رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل بيستم: سوفي بازهم نمي تواند قلعه را ترک کند

روز نيمه تابستان سرانجام آغاز شد و درست هنگامي که خورشيد طلوع کرد هاول با چنان عجله و سروصدايي به درون آمد که سوفي مطمئن شد جادوگر دنبالش است.
هاول فرياد زد: «آنقدر من را دوست دارند که بدون من بازي مي کنن!» سوفي فهميد که او فقط مي خواهد آواز احمقانه کلسبفر راجع به قابلمه را بخواند و دوباره در جايش دراز کشيد. در همين موقع پاي هاول به صندلي گير کرد و آن را به طرف ديگر اتاق پرتاب کرد. بعد هم سعي کرد از راه کمد جاروها و حياط به طبقه بالا برود. کمي گيج و منگ به نظر مي رسيد. اما سرانجام پله ها را پيدا کرد. البته همه رو به غير از پله اولي، بنابراين پايش ليز خورد و با صورت بر روي پله ها فرود آمد. تمام قلعه لرزيد.
سوفي از پشت يکي از تيرک ها سرک کشيد و گفت: «چي شده؟»
هاول با غرور گفت: «گردهمايي اعضاي کلاب راگبي! تو نمي دونستي که من توي دانشگاه يه بازيکن عالي بودم مگه نه، فضول خانم! درست مثل يه پرنده بازي مي کردم.» سوفي گفت: «اگه يه وقتيم پرواز بلد بودي فعلا که يادت رفته!»
هاول گفت: «من هميشه استعدادهاي عجيب غريبي داشتم! من چيزايي مي بينم که بقيه نمي بينن.
الآنم داشتم مي رفتم بخوابم که تو جلوم رو گرفتي! من مي دونم سال هاي گذشته کجا هستن و کي پاي شيطون رو شکاف داده!»
کلسيفر با خواب آلودگي گفت: «برو بخواب ديگه! تو مستي.»
هاول گفت: «کي؟ من؟ من به شما اطمينان مي دم که کاملا هشيار و سلامتم!» او از جا برخاست و همانطور که دستش را به درو ديوار گرفته بود تا ازش فرار نکند به طبقه بالا رفت. اما بالاخره در اتاق ازش فرار کرد و هاول که يک راست به طرف ديوار مي رفت، گفت: «چه مزخرفاتي! مست! دروغ گويي بي نظير من تنها راه رستگاريه!» او چندبار ديگر هم به ديوار خورد تا اينکه سرانجام در اتاقش را پيدا کرد و به درون رفت. سوفي و کلسيفر صداي او را مي شنيدند که در اتاقش به اين طرف و آن طرف مي رفت و غرغر مي کرد که تختش ازش فرار مي کند.
سوفي گفت: «اون واقعا غير قابل تحمله!» و تصميم گرفت همان موقع آنجا را ترک کند.
بدبختانه سروصداي مايکل و پرسيوال را روي زمين اتاق مايکل خوابيده بود بيدار کرد. مايکل از پله ها پايين آمد و گفت که حالا که از خواب بيدار شده است بهتر است تا هوا خنک است بيون بروند و براي تاج گلهاي جشن روز نيمه تابستان گل بچينند. سوفي از اينکه براي آخرين بار سري به گلها بزند بدش نمي آمد. بيرون بوي گلها همه جا پيچيده بود. سوفي در حاليکه با چوبدستيش زمين را امتحان مي کرد به صداي صدها پرنده گوش مي داد شديدا احساس پشيماني مي کرد. او گلهاي سوسن سفيد و بنفشه ها را نوازش مي کرد. نگاهي به قلعه ي سياه و بلند و باريک که به دنبالشان مي آمد انداخت و آه کشيد.
پرسيوال که دسته اي گل شب بو درون وان پرنده ي مايکل مي گذاشت گفت: «اون کاري کرده که اين جا خيلي بهتر شده.»
مايکل گفت: «کي؟» پرسيوال پاسخ داد: «هاول! اون موقع اينجا فقط پر از بوته هاي زشت بود.»
مايکل هيجان زده پرسيد: «تو يادت مي ياد که اين جا بودي؟» او هنوز در اين فکر بود که پرسيوال همان شاهزاده ژاستين است.
پرسيوال شکاکانه پرسيد: «فکر کنم با جادوگر اينجا بودم.»
آنها دوباره وان پرنده را پر از گل کردند. سوفي متوجه شد که وقتي بار دوم به درون قلعه آمدند مايکل دستگيره را چندبار چرخاند، لابد براي اينکه مانع ورود جادوگر شود و بعد البته بايد تاج گلهاي جشن را آماده مي کردند و اين کار خيلي طول کشيد. سوفي مي خواست اين کار را به مايکل و پرسيوال بسپارد اما مايکل دائم از پرسيوال سؤال هاي عجيب و غريب مي کرد و پرسيوال نيز خيلي کند کار مي کرد.
سوفي مي دانست چه چيز باعث هيجان مايکل شده است. پرسيوال کمي عجيب به نظر مي رسيد. انگار منتظر بود که اتفاقي بيفتد. سوفي دائم از خود مي پرسيد که پرسيوال چه قدر تحت کنترل جادوگر است؟ او مجبور بود تاج گلها را خودش درست کند. با خود تصميم گرفته بود به هاول کمک کند اما حالا ديگر چنين قصدي نداشت، هاول که مي توانست با يک حرکت دست تمام تاج گلها را درست کند حالا
در حال خرخر کردن بود و آنقدر بلند خرخر مي کرد که سوفي مي توانست از داخل مغازه صدايش را بشنود.
درست کردن تاج گلها آنقدر طول کشيد که وقتي مغازه را باز کردند هنوز کارشان تمام نشده بود. مايکل کمي نان و عسل برايشان آورد و آنها در حاليکه با اولين مشتري ها سروکله مي زدند صبحانه خوردند. با اينکه روز جشن نيمه تابستان روزي سرد و ابري بود نصف مردم شهر در بهترين لباس هايشان به مغازه آنها آمدند تا براي جشن گل بخرند. آنها آنقدر مشتري داشتند که سوفي تنها هنگام ظهر توانست از مغازه در برود و از راه کمد جاروها وارد قلعه شود. آنقدر پول گرفته بود که کيسه مايکل در زير سنگ بخاري حسابي باد کرده بود. سوفي کمي غذا و وسايلش را برداشت.
کلسيفر پرسيد: «اومدي با من گپ بزني؟»
سوفي همانطور که بقچه اش را پشتش پنهان کرده بود گفت: «همين الان، يه دقيقه صبر کن!» او اصلا نمي خواست کلسيفر سروصدا راه بيندازد.
سوفي دست دراز کرد تا چوب دستيش را بردارد که کسي در زد. دست سوفي در همان حال خشک شد، او سربرگرداند و با نگاهي پرسشگرانه به کلسيفر خيره شد.
کلسيفر گفت: «در خانه بزرگه، گوشت و خونه و آزاريم نداره.»
کسي که پشت در بود دوباره در زد. سوفي با خود فکر کرد: «هروقت مي خوام برم اين اتفاق ميفته!» او دستگيره را به رنگ نارنجي چرخاند و در را باز کرد.
بيرون دروازه کالسکه اي ايستاده بود که دو اسب زيبا به آن بسته شده بودند. سوفي تمام اين ها را از روي شانه هاي کالسکه راني که جلوي در ايستاده بود ديد.
کالسکه چي گفت: «خانم ساچورل اسميت به ديدن ساکنين خانه آمده اند.»
سوفي فکر کرد: «چقدر عجيب!» اين نتيجه پرده هاي نو و رنگ تازه هاول بود. او گفت: «اما الان ...» اما خانم ساچورل اسميت کالسکه ران را کنار زد و به درون آمد.
او فني بود که در لباس ابريشمي سفيدش خيلي ثروتمند به نظر مي رسيد. اوکلاهي سفيد با رزهاي کوچک بر سر داشت، کلاهي که سوفي خوب آن را مي شناخت! او به ياد آورد هنگام تزئين کلاه به آن چه گفته بود: «تو با پول ازدواج مي کني!» و از قيافه فني معلوم بود که دقيقا همين اتفاق افتاده است.
فني نگاهي به اطراف انداخت وگفت: «آه، خداي من! فکر کنم يه اشتباهي شده، اينکه اتق مستخدماست!»
سوفي گفت: «خب ... ما... هنوز جا نيفتاده ايم.» و با خود فکر کرد اگر فني بداند کلاه فروشي درست پشت کمد جاروهاست چه خواهد کرد.
فني به طرف او برگشت و با دهان باز به او خيره شد، پس از چند لحظه گفت: «سوفي! خداي بزرگ! دختر بيچاره من چه بلايي سرت اومده؟ تو نود ساله به نظر مي رسي! مريض شدي؟» و در نهايت شگفتي سوفي، فني کلاه و کيفش را به کناري انداخت و او را در آغوش گرفت و شروع به گريستن کرد. او در ميان هق هق گريه گفت: «من نمي دونستم چه اتفاقي برات افتاده! من از مارتا و لتي پرسيدم و هيچ کدومشون چيزي نمي دونستن. اونا جاشون رو عوض کردن، دختراي احمق، اين رو مي دونستي؟ اما هيچکس هيچي از تو نمي دونست، و حالا تو اينجا مثل يه خدمتکار کار کني! در حالي که مي توني بيايي پيش من و آقاي اسميت در ناز و نعمت زندگي کني!»
سوفي متوجه شد که خودش هم دارد گريه مي کند. او با عجله بقچه اش را زمين انداخت و فني را به طرف صندلي بود. بعد از چهارپايه را جلو کشيد و در حاليکه دست فني را در دست گرفته بود روي آن نشست. تا آن موقع هردو هم مي خنديدند و هم گريه مي کردند. آنها هردو از اينکه يکديگر را مي ديدند خوشحال بودند.
بعد از اينکه فني شش بار از او پرسيد که چه اتفاقي برايش افتاده، سوفي سرانجام گفت: «داستانش طولانيه. وقتي توي آينه نگاه کردم و ديدم اين شکلي شدم آنقدر شوکه شده بودم که راه افتادم و رفتم.» فني با عصبانيت گفت: «کار زيادي! چقدر خودم رو سرزنش کردم!»
سوفي گفت: «نه، واقعا. تو اصلا نبايد نگران باشي چون جادوگر هاول من رو قبول کرد...»
فني با صداي بلند گفت: «جادوگر هاول! اون مرد خبيث بدجنس! اون اينکارو با تو کرده؟ کجاس؟ مي خوام حسابش رو برسم.»

فني چتر آفتابيش را درست مثل يک چماق در دست گرفته بود. براي سوفي اصلا مهم نبود که هاول زير ضربات چتر فني از خواب بپرد. او گفت: «نه، هاول با من خيلي مهربان بوده!» و اين گفته سوفي کاملا حقيقت داشت. هاول مهربانيش را به طرز عجيبي نشان مي داد، اما با در نظر گرفتن اينکه سوفي براي ناراحت کردن او هرکاري کرده بود رفتار هاول خيلي خوب بود.
فني که هنوز سعي داشت از جا بلند شود گفت: «اما مي گن اون قلب دخترا رو مي خوره!»
سوفي چتر آفتابي او را گرفت و گفت: «اون؟ نه بابا. گوش کن، اون اصلا خبيث نيست!» در همين لحظه صداي فس فسي از درون بخاري جايي که کلسيفر با دقت آنها را نگاه مي کرد برخاست و سوفي به کلسيفر گفت: «اون خبيث نيست! در تمام مدتي که اينجا بودم هيچ وقت نديدم يه طلسم شيطاني درست کنه!» اين موضوع نيز حقيقت داشت.
فني که کمي آرام شده بود گفت: «خيلي خوب، خيلي خوب، باور مي کنم! البته اگر آدم خوبي باشه حتما تو باعثش شدي! تو هميشه اين جوري بودي سوفي. هميشه وقتي مارتا جنجال به پا مي کرد تو تنها کسي بودي که از پسش بر مي اومدي. به خاطر تو بود که لتي لااقل بعضي وقت ها به حرفاي من گوش مي داد! اما عزيزم بايد به من مي گفتي کجايي.»
سوفي حتما اين کار را مي کرد! اما از آنجا که سخت تحت تأثير حرف هاي مارتا بود اين کار را نکرده بود.
سوفي خيلي خجالت زده شده بود.
فني دلش مي خواست راجع به آقاي ساچورل اسميت با سوفي حرف بزند. او شروع به تعريف داستان دور و درازي راجع به ملاقاتش با آقاي اسميت کرد، ظاهرا آنها درست هفته اي که سوفي ناپديد شده بود يکديگر را ملاقات کرده بودند و تا پايان همان هفته با هم ازدواج کرده بودند. سوفي فني را که همچنان حرف مي زد تماشا کرد؛ پير بودن منظره کاملا تازه اي از دنيا را پيش روي او قرار مي داد. فني زن جوان و زيبايي بود و آن مغازه کلاه فروشي او را درست به اندازه سوفي کل کرده بود. اما تا زمان مرگ آقاي هتر فني تمام سعيش را کرده بود تا همه چيز به خوبي پيش برود. بعد ناگهان به اين فکر افتاده بود که نکند درست مثل سوفي بشود: «پير و بدون هدف!»
فني گفت: «بعد از اينکه تو ناپديد شدي ديگه دليلي براي نگه داشتن مغازه وجود نداشت.» صداي پاهايي از سمت کمد جاروها به گوش رسيد.

لحظه اي بعد مايکل به درون آمد و گفت: «ما مغازه را بستيم، ببين کي اينجاست!» او دست مارتا را در دست داشت. مارتا لاغرتر و زيباتر و تقريبا شبيه خود قبليش شده بود. او دست مايکل را رها کرد و به طرف سوفي دويد و فرياد زد: «سوفي بايد به من مي گفتي!» او دستانش را دور سوفي و فني حلقه کرد، انگار نه انگار که آنهمه پشت سر فني حرف زده بود.
اما اين همه ماجرا نبود. بعد از مارتا لتي و خانم فرفکس که سبدي را حمل مي کردند از کمد خارج شدند و بعد از آنها پرسيوال که خيلي سرحال بود به درون آمد.
خانم فرفکس گفت: «ما اول صبح راه افتاديم، با درشکه، براتون.. واي خداي من! فني!» او سبد را رها کرد و به طرف فني دويد تا او را در آغوش بگيرد. لتي نيز به طرف سوفي دويد.
آنقدر سروصدا و هياهو به راه انداخته بودند که سوفي متعجب بود که هاول چطور هنوز خواب است.
صداي خرخر هاول حتي از بين داد و فرياد هم قابل شنيدن بود. سوفي که قصد داشت آن روز عصر از آنجا برود آنقدر از ديدن عزيزانش خوشحال شده بود که امکان نداشت بتواند آنجا را ترک کرد.
لتي خيلي از پرسيوال خوشش مي آمد. مايکل سبد را روي نيمکت گذاشت و از درون آن مرغ بريان، آب ميوه و شيريني عسلي بيرون آورد.
لتي نيز با حالتي مالکانه به بازوي پرسيوال تکيه داده بود و وادارش مي کرد هرچه به ياد دارد برايش تعريف کند. پرسيوال هم خوشحال بود. لتي آنقدر دوست داشتني بود که سوفي نمي توانست او را سرزنش کند.
لتي به سوفي گفت: «اون يه روز پيدايش شد و همينطور هم تبديل به سگ هاي مختلف مي شد و دائم مي گفت که من رو مي شناسه! من مي دونستم که هيچ وقت نديدمش اما خوب زياد مهم نبود.» او به شانه پرسيوال ضربه زد درست مثل اينکه او هنوز سگ است.
سوفي گفت: «تو شاهزاده ژاستين رو ديده بودي؟»
لتي با حواس پرتي گفت: «اوه، آره! يه لباس مبدل سبز پوشيده بود اما من شناختمش. حتي وقتي از طلسم هاي راهيابي عصباني بود خيلي با ادب و آرام بود. من مجبور شدم دوباره برايش طلسم درست کنم چون طلسم ها نشان مي دادن که جادوگر سليمان يه جايي بين ما و مارکت چيپينگه و او هم مرتب قسم مي خورد که چنين چيزي امکان نداره. در تمام مدتي که کار مي کردم دائم ازم مي پرسيد کي

هستم و خانواده ام کجا زندگي مي کنن و چند سالمه! من که فکر مي کنم خيلي پررو بود. ترجيح مي دادم جادوگر هاول به ديدنم بياد.»
همگي داشتند مرغ و آب ميوه مي خوردند. کلسيفر خجالتي بود. او به زير هيزم هايش خزيده بود و فقط شعله هاي سبزش ديده مي شدند. هيچکس هم محلش نمي گذاشت. سوفي مي خواست او را با لتي آشنا کند. بنابراين سعي کرد کلسيفر را از لاکش بيرون بکشد.
لتي که با ناباوري به شعله هاي کوچک سبز نگاه مي کرد، گفت: «اين واقعا همونن شيطونيه که زندگي هاول را در دست داره؟»
سوفي سر بلند کرد تا به لتي اطمينان بدهد و که کلسيفر واقعا يک شيطانک آتش است که چشمش به خانم آنگرين افتاد که به در تکيه داده بود و خجالتي و نامطمئن به نظر مي رسيد. او گفت: «اوه، واقعا ببخشين. من وقت بدي اومدم، مگه نه؟ فقط مي خواستم با هاول صحبت کنم.»
سوفي که اصلا نمي دانست چه کار بايد بکند از جا برخاست. از اينکه قبلا خانم آنگرين را بيرون کرده بود از خودش خجالت مي کشيد. آنهم فقط به خاطر اينکه ني دانست هاول از او خوشش مي آيد. سوفي ابرو درهم کشيد و با خود فکر کرد: «البته اگه هاول از اون خوشش مي ياد دليلي نداره که منم دوستش داشته باشم!»
مايکل اوضاع را سروسامان داد. او با صداي بلند به خانم آنگرين خوش آمد گفت: «هاول الان خوبه، بياين يه ليوان آب بخورين.»
خانم آنگرين گفت: «متشکرم شما خيلي مهربونين!»
اما کاملا معلوم بود که خانم آنگرين اصلا خوشحال نيست. او آب ميوه را قبول نکرد و همانطور که به يه ران مرغ دندان مي زد به اين طرف و آنطرف مي رفت. اتاق پر از آدم هايي بود که يکديگر را خوب مي شناختند و او يک غريبه به حساب مي آمد. فني همانطور که با خانم فرفکس حرف مي زند نگاهي به او کرد و گفت: «چه لباس هاي عجيبي!»
مارتا هم در اين مورد کمکي نکرد. او ديده بود که مايکل چطور به خانم آنگرين خوش آمد گفته بود و حالا مايکل را به کناري کشاند و کاري کرد تا مايکل فقط با خودش و سوفي حرف بزند. لتي نيز خانم آنگرين را نديده گرفت و پيش پرسيوال روي پله ها نشست.

خانم آنگرين خيلي زود به اين نتيجه رسيد که نمي تواند تحمل کند. سوفي او را ديد که سعي دارد در را باز کند. او با عجله به طرف خانم آنگرين رفت. هرچه باشد حتما خانم انگرين هاول را خيلي دوست داشت که به آنجا آمده بود. سوفي گفت: «خواهش مي کنم به اين زودي نريد، من مي رم هاول را بيدار مي کنم.»
خانم آنگرين با نگراني لبخندي زد و گفت: «نه، نه، خواهش مي کنم اين کار را نکنين. من امروز مرخصي دارم، مي تونم صبر کنم. فقط مي خوام برم بيرون رو ببينم مي دونين هواي اينجا خيلي گرفته است نمي دونم چطور اون آتيش سبز عجيب رو روشن نگه مي دارين!»
اين راه به نظر سوفي بهترين راه براي خلاص شدن از دست خانم آنگرين بود آنهم بدون اينکه واقعا او را بيرون بيندازند. سوفي در را براي او باز کرد. شايد به خاطر طلسم هاي دفاعي هاول و مايکل بود که در به رنگ بنفش باز شد. بيرون آفتاب مي تابيد و گل هاي بنفش و قرمز جلوي قلعه رد مي شدند.
خانم آنگرين با صدايي که از هيجان مي لرزيد گفت: «واي جه گل هاي قشنگي! بايد حتما اين جا رو ببينم.» او با اشتياق به درون گلزار قدم گذاشت.
سوفي گفت: «به طرف جنوب شرقي نريد.»
قلعه به آرامي به حرکتش ادامه مي داد. خانم آننگرين صورت زيبايش را درون دسته اي گل هاي سفيد فرو کرد و گفت: «من زياد دور نمي رم.»
فني که پشت سر سوفي ايستاده بود گفت: «خداي من، چه بلايي سر درشکه ام اومده؟»
سوفي تا آنجا که مي توانست برايش توضيح داد. اما فني آنقدر نگران بود که سوفي مجبود بود دستگيره در را به رنگ نارنجي بچرخاند و درشکه و راننده را به فني نشان بدهد. تازه آن وقت بود که فني باور کرد بلايي سر درشکه اش نيامده است. سوفي هنوز داشت سعي مي کرد براي فني توضيح بدهد که چطور يک در به چند جا باز مي شود هرچند که خودش هم زياد از آن سر در نمي آورد اما ناگهان کلسيفر در درون بخاري زبانه کشيد.
او دودکش را از شعله هاي آبي پر کرده بود: «هاول! هاول! هاول جنکينز! جادوگر خانواده خواهرت رو پيدا کرده!»

دو تا صداي تاپ تاپ بلند از طبقه بالا شنيده شد. در اتاق خواب هاول با صداي مهيبي به هم خورد و هاول دوان دوان پايين آمد. او و لتي و پرسيوال را از سر راهش بلند کرد. فني با ديدن او جيغ کوتاهي کشيد. موهاي هاول آشفته بود و حلقه هاي قرمزي زير چشمانش ديده مي شدند. او که آستين هاي سياهش به دنبالش پرواز مي کردند فرياد زنان گفت: «لعنت! دقطه ضعفم رو پيدا کرد! فکر مي کردم اين کار رو بکنه! متشکرم کلسيفر.»
او فني را به کناري راند و در را باز کرد.
سوفي که از پله ها بالا مي رفت صداي بسته شدن در را شنيد. مي دانست که کارش فضولي است و اما بايد مي فهميد چه اتفاقي ميفتد. سوفي صداي پاي ديگران را شنيد که دنبال او مي آمدند.
فني گفت: «چه اتاق کثيفي!»
سوفي به بيرون پنجره نگاه کرد. باران آرامي در ويلز مي باريد. موهاي سرخ جادوگر پر از قطرات باران بود. او در لباس قرمزي به تاب تکيه داده بود. خواهرزاده ي هاول، ماري، به زرف جادوگر مي رفت. به نظر نمي آمد که از اين کار خوشش بيايد، اما ظاهرا حق انتخاب نداشت. به دنبال او خواهرزاده هاول، نيل، به طرف جادوگر قدم بر مي داشت. مگان خواهر هاول نيز او را دنبال مي کرد. سوفي توانست دستان مگان را ببيند که در هوا تکان مي خوردند و دهانش دايم باز و بسته مي شد. ظاهرا او داشت به جادوگر بدوبيراه مي گفت اما او نيز چاره اي به جز رفتن به طرف جادوگر نداشت.
هاول دوان دوان وارد زمين چمن شد. او لباس هايش را تغيير نداد، حتي از جادو هم استفاده نکرد.
يکراست به طرف جادوگر رفت. جادوگر به طرف ماري دست دراز کرده بود اما ماري هنوز خيلي از دسترس او دور بود. هاول اول به به ماري رسيد، او را به پشت سرش راند و به راهش ادامه داد. جادوگر درست مثل گربه اي که سگش را ديده باشد فرار کرد. لباس قرمزش به دنبالش در احتزاز بود. هاول نيز به دنبال او مي دويد. جادوگر ناگهان در ميان بخاري قرمزي ناپديد شد. هاول نيز درميان بخاري سياه رنگ به دنبال او محو شد.
مارتا گفت: «اميدوارم بگيردش! اون دختر کوچولو داره گريه مي کنه!»

مگان دو بچه را در آغوش گرفت و هر دو را به داخل خانه برد. هيچکس نمي توانست حدس بزند که چه اتفاقي براي هاول و جادوگرافتاده است. لتي، پرسيوال، مارتا و مايکل به طبقه پايين برگشتند. فني و خانم فرفکس از به هم ريختگي اتاق خواب هاول شوکه شده بودند.
خانم فرفکس گفت: «به اون عنکبوت ها نگاه کن.»
فني گفت: «اين پرده ها چقدر خاک گرفتن! آنابل، چندتا جارو اون پايين ديدم!»
خانم فرفکس گفت: «بريم بياريمشون. من دامن لباست را بالا مي زنم فني عزيز، بعد اينجا رو حسابي تميز مي کنيم. من نمي تونم هيچ اتاقي رو در اين وضعيت ببينم.»
سوفي با خود فکر کرد: «واي! بيچاره هاول! او واقعا عنکبوت هايش را دوست داره!» او به دنبال راه هايي براي منصرف کردن خانم فرفکس و فني به دور خودش مي چرخيد.
از پايين پله ها مايکل فرياد زد: «سوفي! مي خواييم يه نگاهي بهبيرون خونه بندازيم. تو هم مياي؟» اين بهترين راه حل براي دور کردن دوتا زن وسواسي از آنجا بود. سوفي فني را صدا کرد و لنگان لنگان به طبقه پايين رفت. لتي و پرسيوال داشتند در را باز مي کردند. لتي توضيح سوفي راجع به درها را نشنيده بود و کاملا واضح بود که پرسيوال هم چيزي نمي داند و سوفي ديد که آنها دارند اشتباهي در را به رنگ بنفش باز مي کنند. آنها قبل از اينکه سوفي برسد در را باز کردند.
مترسک از بين گلهل به درون سرک کشيد.
سوفي جيغ کشيد: «در رو ببندين!» او تازه فهميد که چيکار کرده است. او مترسک را وادار کرده بود تندتر و تندتر برود. مترسک نيز قلعه را دوباره پيدا کرده بود. اما خانم آنگرين هنوز آن بيرون بود. سوفي با خود فکر کرد: «او حتما تا حالا غش کرده.» سوفي گفت: «نه!»
صورت لتي به رنگ لباس فني درآمده بود. پرسيوال همان طور خيره به مترسک چشم دوخته بود و مايکل نيز سعي داشت جمجمه را بگيرد. دندان هاي جمجمه به هم مي خوردند و صداي عجيبي از آن به گوش مي رسيد.
کلسيفر داخل بخاري زبانه کشيد و به سوفي گفت: «او داره حرف مي زنه! داره مي گه نمي خواد آزاري برسونه. فکر مي کنم داره واقعيت رو مي گه. فقط منتظره بهش اجازه بديم بيايد تو.»

و واقعا هم مترسک فقط بيرون در ايستاده بود. او سعي نداشت مثل گذشته به زور داخل شود. کلسيفر نيز به او اطمينان داشت. او قلعه را متوقف کرده بود. سوفي نگاهي به مترسک انداخت و با خود فکر کرد: «زياد هم وحشتناک نيست!» او زماني حتي دلش براي مترسک سوخته بود. مترسک تنها بهانه اي بود تا او قلعه را ترک نکند. اما حالا ديگر سوفي بايد آنجا را ترک مي کرد، چون هاول خانم آنگرين را ترجيح مي داد.
سوفي با صداي شکسته اش گفت: «خواهش مي کنم بفرمايين تو!»
مترسک با يک پرش به داخل اتاق پريد. او همانجا وسط اتاق روي يک پايش تاب مي خورد و با نگاه دنبال چيزي مي گشت. حتي بوي گلهاي بيرون نيز باعث نمي شد بوي لبوي فاسد صورتش به مشام نرسد.
جمجه دوباره درون دستان مايکل شروع به لرزيدن کرد. مترسک با خوشحالي به طرف آن رفت. مايکل که مي خواست جمجمه را نجات بدهد با عجله از سر راه کنار رفت. مترسک نيز به طرف جمجمه خيز برداشت. ناگهان صداي مهيبي برخاست و جمجمه و سر لبويي مترسک درهم ذوب شدند. حالا مترسک صورت داشت، تنها مشکل اين بود که صورت به جاي آنکه در جلوباشد پشت سر مترسک بود. مترسک به هوا پريد، به دور خود چرخيد و دوباره به زمين فرود آمد. حالا صورتش در جلوي بدنش قرار داشت. او آرام دستانش را پايين آورد.
مترسک با صداي نرمي گفت: «حالا مي تونم حرف بزنم!»
فني که هنوز روي پله ها ايستاده بود گفت: «دارم از حال مي رم!»
خانم فرفکس که پشت سر او ايستاده بود، گفت: «مزخرف نگو! او فقط يک آدمک مصنوعيه، او بايد کاري رو که مأموره انجامشه حتما انجام بده! اونها خيلي بي آزارن.»
با اين حال لتي هم آماده غش کردن بود. اما تنها کسي که واقعا غش کرد پرسيوال بود. او خيلي آرام به زمين افتاد. لتي ترسش را فراموش کرد و به طرف پرسيوال دويد، اما مترسک بين او و پرسيوال قرار گرفت.

مترسک دوباره با صداي نرمش گفت: «اين يکي از قسمت هاييه که دنبالش اومدم.» او روي تک پايش به طرف سوفي چرخيد و ادامه داد: «من بايد از تو تشکر کنم. جمجمه من خيلي دور بود و من خيلي خسته شده بودم. اگر اون روز من رو از جا بلند نکرده بودي تا ابد روي اون پرچين مي موندم.» مترسک به طرف خانم فرفکس و لتي چرخيد و گفت: «من از هردو شما متچکرم.» سوفي پرسيد: «کي تو رو فرستاده؟ قراره چيکار کني؟»
مترسک نامطمئن دور خودش چرخيد و گفت: «بايد بيشتر باشه. هنوز چند قسمت رو پيدا نکرده ام!» همه به او نگاه مي کردند. مترسک به اين طرف و آنطرف مي رفت. ظاهرا داشت فکر مي کرد.
سوفي پرسيد: «پرسيوال يه قسمت ازچيه؟»
کلسيفر گفت: «بذارين خودش رو پيدا کنه. هيچکس تا حالا از او نخواسته که ...» کلسيفر ناگهان به زير هيزم هايش خزيد. مايکل و سوفي نگاه نگراني به هم انداختند.
بعد صداي تازه اي که معلوم نبود از کجا مي آيد شروع به صحبت کرد. به نظر مي رسيد صدا از درون يک جعبه بگوش مي رسد، اما بدون شک اين صدا صداي جادوگر بود که مي گفت: «مايکل فيشر به هاول بگو که بلاخره در دام من افتاده. من حالا ليلي انگرين رو در قلعه ام زنداني کردم. به او بگو که فقط در صورتي ميذارم دختره بره که او خودش به دنبال او بياد. فهميدي مايکل فيشر؟» مترسک روي تک پايش چرخيد و به طرف در باز رفت.
مايکل فرياد زد: «نه! بگيريدش! جادوگر او روفرستاده تا بتونه به اينجا رها پيدا کنه!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *