرد: «من فکر نميکنم که موجود شيطاني باشم!»

مايکل گفت: «اگه فکر ميکني من آروم مي شينم اشتباه مي کني. اگه بدوني ما به خاطر عاشق شدنهاي مکرر هاول چه مشکلاتي رو تحمل مي کنيم. ما به دادگاه کشيده شديم، خواستگاران زيادي تا به حال با شمشير به سراغ هاول اومدن. مادرايي که با خودشون سوزن آورده بودن، و پدرها و عموهايي که چماق داشتن، و البته عمه ها. عمه ها وحشتناک هستن. اونها با سوزن به آدم حمله مي کنن. اما بدتر از همه وقتي ست که خود دختر جاي هاول را پيدا ميکنه و گريان و ناراحت مياد اينجا. هاول از در پشتي جيم ميشه و من و کليسفر بايد دست به سرشون کنيم.»

کلسيفر گفت: «من از اون دخترهاي غمگين بيشتر از همه بدم مياد. اشکهاشون روي من مي چکه. ترجيح ميدم اونها عصباني باشن.»

سوفي که ساتن ارغواني را چنگ زده بود گفت: «بذار ببينم، مگه هاول با اين دختران بدبخت چيکار ميکنه؟ به من گفته بودن که هاول قلبهاشون رو مي خوره و ارواحشون رو زنداني ميکنه.»

مايکل با ناراحتي خنديد و گفت: «پس تو بايد از مارکت چنيپيگ باشي، وقتي تازه قلعه رو به راه انداخته بوديم هاول من رو به اونجا فرستاد تا اسمش رو پيش همه خراب و سياه کنم. من ...من اين داستان رو سر هم کردم ...به هر حال اين چيزيه که عمه ها معمولا ميگن. فقط يه حرف ست.»

کلسيفر گفت: «هاول خيلي دمدمي مزاجه، موضوع فقط تا وقتي برايش جالبه که دختر عاشقش بشه. بعد ديگه نمي خواد او رو ببينه.»

مايکل گفت: «اما تا وقتي دختر عاشقش نشده آروم نمي گيره و تا اون موقع عقلش هم درست کار نميکنه. من هميشه منتظر زماني هستم که دختره عاشق هاول ميشه اون وقت اوضاع بهتر مي شه.» کلسيفر گفت: «البته تا وقتي خود دختر يا خانوادش جاي هاول رو پيدا کنن.»

سوفي با لحني تحقيرآميز گفت: «فکر مي کردم اونقدر عقل توي کله اش هست که خودش رو به اسم ديگه اي معرفي کنه.» البته لحن تحقيرآميز سوفي فقط به آن علت بود که احساس حماقت مي کرد.

مايکل گفت: «اوه، هاول هميشه اين کار رو مي کنه. او دوست داره خودش رو به جاي کس ديگه اي معرفي کنه. او حتي وقتي دنبال دختري نيست هم نقش بازي ميکنه. تا به حال متوجه نشدي که در پرثاون جنکينز ساحر، در کينگزبري جادوگر پندرگن و در قلعه ي پادشاه هاول وحشتناک صدايش مي کنن؟» سوفي متوجه ي اين مطلب نشده بود و همين باعث شد تا بيشتر احساس حماقت کند. او گفت: «به هر حال هنوز هم فکر مي کنم او خبيث ست. او دل دختران بيچاره را مي شکند و اين کار خيلي سنگدلانه ست.»

کلسيفر گفت: «او ذاتا سنگدله.»

مايکل سه پايه اي به کنار آتش آورد و همانطور که سوفي دوخت و دوز مي کرد برايش از فتوحات هاول و مشکلات پس از آن داستانها تعريف کرد. سوفي که همچنان احساس حماقت مي کرد به کتي که در دست داشت گفت: «پس تو قلب مي خوري، آره؟ چرا عمه ها راجع به برادرزاده هاشون حرفهاي عجيب و غريب از خودشون در ميارن؟ احتمالا اونها خودشون از تو خوششون اومده کت عزيز من. تو که خوشت نمياد يه عمه ي غرغرو دنبالت کند؟!» همانطور که مايکل ماجراي يکي از عمه ها را براي سوفي تعريف مي کرد سوفي به اين فکر مي کرد که احتمالا اگر مايکل اسم هاول را در مارکت چنيپيگ خراب نميکرد دختري مثل لتي مسلما عاشق هاول شده و سرانجام دلشکسته مي شد.

مايکل تازه پيشنهاد ناهار داده و کلسيفر طبق معمول شروع به غرغر کردن کرده بود که هاول ناراحت تر از هميشه در را باز کرد و وارد شد.

سوفي پرسيد: «چيزي مي خوري؟»

هاول پاسخ داد: «نع. کلسيفر آب گرم.» او لحظه اي با کج خلقي جلوي در حمام ايستاد: «سوفي تو اتفاقا فقسه ي طلسمهاي اينجا رو مرتب نکردي؟»

او را وادار کرد به اعتراف به اين مطلب کند که تمام آن شيشه ها و بسته ها را به دنبال قلبهاي جويده

شده گشته است. او همانطور که ماهي تابه را بر ميداشت قيافه ي درستکارانه اي به خود گرفت و گفت:

«من به هيچ چيز دست نزدم.»

وقتي در حمام محکم به هم خورد مايکل مضطربانه گفت: «واقعا اميدوارم که اين طور باشه.»

در حاليکه سوفي ناهار درست مي کرد صداي ريزش آب از حمام بلند بود. کلسيفر از زير ماهي تابه گفت: «او داره آب گرم زيادي مصرف ميکنه. فکر کنم داره دوباره رنگ موهايش رو عوض ميکنه. اميدوارم به طلسم موهايش دست نزده باشي. هاول يه مرد رنگ پريده با موهاي قهوه ايه بنابراين خيلي به موهايش مي نازه.»

سوفي به تندي پاسخ داد: «اوه، خفه شو! من همه چيز را سرجايش گذاشتم.» آنقدر عصبي بود که ماهي تابه ي پر از گوشت و تخم مرغ را روي کلسيفر خالي کرد و البته کلسيفر همه ي آنها را با سر و صداي فراوان خورد. سوفي باز هم بر روي شعله ها غذا درست کرد و با مايکل خوردند. آنها داشتن ظرفها را جمع مي کردند و کلسيفر داشت با زبان آبيش لبهاي بنفشش را مي ليسيد که در حمام با صداي بلندي باز شد و هاول در حاليکه با نارحتي فرياد مي کشيد بيرون آمد.

«نگاه کن! اون زن وحشتناک چه بلايي سر طلسمها آورده؟»

سوفي و مايکل هر دو برگشتند و به هاول نگاه کردند. موهايش خيس بودند اما به غير از آن هيچکدام از آنها چيز متفاوتي نمي ديدند.

سوفي گفت: «من رو مي گي؟»

هاول فرياد زد: «معلومه که تو رو مي گم!» او روي سه پايه ولو شد و انگشتانش را درون موهايش فرو کرد: «ببينين، نگاه کنين، ملاحظه بفرمايين، موهاي من نابود شده ست! من شبيه يه ماهيتابه ي پر از گوشت و تخم مرغ شدم!»

مايکل و سوفي روي سر هاول خم شدند. موهاي او تا ريشه همان رنگ بور و روشن هميشگي را داشت.

تنها فرق موجود مقداري ناچيز خيلي ناچيز رنگ قرمز بود. سوفي از اين رنگ خوشش آمد چرا که او را به ياد رنگ سابق موهاي خودش مي انداخت.

او گفت: «من فکر ميکنم خيلي قشنگه.»

هاول فرياد کشيد: «قشنگ! تو فکر ميکني قشنگه؟ تو عمدا اين کار رو کردي. بايد حتما حال من رو هم مي گرفتي تا دلت خنک بشه. نگاه کن! موهايم زنجبيلي شده! من بايد تا وقتي موهايم دوباره در مياد خودم رو قايم کنم.» او دستانش را از هم گشود و دوباره فرياد زد: «فاجعه! غم! اندوه! بدبختي!»

اتاق ناگهان تاريک شد. اشکالي بزرگ و ابرمانند که شبيه انسان بودند از چهارگوشه ي اتاق بيرون آمدند و زوزه کشان به سوفي و مايکل حمله کردند. زوزه ها ابتدا ناله هاي غمگيني بودند، بعد تبديل به فريادهاي نااميدانه و سپس مبدل به نعره هاي وحشتناک شدند. سوفي انگشتانش را در گوشهايش فرو کرد اما فريادها که لحظه به لحظه بدتر مي شدند از انگشتان او مي گذشتند و هر لحظه، وحشتناک تر مي شدند.

کلسيفر با عجله خود را در زير پايين ترين هيزم بخاري پنهان کرد. مايکل بازوي سوفي را گرفت و او را به طرف در کشاند. او دستگيره را به رنگ آبي چرخاند، در را با لگد بکاز کرد و هر دو با حداکثر سرعت به پرثاون دويدند.

صدا حتي در بيرون هم وحشتناک بود. درهاي خانه ها باز مي شدند.

سوفي با صداي لرزاني گفت: «درسته با اين حالي که داره تنهايش بذاريم؟»

مايکل پاسخ داد: «آره، اگه او فکر ميکنه که اين اتفاق تقصير توست پس حتما بايد تنهايش گذاشت.»

 آنها در حاليکه فريادها همچنان به دنبالشان مي آمدند به درون شهر فرار کردند. جمعيت زيادي با آنها آمد. مه اکنون به باران ريزي تبديل شده بود. همه به طرف بندر دويدند جايي که تحمل صدا آسانتر به نظر مي رسيد. وسعت خاکستري دريا کمي صدا را خفه مي کرد. همه خيس و آب کشيده در کنار هم ايستاه بودند، به صدا که شديدتر و شديدتر و بعد تبديل به ناله هاي غمگين مي شد گوش مي دادند و افق سفيد رنگ و بارش باران بر روي کشتيها را مي نگريستند. سوفي به اين فکر مي کرد که براي اولين بار دريا را از نزديک مي بيند و اين واقعا مايه ي تاسف بود که بهش خوش نمي گذشت.

ناله ها کم کم تبديل به نجواهاي اندوهناک شدند و سرانجام سکوت همه جا را فرا گرفت. مردم با احتياط شروع به رفتن به خانه هاي خود کردند. چند نفر نيز خجولانه به سراغ سوفي رفتند و پرسيدند: «بلايي سر ساحر بيچاره اومده، خانم جادوگر؟»

مايکل گفت: «او امروز چندان خوشحال نيست. سوفي بيا. فکر کنم ديگه بتونيم برگرديم.»

همانطور که آنها در کنار اسکله ي سنگي راه مي رفتند چند نفر از ملوانان کشتيهايي که لنگر انداخته بودند با فرياد از آنان پرسيدند که آيا فريادها به معني طوفان يا شانس بد است يا نه؟ سوفي در پاسخ فرياد زد: «به هيچ وجه اين طور نيست. همه چيز تموم شده.»

اما هيچ چيز تمام نشده بود. آنها به خانه ي جادوگر که ساختماني کوچک و کج و ماوج بود بازگشتند.

سوفي هيچگاه خانه ي پرثاون را از بيرون نديده بود و اگر مايکل با او نبود حتما راه را گم مي کرد. مايکل با کمي احتياط در کوچک زپرتي را باز کرد. در داخل خانه هاول هنوز روي سه پايه نشسته بود. او در کمال غم و اندوه آنجا نشسته بود و موهايش با ماده ي چسبناک و ژله مانندي به رنگ سبز پوشيده شده بود.

مقدار زيادي از آن ژله ي سبز همه جا را فرا گرفته و هاول را از فرق سر تا نوک پا پوشانده بود. ماده ي سبز سر و گردن او را در بر گرفته بود، روي دستها و شانه هايش انباشه شده بود، از پاهايش به پايين جاري بود و از روي سه پايه به پايين مي چکيد. کف اتاق هم حوضهاي کوچکي از ژله ي سبز به وجود آمده بود. مقداري از آن ماده هم به بخاري راه يافته و بوي بدي از آن بلند بود.

کلسيفر با صداي خفه اي ناله کرد: «کمک! اين آشغال داره من رو خاموش ميکنه.»سوفي دامنش را بالا گرفت و تا آنجا که مي توانست به هاول نزديک شد، که البته زياد هم نزديک نبود و گفت: «بسه ست ديگه! داري مثل يه بچه رفتار مي کني!»

هاول از جايش تکان نخورد پاسخي هم به او نداد. چشمان گشاد او در صورتي غمگين، سفيد و پوشيده از ژله به هوا خيره شده بودند.

مايکل که با وحشت در کنار در ايستاده بود گفت: «حالا چيکار کنيم؟ او مرده؟»

سوفي با خود فکر کرد: «مايکل پسر خوبيه، اما اگه دردسري پيش بياد کاري ازش ساخته نيست.» و گفت: «نه بابا، البته که نمرده. اگه به خاطر کلسيفر نبود او مي توانست مثل يه مارماهي رفتار کنه! حالا در حموم رو باز کن.»

در حاليکه مايکل راهش را از بين حوضچه هاي ژله به طرف حمام مي گشود طرف حمام مي گشود سوفي پيشبندش را به درون بخاري انداخت تا ژله ي بيشتري به کلسيفر نرسد و بيلچه ي بخاري را برداشت. او مقدار زيادي خاکستر به درون حوضچه ها ريخت که با صداي بلندي فش فش کردند. اتاق از بخار و بوي بد بيشتر پر شد. سوفي آستين هايش را بالا زد، خم شد زانوهاي ليز ولزج جادوگر را گرفت و هاول را با چهارپايه به طرف حمام راند. پاهايش درون ژله ليز مي خوردند. اما ليز بودن زمين باعث مي شد سه پايه راحت تر حرکت کند. مايکل هاول را از آستين هايش گرفت و آنها با هم هاول را به درون حمام غلتاندند. درون حمام، از آنجا که هاول همچنان از حرکت کردن خودداري مي کرد، آنها او را در وان انداختند.

سوفي نفس زنان گفت: «آب داغ کلسيفر! خيلي داغ!»

يک ساعت طول کشيد تا هاول را از ژله پاک کردند و مايکل يکي ساعت ديگر وقت صرف کرد تا او را راضي کند لباسهاي خيسش را عوض کند. خوشبختانه کت ارغواني –خاکستري پشت صندلي آويزان بود و از ژله در امان مانده بود. کت آبي – نقره اي کاملا خراب شده بود. سوفي به مايکل گفت تا کت را در حمام بخيساند. بعد سوفي مقدار ديگري آب داغ آورد. او دستگيره را چرخاند تا رنگ سبز در پايين قرار بگيرد و در را باز کرد و تمام ژله ها را به درون خلنگ زار ريخت. قعه مانند يک حلزون ردي سبز بر روي خلنگ زار بر جاي مي گذاشت. اما خلاص شدن از دست آن همه ژله را آسان مي کرد. سوفي همانطور که کف اتاق را با آب مي شست به اين فکر مي کرد که زندگي کردن در يک قلعه متحرک مزايايي هم دارد.

او از خود پرسيد که آيا فريادهاي هاول از قلعه هم شنيده مي شده است يا نه! اگر اينطور بوده است سوفي به حال مردم مارکت چنيپيک تاسف مي خورد. سوفي حسابي خسته شده بود او مي دانست که ژله سبز در واقع انتقام هاول از او بوده است. وقتي مايکل هاول را ملبس به کت ارغواني – خاکستري از حمام بيرون آورد وروي صندلي کنار بخاري نشاند سوفي اصلا حوصله ي دلداري دادن به او را نداشت.

کلسيفر به عجله گفت: «کار خيلي احمقانه اي بود! مي خواستي قسمت اعظم قدرتت رو از دست بدي؟ آره؟»

هاول اصلا به اين حرف اهميت نداد. او همانجا نشسته بود و مي لرزيد.

مايکل زمزمه کرد: «نميتونم او را وادار به صحبت کنم.»

سوفي گفت: «او فقط عصباني ست.» مارتا و لتي هم خيلي سريع عصباني مي شدند. سوفي مي دانست چطور با چنين چيزي کنار بيايد. اما سيلي زدن به صورت جادوگري که به خاطر موهايش عصبي شده بود کار عاقلانه اي نبود. به هر حال، سوفي مي دانست که اين طور عصبانيت ها اغلب دليلي به جز دلايل ظاهري دارند. او کلسيفر را وادار کرد به کنار بخزد تا او بتواند ظرف شيري را روي هيزمها بگذارد. بعد يک فنجان شير گرم در دستان هاول گذاشت و گفت: «بخور، بعد هم به من بگو اين همه هياهو و سروصدا براي چه بود؟ به خاطر دختري که دنبالشي ناراحتي؟»

هاول شير را غمگينانه هورت کشيد و گفت: «آره، من او رو تنها گذاشتم تا دلش برايم تنگ شود ولي اينطور نشد. او حتي يادش نمي اومد که آخرين بار کي من رو ديده و حالا به من ميگه پاي کس ديگه اي در ميونه ست.»

هاول آنقدر غمگينانه به نظر مي رسيد که دل سوفي به حالش سوخت و وقتي درست نگاه کرد گناهکارانه متوجه شد که موهاي هاول واقعا کمي صورتي شده اند.

هاول ادامه داد: «او زيباترين دختر اين منطقه ست. من خيلي دوستش دارم، اما او عشق پاک من رو خوار مي کنه و دل به حال کس ديگه اي مي سوزونه. او چطور مي تونه پس از اون همه توجهي که بهش نشون دادم مرد ديگه اي رو دوست داشته باشه؟ معمولا به محض اينکه من پيدايم ميشه خودشون رو از شر دوست پسرشون خلاص مي کنن!»

زحم و شفقت سوفي خيلي سريع فروکش کرد. به فکرش رسيد که اگر هاول به اين سادگي توانسته خودش را با ژله سبز بپوشاند پس حتما مي تواند رنگ موهايش را هم درست کند. او گفت: «پس چرا يه معجون عشق به دختر نميدي و قال قضيه رو نميکني؟»

هاول گفت: «اوه، نه، اين اخرج از قوانين بازي ست و تمام کيف بازي رو از بين مي بره!»

هاول شير را تمام کرد و با حالتي شاعرانه به درون فنجان خيره شد: «من هميشه به او فکر مي کنم. لتي هتر دوستداشتني من.»

اين بار مهرباني سوفي با صداي بنگي در کله اش کاملا از بين رفت و جاي آن را نگراني گرفت. با خود فکر کرد: «اوه، مارتا! تو واقعا سرت شلوغ بوده!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *