
رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول
فصل پنجم: همه جا کثيف است!
سوفي سرانجام تصميم گرفت به هاول نشان دهد که يک خانه دار نمونه است، يک گنج واقعي. او تکه اي پارچه دور موهاي سفيد وزوزي اش بست، آستينهايش را از روي دستان پير و لاغرش بالا زد و روميزي کهنه اي که از گنجه برداشته بود را به جاي پيشبند دور کمرش پيچيد. اينکه به جاي يک قلعه ي تمام فقط چهار اتاق براي تميز کردن وجود داشت مايه ي آرامش خاطر سوفي بود. او يک سطل و يک جارو برداشت و به کار مشغول شد.
مايکل و کلسيفر با صداي وحشتزده اي گفتند: "داري چيکار مي کني؟"
سوفي نيز با قاطعيت پاسخ داد: "نظافت، اين قلعه واقعا مايه ي آبروريزيه!"
کلسيفر گفت: "اينجا به نظافت احتياج نداره." و مايکل غرغر کرد: "هاول تو رو بيرون مي اندازه."
اما سوفي هر دو را نديده گرفت و در نتيجه ابري از گرد و خاک به هوا برخاست.
در حيني که سوفي مشغول کار کردن بود ضربه ي ديگري به در خورد. کلسيفر زبانه کشيد: "در پرثاون!"
و بعد با جلز و ولز فراوان عطسه کرد و آبشاري از جرقه هاي بنفش به درون گرد و غبار فرستاد.
مايکل از پشت ميز برخاست و به طرف در رفت. سوفي از درون گرد و خاکي که بلند کرده بود سرک کشيد و ديد که مايکل اين بار دستگيره را طوري چرخاند که رنگ آبي در پايين قرار بگيرد و بعد در را به خياباني که از پنجره ديده مي شد باز کرد.
دختر کوچکي بيرون در ايستاده بود: "آقاي فيشر من دنبال طلسم مامانم اومدم."
مايکل گفت: "طلسم محافظت از قايق پدرت بود مگه نه؟ يه دقيقه صبر کن."
او به طرف ميز کار رفت و مقداري پودر از يکي از شيشه هاي درون قفسه روي تکه اي کاغذ ريخت. در حاليکه او مشغول اين کار بود دخترک و سوفي با کنجکاوي به يکديگر خيره شده بودند.
مايکل کاغذ را دور پودر پيچيد و به طرف در برگشت: "به مادرت بگو که پودر رو در تمام قايق بپاشه.
حتي اگه طوفان هم بشه اثرش رو از دست نمي ده."
دخترک کاغذ را گرفت و سکه اي به مايکل داد و پرسيد: "يه جادوگر ديگه براي جادوگر هاول کار مي کنه؟"
مايکل پاسخ داد: "نه."
سوفي با صداي بلند گفت: "من رو مي گي؟ اوه، بله کوچولو، من تميزترين جادوگر در تمام اينگاري هستم."
پس از رفتن دختر مايکل با اوقات تلخي در را به هم زد: "حالا اين حرف در تمام پرثاون پخش مي شه.
ممکنه هاول خوشش نياد." او دوباره دستگيره را با لکه ي سبز به طرف پايين چرخاند.
سوفي در کمال پررويي کمي با خودش غرغر کرد، احتمالا با گرفتن جارو در دستش فکرهايي به کله اش افتاده بود. اما اگر همه فکر مي کردند که او براي هاول کار مي کند ممکن بود هاول وادار شود او را قبول کند. وقتي که سوفي دختر جواني بود از رفتاري که حالا داشت از شرم به خود مي لرزيد اما حالا که زن پيري شده بود، برايش اهميت نداشت چه بگويد يا چه کار کند و اين مسئله خيلي او را خوشحال مي کرد.
او با فضولي به مايکل که سنگي از سنگهاي بخاري را بلند مي کرد تا سکه ي دختر کوچک را زير آن بگذارد گفت: "چيکار داري ميکني؟"
مايکل گناهکارانه پاسخ داد: "من و کلسيفر سعي مي کنيم کمي پول پس انداز کنيم وگرنه هاول تا قران آخرش رو خرج مي کنه."
کلسيفر ترق و تروق کرد: "هاول يه ولخرج بي مسئوليته! او پولهاي پادشاه رو حتي سريعتر از سوختن يه هيزم خرج مي کنه. احمقه!"
سوفي براي اينکه گرد و خاک را بخواباند مقداري آب از داخل ظرفشويي به درون اتاق ريخت که باعث شد کلسيفر به درون بخاري عقب نشيني کند و بعد دوباره کف اتاق را جارو کرد. سوفي همان طور که جارو مي کرد به طرف در رفت تا به دستگيره نگاهي بيندازد. چهارمين گوشه ي دستگيره که او هنوز استفاده از آن را نديده بود، لکه سياهي بر خود داشت. سوفي در فکر اينکه اين رنگ در را به کجا باز مي کند تند تند تار عنکبوتها را از روي تيرها پاک مي کرد. مايکل ناله کردن و کلسيفر عطسه کردن را از سر گرفتند.
در همين هنگام هاول در ميان بخاري عطرآلود از حمام بيرون آمد. او کاملا شيک و آراسته به نظر مي رسيد. حتي نقوش سيمين لباسش هم درخشانتر شده بود. به محض اينکه چشمش به اتاق افتاد در حاليکه با يک آستين آبي - نقره اي سرش را از گرد و خاک محافظت مي کرد به درون حمام عقب نشيني کرد.
هاول گفت: "بس کن زن! اون عنکبون هاي بيچاره رو تنها بذار!"
سوفي در حاليکه تار عنکبوتها را يکي پس از ديگري پاک مي کرد گفت: "اين تار عنکبوتها مايه ي ننگن!"
" پس اونها رو پايين بيار و دست از سر عنکبوتها بردار."
سوفي با خود فکر کرد هاول احتمالا پيوندي شيطاني با عنکبوتها دارد: "اما اونها فقط باز هم تار درست مي کنن."
"و مگسها رو مي کشن، که خيلي هم به درد مي خوره. لطفا اون جاروي لعنتي رو بذار زمين تا من بتونم از اتاق خونه ي خودم عبور کنم."
سوفي به جارويش تکيه داد و هاول را که به طرف گيتارش مي رفت تماشا کرد و وقتي هاول دست به سوي دستگيره بلند کرد سوفي مثل هميشه نتوانست جلوي کنجکاويش را بگيرد و گفت: "اگه رنگ قرمز به کينگزبري و رنگ آبي به پرثاون باز مي شه، پس رنگ سياه تو رو به کجا مي بره؟"
"عجب پيرزن فضولي هستي! رنگ سياه به دخمه خصوصي من باز مي شه و من به تو نمي گم اونجا کجاست!" هاول در را به روي خلنگزارهاي اطراف مارکت چنيپينگ باز کرد.
مايکل نااميدانه پرسيد: "هاول، کي برمي گردي؟"
هاول خود را به نشنيدن زد و به سوفي گفت: "وقتي من اينجا نيستم حق کشتن يه عنکبوت رو هم نداري." و در پشت سرش به هم خورد.
مايکل نگاه معني داري به کلسيفر انداخت و آه کشيد. کلسيفر با خنده اي کينه توزانه ترق و تروق کرد.
از آنجا که هيچکس به سوفي نگفت که هاول کجا رفته است او نتيجه گرفت که هاول حتما به دنبال قلب دختران بيچاره رفته است. او سخت مشغول به کار شد. پس از حرفي که هاول زده بود سوفي جرأت اذيت کردن هيچ عنکبوتي را نداشت. بنابراين با جارو به تيرک ها ضربه زد و فرياد کشيد: "عنکبوتها از سر راه من بريد کنار! زود باشيد ببينم!" و عنکبوتها تقلاکنان از سر راه او کنار مي رفتند و تارها يکي پس از ديگري فرو مي افتادند. پس از اين کار سوفي مجبور بود دوباره زمين را جارو بکشد و کف اتاق را بشويد.
مايکل روي پله ها نشسته بود: "اي کاش دست از اين کار بر مي داشتي."
کلسيفر که در عقب بخاري از ترس دولا شده بود غرغرکنان گفت: "اي کاش من هيچوقت با تو معامله نکرده بودم!"
سوفي به شستن و رفتن ادامه داد: "وقتي همه جا تميز شد هر دوتون خوشحال مي شين."
مايکل اعتراض کرد: "اما من حالا ناراحتم."
هاول آن شب تا ديروقت بازنگشت. تا آن هنگام سوفي آنقدر شسته بود و رفته بود که ديگر نمي توانست از جايش بلند شود. او روي صندلي قوز کرده بود و تمام بدنش درد مي کرد. مايکل يکي از آستين هاي بلند هاول را گرفت و او را به دنبال خود به داخل حمام کشاند، جايي که سوفي مي توانست علي رغم جلز ولزهاي کلسيفر جملاتي مانند: "زبون نفهمه! پيرزن وحشتناکيه! او حتي به يه کلمه حرف حساب گوش نمي ده. هاول جلويش رو بگير او داره هر دوي ما رو مي کشه." را بشنود.
اما سرانجام وقتي مايکل هاول را رها کرد تنها چيزي که او گفت اين بود: "ببينم عنکبوتي رو هم کشتي؟"
سوفي به تندي پاسخ داد: "البته که نه!" دردهايش او را عصبي کرده بودند: "اونها به من نگاه مي کردند و براي حفظ جونشون فرار مي کردن. ببينم اونها چي هستن؟ روح دخترايي که قلبشون رو خوردي؟"
هاول خنديد و گفت: "نه، فقط عنکبوتهاي معمولي." و بعد مثل افراد خواب زده راهي طبقه ي بالا شد.
مايکل نفس عميقي کشيد و به طرف کمد رفت، پس از مدتي جستجو يک تختخواب تاشوي کهنه، يک تشک کاهي و چند قاليچه پيدا کرد و همه آنها را در زير پله گذاشت. او به سوفي گفت: "بهتره امشب اينجا بخوابي."
سوفي پرسيد: "يعني من مي تونم اينجا بمونم؟"
"نمي دونم! هاول هيچوقت درست و حسابي حرف نمي زنه تا آدم منظورش رو بفهمه. قبل از اينکه متوجه حضور من در اينجا بشه و من رو به عنوان شاگرد بپذيره شش ماه اينجا زندگي مي کردم. به نظر من تخت راحت تر از صندلي ست. همين."
"پس خيلي متشکرم." و واقعا هم تخت راحتتر از صندلي بود، وقتي در طول شب کلسيفر گرسنه اش مي شد سوفي مي توانست به راحتي از تخت بيرون بخزد و يک هيزم به او بدهد.
در روزهاي بعد سوفي بي وقفه همه جاي قلعه را تميز کرد، خيلي هم به او خوش مي گذشت، او به خود مي گفت که به دنبال نشانه اي درباره ي قرارداد هاول و کلسيفر است. سوفي پنجره ها را پاک کرد، ظرفشويي لجن گرفته را شست و مايکل را مجبور کرد تا ميزکار و قفسه ها را خلوت کند تا او آنها را هم بسابد. سوفي همه چيز را از کمد بيرون آورد و آنجا را هم تميز کرد. جمجمه ي مورد علاقه ي سوفي به اندازه ي مايکل صبور و شکيبا بود، سوفي آن را خيلي جابجا کرده بود. پس از اين کارها سوفي ملافه ي کهنه اي را به تيرکهاي کنار بخاري بست و کلسيفر را وادار کرد تا سرش را خم کند تا او داخل دودکش را هم تميز کند. کلسيفر از اين کار متنفر بود و وقتي فهميد که خاکستر تمام اتاق را گرفته است و سوفي بايد دوباره همه جا را تميز کند خبيثانه ترق و تروق کرد، به هر حال اين مشکل سوفي بود. او خستگي ناپذير بود، اما در کار کردن روش خوبي نداشت. خستگي ناپذيري و نامنظم کار کردن سوفي خود دليلي داشت، او با خود فکر کرده بود که اگر همچنان به کار کردن ادامه دهد دير يا زود به قلبهاي جويده شده و روح دختران بخت برگشته يا هر چيز ديگري که توضيحي درباره ي قرارداد کلسيفر بدهد برخورد خواهد کرد.
به نظر سوفي درون دودکش جايي که شديدا توسط کلسيفر محافظت مي شد جاي مناسبي براي مخفي کردن هر چيزي بود و بعد از آن حياط در اولويت قرار داشت.
هر بار که هاول به درون مي آمد مايکل و کلسيفر فريادزنان از سوفي شکايت مي کردند اما هاول نه کاري در اين باره مي کرد نه تميزي قلعه را مي ديد و نه متوجه ي پر شدن گنجه ي غذاها از انواع کيکها، مرباها و سبزيجات مي شد.
همانطور که مايکل پيشبيني کرده بود به زودي تمام مردم پرثاون از وجود سوفي آگاه شدند. آنها به آنجا مي آمدند تا سوفي را از نزديک ببينند. مردم در پرثاون او را خانم جادوگر و در کينگزبري بانوي ساحره مي ناميدند. شايعه ها به پايتخت هم رسيده بود. مردم در کينگزبري وضع بهتري داشتند اما چون هيچکس دوست ندارد بدون بهانه به ديدن جادوگر قدرتمندي برود، بنابراين سوفي هميشه در وسط کار نظافت مجبور بود در را به روي کسي باز کند و هديه اي را بپذيرد يا به مايکل بگويد تا طلسمي کوچک آماده کند. بعضي از هدايا چيزهاي جالبي بودند مانند نقاشي، رشته هاي صدف، و پيشبندهاي به درد بخور. سوفي از پيشبندها هر روز استفاده مي کرد و نقاشيها و صدفها را زير پلکان جايي که حالا ديگر خانه اش شده بود آويزان کرده بود.
سوفي مي دانست که وقتي هاول او را بيرون کند دلش براي آنجا تنگ خواهد شد.
او از اينکه هاول او را بيرون کند خيلي مي ترسيد به هر حال هاول نمي توانست تا ابد او را ناديده بگيرد.
سوفي بعد از اتاق حمام را تميز کرد. اين کار چند روزي طول کشيد چون هاول هر روز قبل از بيرون رفتن مدت زيادي را در حمام مي گذراند. به محض اينکه هاول از حمام بيرون مي آمد و در آنجا بخار و طلسمهاي معطر برجا مي گذاشت سوفي دست به کار مي شد. او به وان گفت: "حالا بذار ببينم چيزي راجع به اون قرارداد، اينجا پيدا مي شه يا نه!" اما در واقع هدف اصلي او قفسه هاي درون حمام بود که پر از شيشه هاي و بسته هاي عجيب بودند. او تک تک آنها را از قفسه پايين آورد تا آنجا را بسابد و يک روز تمام را صرف جوريدن آنها کرد تا ببيند آيا بسته هايي که برچسب چشمها، پوست و مو بر خود دارند اعضاي بدن دختران بيچاره هستند يا نه. آنچه او فهميد اين بود که تمام آنها کرم، پودر و رنگ هستند.
سوفي با خود فکر کرد اگر هم آنها روزي دختران بيچاره اي بوده باشند هاول حتما از پودر حل کننده بر روي آنها استفاده کرده است و همه را از بين برده است. اما اميدوار بود که مواد روي قفسه ها فقط همان مواد آرايشي ساده باشند.
سوفي همه چيز را روي قفسه ها گذاشت. آن شب، وقتي بالاخره او بدن دردآلودش را روي صندلي انداخت کلسيفر از اينکه به خاطر او يک چشمه آبگرم را خشکانده است غرغر مي کرد.
سوفي که اين روزها نسبت به همه چيز کنجکاو بود پرسيد: "چشمه هاي آبگرم کجا هستن؟"
کلسيفر پاسخ داد: "اکثرا زير مردابهاي پرثاون هستن. اما اگه بخواي اين طور ادامه بدي، بايد از دشت آب بيارم. کي مي خواي دست از بشور بساب برداري و قرارداد من رو بشکني؟"
"به وقتش، چطور مي تونم از هاول حرف بکشم وقتي او اصلا پيدايش نيست! او هميشه اينقدر بيرون از خونه ست؟"
"فقط وقتي دنبال يه دختره."
وقتي حمام تمام شد سوفي پله ها و پاگرد طبقه ي بالا را تميز کرد. بعد به سراغ اتاق کوچک مايکل رفت. مايکل که ديگر سوفي را به عنوان يک فاجعه طبيعي پذيرفته بود ناله اي غمگينانه سر داد و به طبقه ي بالا دويد تا مايملک اندکش را از دست او نجات بدهد. آنچه که مايکل به دنبالش رفته بود در جعبه اي کهنه در زير تخت کرم خورده و قديمي اش قرار داشت. وقتي مايکل جعبه را بغل کرده و از سوفي دور مي کرد او توانست يک روبان آبي و يک گل سرخ شکري را بر روي مقداري نامه در جعبه ببيند.
سوفي با خود گفت: "پس مايکل عاشقه!" او پنجره را باز کرد، اين پنجره نيز به روي خيابانهاي پرثاون باز مي شد. با در نظر گرفتن اينکه سوفي اخيرا خيلي فضول شده بود برايش عجيب بود که چرا از مايکل نپرسيده آن دختر کيست و چطور خودش را از هاول دور نگه داشته است؟
سوفي آنقدر آت و آشغال از اتاق مايکل بيرون آورد که کلسيفر که سعي داشت آنها را بسوزاند تقريبا در ميان آنها خفه شد.
کلسيفر سرفه کنان گفت: "تو بالاخره من رو مي کشي! تو هم به سنگدلي هاول هستي!"
تنها چيزي که از کلسيفر ديده مي شد موهاي سبز و قسمتي از پيشاني آبي رنگش بود.
روز بعد سوفي قصد داشت حياط خلوت را تميز کند اما آن روز در پرثاون باران مي باريد. قطرات باران به شيشه ها مي خورد، از دودکش پايين مي ريخت و باعث مي شد کلسيفر با ناراحتي فش فش کند. حياط هم جزيي از خانه پرثاون بود بنابراين وقتي سوفي در را باز کرد باران همچنان مي باريد. سوفي پيشبندش را روي سرش گرفت و به درون باران دويد و پيش از آنکه حسابي خيس بشود توانست يک سطل، و يک قلموي رنگ پيدا کند. او تمام اين چيزها را به داخل برد و شروع به کار روي ديوارها کرد.
سوفي يک نردبان دو طرفه ي کهنه پيدا کرد و سقف بين تيرکها را رنگ زد. دو روز ديگر هم در پرثاون باران باريد، با اين حال وقتي هاول در را با رنگ سبز در پايين باز کرد و پا به درون تپه ها گذاشت هوا آفتابي بود و سايه ابرهاي بزرگ به سرعت بر روي زمين در حرکت بودند. سوفي پله ها و اتاق مايکل را نيز رنگ کرد.
وقتي روز سوم هاول پا به درون گذاشت با حيرت گفت: "اينجا چه اتفاقي افتاده، به نظر خيلي روشنتر مياد!"
مايکل با صدايي آهسته به کلسيفر گفت: "او بالاخره متوجه شد! دختره بايد با او کنار اومده باشه."
روز بعد همچنان باران مي باريد. سوفي سرش را با تکه پارچه اي بست، آستينهايش را بالا زد و پيشبندش را به کمر بست. او جارو و سطلش را برداشت و مثل يک فرشته ي انتقام پير به سراغ اتاق خواب هاول رفت.
سوفي از ترس چيزهاي وحشتناکي که ممکن بود در اتاق هاول پيدا کند آنجا را براي آخر نگه داشته بود.
او حتي جرأت نکرده بود به درون اتاق سرک بکشد. سوفي همانطور که به بالاي پله ها مي لنگيد با خود فکر کرد ترسش احمقانه بوده است، او ديگر مي دانست که کلسيفر اغلب کارهاي جادويي و مايکل هم کارهاي ديگر را انجام مي دهند و هاول به ولگردي ادامه مي دهد و از آنان بيگاري مي کشد، درست همان طور که فني او را استثمار کرده بود. به هر حال سوفي هيچوقت واقعا از هاول نترسيده بود و حالا فقط از او بدش مي آمد.
سوفي به پاگرد طبقه ي دوم رسيد و هاول را جلوي در اتاقش يافت، او با تنبلي به يک دست تکيه داده و راه را سد کرده بود.
هاول با خوشرويي گفت: "نه، نه، نه، نمي خوام اينجا رو تميز کني، مي خوام همينطور کثيف باشه."
سوفي خيره به او نگاه کرد و گفت: "تو از کجا پيدات شد؟ من ديدم که بيرون رفتي!"
هاول پاسخ داد: "من هم همين رو مي خواستم. هر بلايي که دلت خواست سر مايکل و کلسيفر بيچاره آوردي. بعد هم مسلما به سراغ اتاق من مي اومدي! مهم نيست که کلسيفر چي گفته، من واقعا جادوگر هستم. فکر مي کني نمي تونم جادو کنم؟"
اين تمام فرضيات سوفي را به باد داد. حاضر بود بميرد اما به اين مسئله اعتراف نکند بنابراين با بدجنسي گفت: "همه مي دونن که تو يه جادوگري مرد جوون. اما نمي شه منکر اين واقعيت شد که قلعه ي تو کثيف ترين جاييه که من ديدم." او از وراي آستين هاي آويزان هاول به داخل اتاق نگاه کرد. فرش روي زمين مانند يک لانه ي پرنده مچاله شده بود، سوفي توانست ديوارهاي پوسته پوسته و يک کتابخانه پر از کتابهاي مشکوک را هم ببيند.
هيچ نشاني از قلبهاي جويده شده به چشم نمي خورد اما آنها احتمالا پشت تخت بزرگ درون اتاق يا در زير آن بودند. تخت خواب بزرگ چهار تيرک داشت، با پرده هايي که از فرط گرد و خاک خاکستري به نظر مي رسيدند و جلوي پنجره را نيز گرفته بودند.
هاول آستينش را جلوي صورت سوفي تاب داد و گفت: "آ، آ، آنقدر فضول نباش!"
سوفي اعتراض کرد: "من فضول نيستم. اون اتاق ...!"
"البته که هستي تو يه پيرزن ترسناک فضول وسواسي هستي. خودت رو کنترل کن، داري همه ي ما رو به کشتن مي دي."
"اما اينجا يه خوکدونيه! من هم نمي تونم خودم رو عوض کنم."
"البته که مي توني. من هم اتاقم رو همين طور که هست دوست دارم. بهتره بدوني که اگه من مي خوام تو يه خوکدوني زندگي کنم، مي تونم. حالا برو پايين و يه کار ديگه براي خودت پيدا کن. خواهش مي کنم برو من اصلا از بحث کردن خوشم نمياد!"
تنها کاري که سوفي مي توانست بکند اين بود که در حاليکه سطل در کنارش تلق تلق مي کرد از پله ها پايين بلنگد. او کمي ترسيده بود و تعجب مي کرد که هاول همان موقع او را از قلعه بيرون نکرده است.
اما از آنجا که او اين کار را نکرده بود سوفي به فکر انجام کار ديگري افتاد. او در کنار پلکان را گشود، باران تقريبا بند آمده بود بنابراين او وارد حياط شد و با تمام توان شروع به مرتب کردن آت و آشغالهاي خيس کرد. ناگهان صداي مهيبي برخاست و هاول که کمي هم تعادلش به هم خورده بود درست در وسط ورقه ي آهني که سوفي تازه مي خواست تکانش بدهد ظاهر شد.
او گفت: "اينجا هم نه. تو يه موجود وحشتناک هستي، مگه نه؟ از حياط برو بيرون. من مي دونم هر چيزي رو کجا گذاشتم و اگه تو اينجا رو مرتب کني نمي تونم چيزايي رو که براي طلسمهاي انتقالم لازم دارم پيدا کنم."
سوفي اطمينان يافت که قلبهاي جويده شده و ارواح زنداني اينجا هستند. او بر سر هاول فرياد کشيد:
"اما من براي نظافت کردن اينجا هستم!"
هاول گفت: "پس بايد هدف ديگه اي براي زندگيت پيدا کني." به نظر مي رسيد صبرش دارد تمام مي شود. چشمان رنگ پريده ي عجيبش به سوفي خيره شده بودند. اما بالاخره خودش را کنترل کرد و گفت: "حالا قبل از اينکه عصباني بشم برو تو و يه چيز ديگه براي بازي کردن پيدا کن، پيرزن وسواسي! من اصلا دوست ندارم عصباني بشم."
سوفي اصلا خوشش نمي آمد که آن چشمان شيشه اي به او چشم غره بروند.
او جواب داد: "مسلمه که از عصباني شدن بدت مياد! تو هيچ چيز ناخوشايندي رو دوست نداري مگه نه؟ تو يه آدم بي مسئوليت هستي! از زير هر چيزي که دوست نداري در ميري!"
هاول به زور پوزخندي زد و گفت: "خوب حالا ما هر دو مي دونيم که راجع به هم چي فکر مي کنيم.
حالا برگرد، برو توي خونه. برو، برو، زود باش." هاول که دستانش را براي دور کردن او در هوا تکان مي داد به طرف سوفي آمد، يکي از آستين هاي بلندش به گوشه ي تکه آهني زنگ زده گير کرد و پاره شد.
هاول آستين آبي - نقره اي پاره شده اش را در دست گرفت و فرياد زد: "لعنتي! ببين چيکار کردي!"
سوفي گفت: "من مي تونم درستش کنم."
هاول نگاه يخزده ي ديگري تحويل او داد و گفت: "باز شروع کردي! چقدر خوش خدمتي رو دوست داري! ببين." او آستين پاره را بين انگشت سبابه و شست دست راستش گرفت و آرام آن را از لاي آنها رد کرد. وقتي پارچه ي آبي - نقره اي از لاي انگشتان او بيرون آمد اثري از پارگي در آن ديده نمي شد. او رو به سوفي کرد و گفت: "ديدي؟"
سوفي به داخل خانه لنگيد. جادوگران آشکارا احتياجي به کار کردن به طريق عادي نداشتند. هاول به او
نشان داده بود که واقعا يک جادوگر است. او از خودش و مايکل پرسيد:
"چرا من رو بيرون نينداخت؟"
مايکل گفت: "من هم نمي دونم. اما فکر مي کنم به خاطر کلسيفرست. اکثر آدمهايي که به اينجا ميان يا اصلا کلسيفر رو نمي بينن يا از او وحشت مي کنن."