رمان فانتزی: قلعه متحرک هاول

فصل بيست و يکم: يک قرار داد در برابر شاهدان شکسته مي شود!

همه به دنبال مترسک دويدند. او در حاليکه به درون مغازه مي رفت چوبدستيش را هم برداشت.
او گفت: «اين تقصير منه! من در گندزدن خيلي استعداد دارم! بايد خانم آنگرين رو تو خونه نگه مي داشتم! فقط بايد باهاش يه کم خوش رفتاري مي کردم! دختر بيچاره، هاول ممکنه به خاطر خيلي چيز ها من رو ببخشه اما فکر نمي کنم اين دفعه اين کار رو بکنه!»
در مغازه گلفروشي او چکمه هاي هفت فرسخي را پيدا کرد. گلها و آب درون آنها را خالي کرد. سوفي در مغازه را باز کرد. چکمه ها را در پياده روي شلوغ گذاشت و به مردمي که از کنارش مي گذشتند گفت:
«ببخشين!» او به خورشيد که پيدا کردنش در آن هواي ابري کار آساني نبود نگاهي انداخت و گفت:
«بذار ببينم! جنوب شرقي، اون طرفه ...، ببخشين.» او چکمه ها را وسط پياده رو گذاشت. بعد پاهايش را درون آنها گذاشت و قدم برداشت.
ويز، ويز، ويز، خيلي سريع پيش مي رفت. او در بين قدم هايش چيز هايي هم مي ديد: «خانه بزرگشان و کالسکه فني که هنوز جلوي آن قرار داشت، يا تپه هاي اطراف شهر، رودخانه اي که در دره سرسبز جريان داشت، دوباره همان خانه در يک قسمت ديگر دره، سپس همان دره که در افق تبديل به دشتي سرسبز و وسيع مي شد. دورنماي شهر کينگزبري، کوهي که به سرعت از زير پاي او گذشت. سرانجام پاي سوفي به چيزي گير کرد و او به زمين خورد.
او به کمک چوبدستيش از جا برخاست و به اطراف نگاه کرد. پشت سرش کوهها در مه غليظي فرو رفته بودند. در زير مه دشت سرسبز قرار داشت. با اينکه نمي توانست از آنجا قلعه را ببيند ولي مطمئن بود که گلزار و قلعه در پايين همان کوه قرار دارند. او با احتياط قدم برداشت. ويز، هوا خيلي گرم بود. شنهاي زرد و طلايي همه جا را پوشانده بود. چند تخته سنگ بزرگ در زير نور خورشيد مي درخشيدند. تنها گياهاني که در آن بيابان ديده مي شد چند بوته خاکستري و کوچک بود. کوهها ديگر خيلي محو به نظر مي رسيدند.
سوفي که حسابي عرق کرده بود گفت: «اينجا ويسته! واقعا براي جادوگر متاسفم که مجبوره اينجا زندگي کنه.»
او قدم ديگري برداشت، بادي که به صورتش مي خورد اصلا او را خنک نکرد. سنگ ها و بوته ها تغيري نکرده بودند اما شنها خاکستري تر به مي رسيدند. در دوردست چيزي ديده مي شد. سوفي قدم ديگري برداشت.
حالا ديگر هوا درست مثل داخل يک کوره گرم و داغ بود. اما در مسافتي نه چندان دور از او بنايي عجيب و غريب روي صخره اي به چشم مي خورد. ساختمان قلعه اي پر از برجهاي کوتاه و بلند بود. يکي از برج ها مثل انگشت کجي به آسمان اشاره مي کرد. سوفي چکمه ها را از پايش در آورد. هوا آنقدر گرم بود که او نمي توانست آنها را با خود ببرد. بنابراين چکمه هايش را همانجا رها کرد و به طرف قلعه رفت.
قلعه از همان شن هاي زرد ويست ساخته شده بود. اول سوفي فکر کرد که آن ساختمان عجيب و غريب يک لانه مورچه است، اما همان طور که به آن نزديکتر مي شد مي توانست ببيند که آن ساختمان از هزاران کلاهک سفالي دودکش ساخته شده است. سوفي خنديد. هميشه فکر مي کرد قلعه شان شبيه داخل يک لوله بخاري است. اين قلعه از کلاهک هاي مخصوص دودکش ساخته شده بود! حتما کار يک شيطونک آتش بود.
همان طور که سوفي به طرف قلعه مي رفت دو خدمتکار جادوگر از قلعه بيرون آمدند و منتظر او ايستادند. سوفي ديگر شک نداشت که اينجا قلعه جادوگر است. علي رغم گرماي هوا سوفي سعي کرد با ادب و متانت با آنها صحبت کند. او گفت: «عصر به خير!»
آنها فقط با ترشرويي به او نگاه کردند. يکي از آنها تعظيم کرد و دستش را جلو آورد تا او را به بالاي پلکان بدقواره قلعه هدايت کند. سوفي شانه بالا انداخت و به دنبال او وارد قلعه شد. خدمتکار ديگر پشت سر سوفي به راه افتاد، و البته به محض اينکه سوفي پا به درون قلعه گذاشت در قلعه ناپديد شد. سوفي دوباره شانه بالا انداخت. موقع برگشتن به اين مشکل فکر مي کرد نه حالا.
سوفي شالش را روي شانه مرتب کرد، دستي به دامن گل آلودش کشيد و پيش رفت. انگار داشتند از قلعه خودشان خارج مي شدند، آنهم وقتي که دستگيره به رنگ سياه در پايين بود. لحظه اي هيچ چيز در اطرافش قرار نداشت و بعد نوري بد رنگ و ضعيف همه جا را فرا گرفت. نور از مشعل هاي زرد و سبزي ساطع مي شد که در اطراف روي ديوار ها مي سوختند. اما مشعل ها اصلا گرما نداشتتند و نور خيلي کمي از آنها ساطع مي شد. هر وقت سوفي به شعله ها نگاه مي کرد آنها از جلو چشمانش فرار مي کردند.
اما خوب همين هم از جادو انتظار مي رفت. سوفي دوباره شانه بالا انداخت و پسرک خدمتکار را در ميان ستونهاي باريک زيادي که همه از کلاهک سفالي دودکش ساخته شده بودند دنبال کرد.
بالاخره خدمتکار ها او را به اتاقي بزرگ هدايت کردند. شايد هم فقط فضايي بين ستونها بود. سوفي حسابي سردرگم شده بود. قلعه خيلي بزرگ بود، البته او مطمئن بود که اينجا هم مثل قلعه خودشان فقط براي گمراه کردن ديگران اينطور ساخته شده است. جادوگر آنجا منتظر او ايستاده بود. گفتن اينکه آيا او خود جادوگر بود يا نه نيز کار سختي بود. اما سوفي مي دانست که او خود جادوگر است. جادوگر حالا خيلي بلند قد و لاغر بود و موهايش بورتر به نظر مي رسيدند. او لباس سپيدي به تن داشت. وقتي سوفي درحاليکه چوبدستيش را تکان مي داد به طرف جادوگر رفت او دو سه قدم به عقب برداشت.
جادوگر خسته و سست به نظر مي آمد: «من را تهديد نکن!»
سوفي گفت: «پس خانوم آنگرين رو به من بده! اونوقت بلايي سرت نميارم!»
جادوگر همانطور که عقب عقب مي رفت با دستانش شکلهايي در هوا کشيد. دو پسرخدمتکار تبديل به دو کره نارنجي و چسبناک شدند و به طرف سوفي که با چوبدستيش سعي مي کرد آنها را از خود دور کند با ناراحتي گفت: «اه، بريد پي کارتون!» کره هاي نارنجي زياد به چوبدستي او اهميت نمي دادند. آنها از زير چوبدستي جاخالي مي دادند و به سوفي نزديکتر مي شدند. درست موقعي که سوفي فکر مي کرد آنها دست از سرش برداشته اند فهميد که با خمير چسبناک کره ها به يکي از ستون ها چسبيده و نمي تواند تکان بخورد. وقتي سعي کرد پاهايش را تکان دهد ديد که قوزک پايش با خميري نارنجي رنگ به ستون چسبيده است. حتي موهايش هم خميري شده بودند.
سوفي گفت: «من ژله سبز رو ترجيح مي دهم! اميدوارم اونها آدماي واقعي نباشن!» جادوگر گفت: «نه، اونها قلابي بودن.»
«بذار من برم!»
جادوگر پاسخ داد: «مزخرف نگو!» او از سوفي رو برگرداند انگار سوفي ديگر برايش اهميت نداشت.
سوفي حسابي ترسيده بود. ظاهرا اين بار هم کارها را خراب کرده بود. خميري که او را به ستون چسبانده بود هر لحظه سفت تر مي شد. وقتي سعي کرد سرش را تکان بدهد خمير درست مانند يک کش سر او را به ستون چسباند. سوفي گفت: «خانم آنگرين کجاست؟»
جادوگر گفت: «پيدايش نمي کني! صبر مي کنيم تا هاول بياد!»
سوفي گفت: «او نمياد! عاقل تر از اين حرفاست! تازه طلسم تو هم که درست از آب در نيومده!»
جادوگر لبخندي زد و گفت: «چرا حالا که تو اينجايي حتما طلسم من هم کار مي کنه. هاول اين بار ديگه مجبوره راستگو باشه.» او دوباره با دستانش شکل هايي در هوا ترسيم کرد. اين بار شعله هاي سبز جرقه اي زدند و از بين ستونهاي سفالي قلعه صندلي باشکوهي بيرون آمد و روبروي جادوگر قرار گرففت.
مردي روي صندلي نشسته بود که لباسي فاخر به رنگ سبز بر تن و چکمه هاي براقي به پا داشت. سوفي در ابتدا فکر کرد آن مرد خواب است و سرش به پهلو افتاده است. جادوگر دوباره شکلهايي در هوا ترسيم کرد. مرد راست نشست. اصلا سري در کار نبود. سوفي فهميد آنچه مي بيند بقاياي شاهزاده ژاستين بيچاره است.
سوفي گفت: «اگه فني به جاي من بود حتما تا حالا غش کرده بود! سرش رو بذار سرجايش! خيلي وحشتناکه.»
جادوگر گفت: «از شر هر دو تا سر خلاص شدم. کله جادوگر سليمان رو فروختم. سر شاهزاده ژاستين هم حتما با بقيه قسمت هاي اضافي يه جايي مي پلکه! مردي که مي بيني يه مخلوط کامل و بي نقص از شاهزاده ژاستين و جادوگر سليمانه، فقط منتظر سر هاول است تا يه انسان بي نظير بشه! وقتي سر هاول رو به دست بيارم اونوقت اينگاري يه پادشاه حسابي داره. من هم ملکه مي شم.»
سوفي گفت: «تو ديوونه اي! به چه حقي از مردم پازل درست کردي؟ به علاوه فکر نمي کنم سر هاول کارهايي رو که مي خواي برات انجام بده! حتما از زير همشون در ميره!»
جادوگر پوزخندي زد و گفت: «هاول هر کاري رو که من بخوام انجام مي ده. چون به زودي شيطونک آتيش هاول رو بدست ميارم.»
سوفي ديگر واقعا ترسيده بود. همه چيز به خاطر او خراب شده بود. او چوبدستيش را تکان داد و گفت:
«خانم آنگرين کجاست؟»
جادوگر از چوبدستي سوفي اصلا خوشش نمي آمد. او قدمي به عقب برداشت و گفت: «من خيلي خسته ام؛ شماها هميشه نقشه هاي من رو به هم مي ريزين. جادوگر سليمان اصلا نزديک ويست نميومد و من مجبور شدم شاهزاده خانم ولريا رو تهديد کنم تا پادشاه او رو به ويست بفرسته! بعد هم که به اينجا اومد همه جا رو پر از گل و گياه کرد. تازه بعدش هم تا ماهها پادشاه به شاهزاده ژاستين اجازه نمي داد به دنبال سليمان بيايد. و وقتي هم که ژاستين بالاخره اومد اشتباهي به شمال رفت. خدا مي دونه برا چي؟! بايد از تمام نيروم استفاده مي کردم تا به اينجا بکشونمش. هاول براي من مشکلات زيادي درست کرده! يه بار تونست فرار کنه، بايد طلسم به دنبالش مي فرستادم تا گيرش بندازم! و درست وقتي داشتم راجع بهش اطلاعات جمع مي کردم تو يه جوري وارد مغز سليمان شدي و براي من دردسر درست کردي. حالا هم که به اينجا ميارمت چوبدستيت رو برايم تکون مي دي و جر و بحث مي کني!» جادوگر پس از گفتن اين حرفها سوفي را تنها گذاشت و در جايي در قلعه ناپديد شد.
سوفي به هيکل بلند و لاغر او که در بين شعله هاي سبز رنگ حرکت مي کرد نگاه کرد. با خود فکر کرد:
«پاهاش درد مي کنه! او کاملا ديونه ست! بايد يه جوري خودم رو آزاد کنم و خانم آنگرين رو نجات بدم!» سوفي به ياد آورد که خمير نارنجي درست مثل جادوگر از چوبدستيش دوري کرده است. او چوبدستيش را به طرف خمير نارنجي تکان داد و گفت: «زود، زود، بذارين من برم!» تکه هايي از خمير شروع به افتادن کردند. سوفي با شدت بيشتري چوبدستيش را تکان داد.
شانه هاي سوفي آزاد شده بود که صداي بوم بوم خفيفي به گوش رسيد. مشعلها لرزيدند و ستون پشت سر سوفي تکان خورد. بعد صداي مهيبي برخاست و تکه اي از ديوار قلعه فرو ريخت. نور شديدي چشمان سوفي را خيره کرد، کسي از محل شکاف به درون آمد. سوفي با اشتياق به تازه وارد نگاه کرد. اميدوار بود که او هاول باشد. اما او فقط يک پا داشت. مترسک دوباره پيدايش شده بود.
جادوگر فرياد خشمناکي کشيد و همانطور که مو هاي دم اسبيش تکان مي خورند در هوا شکلهايي کشيد و به طرف مترسک آمد. مترسک نيز به طرف جادگر پريد. دوباره صداي بنگي به گوش رسيد و هر دوي آنها در ابري از جادو گم شدند. اين ابر درست مانند ابري بود که هنگام مبارزه هاول و جادوگر بر فراز پرثاون ديده مي شد. ابر به اين طرف و آن طرف مي رفت و همه جا را از صداي داد و فرياد پر مي کرد. شکاف داخل ديوار خيلي به سوفي نزديک بود. هر بار که ابر از جلوي شکاف مي گذشت سوفي مي توانست جادوگر و مترسگ را داخل آن ببيند. او همانطور که نگاه مي کرد دوباره شروع به تکان دادن چوبدستيش کرد.
سوفي تقريبا آزاد شده بود که شخص ديگري از شکاف ديوار به درون آمد. شخص تازه وارد آستينهاي بلند و سياهي داشت. او هاول بود. سوفي مي توانست او را ببيند که دست به سينه ايستاده است و مبارزه را تماشا مي کند. براي لحظه اي سوفي فکر کرد که هاول تصميم دارد همانجا بايستد و مبارزه آن ها را نگاه کند، اما پس از مدتي هاول دستانش را بلند کرد و آستينهايش تکان خوردند. او لغت طولاني و عجيبي را بر زبان آورد، صداي رعد برخاست و در ميان ستونها منعکس شد. هر انعکاس قسمتي از ابر جادويي را از بين مي برد. تا اينکه سرانجام ابر شروع به ناپديد شدن کرد. وقتي فقط مقداري مه رقيق از ابر باقي مانده بود هيکل بلند و لاغر جادوگر تلوتلو خورد. جادوگر ضعيف و ضعيف تر مي شد. بالاخره وقتي که ابر کاملا از بين رفت جادوگر نيز به زمين افتاد. انعکاس صداها از بين رفت. هاول و مترسک روبروي يکديگر ايستاده بودند و استخوانهاي جادوگر در بينشان روي زمين ريخته بود.
سوفي فکر کرد: «دلم خنک شد!» او پاهايش را آزاد کرد و به طرف مرد بي سر رفت. ديگر داشت عصباني مي شد.
هاول به مترسک که در ميان استخوانها به دنبال چيزي مي گشت گفت: «نه دوست من! قلبش رو اينجا اينجا پيدا نمي کني! قلب او دست شيطونک آتيشه. فکر مي کنم مدتهاست که شيطونک از جادوگر سواستفاده مي کرده. خيلي غم انگيزه!» سوفي شالش را روي شانه هاي بي سر ژاستين انداخت. هاول گفت: «فکر مي کنم بقيه چيزي که به دنبالش مي گردي اينجاست!» او و مترسک به طرف صندلي آمدند. هاول به سوفي گفت: «واقعا که عاليه! من براي رسيدن به اينجا خودم رو به دردسر انداختم و تو به تنهايي از پس کارها براومدي!»
سوفي نگاهي به هاول انداخت، از همين مي ترسيد. هاول نه اصلاح کرده بود نه موهايش را شانه زده بود.
چشمانش هنوز سرخ بودند و آستينهاي لباسش نيز از چند جا پاره شده بودند. در واقع هاول ديگر زياد فرقي با مترسک نداشت. سوفي با خود فکر کرد: «خداوندا! حتما خيلي خانوم آنگرين را دوست داره.» و گفت: «من دنبال خانوم آنگرين اومدم!»
هاول با عصبانيت گفت: «من احمق فکر مي کردم اگر کاري کنم که خانوادت به ديدنت بيان حتما سر جايت آروم مي گيري! تو اصلا...»
مترسک جلوي سوفي پريد و حرف هاول را قطع کرد. او گفت: «جادوگر سليمان رو فرستاده! من مراقب پرنده ها بودم تا بوته هايي که در ويست کاشته بود از بين نبرن. وقتي جادوگر او را گرفت، تمام قدرت جادوييش رو به من منتقل کرد و گفت که براي نجاتش بيام! اما جادوگر او رو تيکه تيکه کرده بود و هر قسمت هم يه جا بود، کار خيلي سختي بود. اگه تو من رو از جام بلند نکرده بودي و با من حرف نزده بودي حتما شکست مي خوردم!»
مترسک داشت سوال قبلي سوفي را پاسخ مي داد.
سوفي گفت: «پس وقتي شاهزاده ژاستين به دنبال طلسم جستجو بوده، طلسم به تو اشاره مي کرده، اما چرا؟»
مترسک پاسخ داد: «به من، يا به جمجمه، ما بهترين قسمت هاي او هستيم.»
سوفي گفت: «و پرسيوال از جادوگر سليمان و شاهزاده ژاستين درست شده؟» فکر نميکرد لتي از اين قسمت قضيه خوشش بيايد.
مترسک سر تکان داد و گفت: «هر دو قسمت به من ميفهموندن که جادوگر و شيطونک آتيش ديگه با هم نيستند و من مي تونم به تنهايي جادوگر رو شکست بدم. از اينکه سرعت من رو ده برابر کردي متشکرم.»
هاول مترسک را کنار زد و گفت: «اون بدن رو با خودت به قلعه بيار. اونجا شما ها رو درست مي کنم. من
و سوفي قبل از اينکه اون شيطونک وارد قلعه بشه به اونجا برسيم.» او مچ لاغر سوفي را گرفت و گفت:
«بيا بريم، چکمه هاي هفت فرسخي رو کجا گذاشتي؟» سوفي لحظه اي درنگ کرد و گفت: «اما خانم آنگرين ...»
هاول همانطور که او را به دنبال خود مي کشيد گفت: «چرا نمي فهمي؟ خانوم آنگرين خود شيطونک آتيشه. اگر اون به قلعه راه پيدا کنه کار کلسيفر تمومه. کار من هم همينطور!»
سوفي با وحشت دستانش را جلوي دهانش گرفت و گفت: «مي دونستم! دوباره افتضاح به بار آوردم! او تا حالا دو بار به قلعه اومده. اما او... بيرون رفت.»
هاول ناله اي کرد و گفت: «واي خداي من! به چيزي هم دست زد؟» سوفي اعتراف کرد: «گيتار.»
هاول گفت: «پس هنوز اونجاست. بيا ديگه!» او سوفي را از شکاف بيرون برد و رو به مترسک فرياد زد: «با دقت دنبال ما بيا. بايد يه باد به وجود بيارم. ديگه وقتي براي پيدا کردن چکمه ها نداريم. فقط بدو، اگه وايسي نمي تونم تکونت بدم!»
سوفي با کمک چوبدستيش لنگ لنگان شروع به دويدن کرد. هاول در کنارش مي دويد و دست او را گرفته کمکش مي کرد. باد شديدي شروع به وزيدن و غريدن کرد، شنهاي خاکستري در ميان توفاني که شروع شده بود به هوا برخاستند. آنها ديگر نمي دويندند بلکه هر چند وقت يک بار پايشان به زمين مي خورد زمين زير پايشان به سرعت مي گذشت. گرد و خاک اطرافشان را پوشانده بود. دويدن خيلي ناراحت کننده بود. اما با اين روش خيلي زود ويست را پشت سر گذاشتند.
سوفي فرياد زد: «تقصير کلسيفر نيست! من به او گفتم چيزي نگه!»
هاول گفت: «او به هر حال چيزي نمي گفت. مي دونستم که يه شيطونک آتيش هيچوقت هم نوعش را لو نمي ده. اون هميشه نقطه ضعف من بوده!»
سوفي جيغ زنان گفت: «فکر کردم ويلز نقطه ضعفته!»
هاول گفت: «نه بابا! من مخصوصا اونجا را ترک کردم! اگه جادوگر به اونجا ميومد آنقدر عصباني مي شدم تا بتونم جلوش رو بگيرم. بايد يه طعمه برايش مي ذاشتم. فقط همين! تنها راهي که براي پيدا کردن ژاستين داشتم اين بود که کاري کنم که طلسم به او نزديک بشه.»
سوفي فرياد زنان گفت: «پس تو مي خواستي شاهزاده ژاستين رو نجات بدي! پس براي چه تظاهر مي کردي که مي خواي فرار کني؟ براي اينکه جادوگر رو گمراه کني؟»
هاول داد زد: «نه، من يه ترسوي واقعيم! براي اينکه بتونم چنين کار ترسناکي رو انجام بدم بايد به خودم مي گفتم که اين کار رو انجام نمي دم!»
سوفي به اطراف نگاهي انداخت و با خود فکر کرد: «خداي من! او داره راست مي گه! و اين هم که يه باده! آخرين قسمت طلسم درست از آب در اومد.»
شنهاي بيابان به صورتش مي خوردند و هاول هم دستش را خيلي محکم گرفته بود. هاول فرياد زد: «بدو! با اين سرعت نمي توني وايسي.» سوفي نفس عميقي کشيد و تندتر دويد. حالا ديگر مي توانست کوهها را ببيند. هاول دوباره فرياد زد: «تمام فکرهاي من غلط از آب در اومدن. فکر مي کردم سليمان زنده ست.
بعد فهميدم که پرسيوال تمام اون چيزيه که از او باقي مونده، آنقدر ترسيدم که رفتم بيرون و حسابي مست کردم. و بعد هم که تو رفتي و گير جادوگر افتادي!»
سوفي در جواب جيغ زد: «من بزرگترين بچه هستم! من مايه آبروريزيم!»
هاول داد زد: «مزخرف نگو! چرا هيچوقت از اين فکر دست بر نمي داري.» هاول داشت آرام تر مي دويد.
گرد و خاک دوباره در اطرافشان به هوا برخواست. سوفي مي توانست صداي باد را در ميان گلزار اطراف قلعه بشنود. آنها ميان گلها فرود آمدند. اما هنوز هم خيلي تند مي دويدند. مجبور شدند يک درياچه کوچک را دور بزنند تا کمي از سرعتشان کاسته شود. هاول گفت: «تو زيادي خوبي! من فکر مي کردم به خاطر حسادت هم که شده نذاري اون شيطونک آتيش به قلعه نزديک بشه!»
آنها سرانجام به سرعت متعادل رسيدند. قلعه به نرمي و در حاليکه مثل هميشه از دودکش بلندش دود خارج مي شد به طرف آنها مي آمد. هاول همانطور که مي دويد در قلعه را باز کرد و سوفي را به درون برد.
او فرياد زد: «مايکل!»
ميکل گناهکارانه گفت: «من مترسک رو راه ندادم!»
ظاهرا همه چيز مثل گذشته بود. سوفي تعجب کرد چرا که زمان زيادي از رفتنش نگذشته بود. کسي تخت او را از زير پله ها بيرون آورده بود و پرسيوال که هنوز بيهوش بود روي آن دراز کشيده بود. لتي، مارتا و مايکل دور او جمع شده بودند. سوفي مي توانست صداي خانم فرفکس و فني را بشنود که مشغول تميز کردن اتاق خواب هاول بودند. به عنکبوتهاي هاول اصلا خوش نمي گذشت.
هاول دست سوفي را رها کرد و به طرف گيتار شيرجه رفت. اما پيش از آنکه به آن برسد گيتار با صداي بنگي منفجر شد. تکه هاي بزرگ و کوچک چوب بر سر هاول ريخت، او که آستين پاره پاره اش را جلوي صورتش گرفته بود چند قدم عقب نشيني کرد.
و لحظه اي بعد خانوم آنگرين با لبخندي عجيب کنار بخاري ايستاده بود. هاول درست گفته بود. او تمام اين مدت درون گيتار به کمين نشسته بود.
هاول به او گفت: «جادوگرت مرده!»
خانم آنگرين شانه بالا انداخت و گفت: «اوه، چقدر بد! حالا مي تونم براي خودم يه آدم حسابي درست کنم. طلسم کامل شده. حالا مي تونم به قلب تو دست پيدا کنم.» او به درون بخاري دست دراز کرد و کليسفر را از جا بلند کرد. کليسفر که خيلي وحشت زده شده بود در ميان انگشتان او شروع به تقلا کرد.
خانم آنگرين با لحن تهديدآميزي گفت: «کسي از جايش تکون نخورده!»
هيچکس جرات حرکت نداشت. هاول حتي نفس هم نمي کشيد. کليسفر با صداي ضعيفي گفت:
«کمک!»
خانم آنگرين گفت: «هيچکس نمي تونه به تو کمک کنه. تو قراره به من کمک کني تا انسان جديد روکنترل کنم. بذار بهت نشون بدم. فقط بايد يه کم انگشتام رو فشار بدم.» دستي که کليسفر را نگه داشته بود به دور او جمع و جمع تر شد.
هاول و کليسفر هر دو فرياد کشيدند. کليسفر با ناراحتي سعي مي کرد خود را خلاص کند. صورت هاول آبي شده بود و لحظه اي بعد او هم مثل پرسيوال بيهوش به زمين افتاد.
خانم آنگرين خيلي تعجب کرده بود. او به هاول خيره شد و گفت: «داره ... داره مي ميره!» کليسفر که هنوز به خود مي پيچيد گفت: «نه خير! قلبش خيلي نرمه! ولش کن.»
سوفي خيلي آروم چوبدستيش را بلند کرد. اين بار قبل از عمل کردن فکر کرد: «چوبدستي! خانم آنگرين رو بزن، اما به هيچکس ديگه آسيبي نرسون.» بعد او چوبدستيش را بلند کرد و بر انگشتان خانم آنگرين کوبيد.
خانم آنگرين جيغي کشيد و کلسيفر را رها کرد. کلسيفر بيچاره با ترس روي زمين لغزيد و اين طريف و آن طرف مي رفت. خانم آنگرين پايشرا بلند کرد تا او را له کند. سوفي مجبور شد چوبدستيش را رها کند و براي نجات کلسيفر شيرجه برود. در کمال تعجب چوبدستي دوباره به خانم آنگرين ضربه زد، و عد دوباره و دوباره. سوفي با خود فکر کرد: «خوب البته که اين کار رو مي کنه!» او به چوبدستيش زندگي بخشيده بود. خانم پنتسمن اين را گفته بود.
خانم آنگرين تلو تلو خورد. سوفي در حاليکه کلسيفر را در دست داشت از جا برخاست. به خاطر حرارت خانم آنگرين چوبدستي شروع به دود کردن کرده بود. اما در مقايسه کلسيفر اصلا داغ نبود. او از شدت ترس آبي کمرنگ شده بود. سوفي مي توانست قلب هاول را حس کند که خيلي کند و آرام کي مي زد.
حتما اين قلب هاول بود. هاول براي آنکه کلسيفر زنده بماند قلبش را به او داده بود. او حتما خيلي براي کلسيفر متاسف بوده است اما به هرحال کار خيلي احمقانه اي کرده بود!
فني و خانم فرنکس که هر کدام جارويي بدست داشتند از پله ها پايين آمدند. با ديدن آنها خانم آنگرين به اين نتيجه رسيد که شکست خورده است. او که چوبدستي سوفي همچنان به دنبالش بود به طرف در دويد.
سوفي فرياد زد: «نذارين بره! نذارين از هيچ دري بيرون بره!»
همه از او اطاعت کردند. خانم فرفکس جارويش را بلند کرد و جلوي در کمد را گرفت. فني راه پله ها را سد کرد. لتي از جا جست و روبروي در حياط ايستاد. مارتا نيز جلوي در حمام ايستاد. مايکل به طرف در قلعه دويد. اما پرسيوال نيز از جا پريد و به طرف در رفت. صورتش سفيد شده بود و چشمانش بسته بودند اما از مايکل سريعتر مي دويد. او پيش از مايکل به در رسيد و آن را باز کرد.
حالا که کلسيفر بي دفاع و ناتوان شده بود قلعه ديگر حرکت نمي کرد. خانم آنگرين با سرعتي غير انساني به طرف در دويد اما پيش از آنکه به در برسد مترسک که شاهزاده ژاستين را بر دوش داشت راه او را سد کرد. خانم آنگرين عقب نشيني کرد.
چوبدستي ديگر آتش گرفته بود. سر فلزي چوبدستي سرخ و درخشان شده بود. سوفي فهميد که چوبدستي ديگر زياد نمي تواند ادامه دهد. خوشبختانه خانم آنگرين آنقدر از چوبدستي بدش مي آمد که مايکل را گرفت و جلوي آن انداخت. به چوبدستي گفته شده بود به کس ديگري آسيب نرساند.
چوبدستي که ديگر آتش گرفته بود در هوا معلق ماند. مارتا سعي کرد مايکل را کنار بکشد. چوبدستي بايد از او هم دوري مي کرد. سوفي دوباره داشت همه چيز را خراب مي کرد.
ديگر وقتي براي تلف کردن باقي نمانده بود.
سوفي گفت: «کلسيفر بايد قراردادت رو بشکنم! اگه اين کار رو کنم تو مي ميري؟»
کلسيفر با صداي گرفته اي گفت: «اگه کس ديگه اي به غير از تو اين کار رو بکنه حتما مي ميرم. اما براي همين از تو خواستم اين کار رو بکني. مي دونستم که مي توني به اجسام جون بدي، ببين چطور جمجمه و مترسک زنده شدند.»
سوفي گفت: «خوب، پس هزاران هزار سال ديگه زنده بمون!» او با يک دست کلسيفر را نگاه داشت و با دست ديگر قلب هاول را از او جدا کرد.
کلسيفر بالا رفت و در کنار شانه او مثل يک قطره اشک آبي در هوا معلق ماند.
او گفت: «چقدر سبک شدم!» بعد تازه فهميد چه اتفاقي افتاده است. او داد زد: «من آزاد شدم!» او به درون لوله ي دودکش رفت و ناپديد شد. سوفي صداي او که از دودکش مغازه گل فروشي بيرون مي رفت را شنيد که فرياد مي زد: «من آزادم!»
سوفي با قلب تقريبا مرده به طرف هاول برگشت. علي رغم عجله اي که داشت هنوز از نتيجه کارش مطمئن نبود. اينبار ديگر نبايد کار را خراب مي کرد. او گفت: «خوب، هر چه باداباد!» سوفي کنار هاول زانو زد و قلب مرده را به طرف چپ سينه او گذاشت و فشار داد. او گفت: «برو تو، شروع به کار کردن کن!» و قلب را دوباره فشار داد. قلب همانطور که به درون سينه هاول مي رفت شروع به تپيدن کرد.
سوفي سعي کرد سرو صداهاي دور و برش را فراموش کند و تمام حواسش به کارش باشد. موهايش دايم جلوي چشمانش را مي گرفتند. طره هاي سرخ رنگ مو دور صورتش را فرا گرفته بودند. اما در آن لحظه آنها را نيز ناديده گرفت.
قلب بالاخره به درون سينه ي هاول رفت و درست در همان لحظه هاول نيز بيدار شد. او ناله بلندي کرد و در جايش غلتي زد: «لعنت! سرم خيلي درد مي کنه!» سوفي گفت: «خوب معلومه، سرت به زمين خورد!»
هاول با تلاش فراوان روي چهار دست و پا بلند شد و گفت: «نمي تونم بمونم، بايد اون سوفي احمق رو نجات بدم.»
سوفي گفت: «من اينجام! خانم آنگرين هم اينجاست. بلند شو يه کاري بکن!»
چوبدستي ديگر کاملا آتش گرفته بود. نزديک بود موهاي ماراتا را نيز آتش بزند. خانم آنگرين که تازه به فکرش رسيده بود که مترسک چوبي است مي خواست به هر ترتيبي که شده چوبدستي را به طرف در ببرد. سوفي با خود فکر کرد: «مثل هميشه فکر نکردم آنگرين هم عقل داره.»
براي هاول تنها يک نگاه کافي بود. او با عجله ايستاد. او يک دستش را بلند کرد و جمله اي بر زبان آورد که طبق معمول در ميان صداي رعد گم شد. مقداري از گچ سقف بر زمين افتاد. همه چيز لرزيد.
چوبدستي ناپديد شد و هاول که چيزي کوچک، سفت و سياه در دست داشت قدمي به عقب برداشت.
چيزي که در دست هاول بود مي توانست تنها مقداري خاکستر باشد اما خيلي شبيه همان چيزي بود که سوفي چند لحظه اي پيش آن را به درون سينه ي هاول فشار داده بود. خانم آنگرين جيغي کشيد و دستش را به طرف هاول دراز کرد.
هاول گفت: «متاسفم! وقتت ديگه تموم شده. با وضعي که اين قلب داره حتما دنبال يه قلب جديد مي گشتي. تو مي خواستي قلب من رو ورداري و کلسيفر و بکشي مگه نه؟» او قلب سياه شده را بين دو دستش گرفت و فشار داد. قلب پير جادوگر در ميان انگشتان هاول تبديل به گردي سياه رنگ شد و از بين رفت. خانم آنگرين نيز محو شد. ديگر کسي در جلوي در نايستاده بود.
اتفاق ديگري نيز رخ داد. به محض آنکه خانم آنگرين از بين رفت مترسک نيز ناپديد شد. اگر سوفي درست نگاه مي کرد مي توانست دو مرد بلند قامت را ببيند که به يکديگر لبخند مي زنند. يکي از آنها صورتي لاغر و موهاي قرمزي داشت. مرد ديگر لباس سبز رنگي بر تن داشت. اما هاول به طرف سوفي وگفت: «خاکستري اصلا بهت نمياد! دفعه ي اول هم که ديدمت همين فکر رو کردم.» سوفي گفت: «کلسيفر رفته، من مجبور شدم قراردادت رو بشکنم.»
هاول کمي غمگين به نظر مي رسيد اما گفت: «ما هر دو خيلي دلمون مي خواست که تو اين کار رو بکني! هيچکدوم از ما نمي خواستيم مثل خانم آنگرين و جادوگر بشيم. موهات زنجيليه مگه نه؟»
سوفي گفت: «نه قرمز- طلاييه.» هاول حتي حالا که قلبش را پس گرفته بود هم زياد فرق نکرده بود.
تنها شايد چشمانش کمي پررنگتر شده بودند. چشمانش بيشتر شبيه چشم بودند و کمتر شبيه تيله ي شيشه اي. سوفي گفت: «برخلاف بعضي آدما که خودت هم جزوشوني رنگ موهاي من طبيعيه.»
هاول گفت: «من هيچوقت نفهميدم چرا مردم آنقدر به طبيعي بودن چيز ها اهميت مي دن!» سوفي مطمئن شد که هاول اصلا تغيري نکرده است.
اگر سوفي به اطراف توجه داشت حتما شاهزاده ژاستين و جادوگر سليمان را مي ديد که يکديگر را در آغوش گرفتند. شاهزاده ژاستين گفت: «بهتره من پيش برادرم برگردم.» او به طرف فني رفت، تعظيم کرد و گفت: «شما خانم خونه هستين؟»
فني که سعي مي کرد جارو را پشت سرش پنهان کند گفت: «...نه واقعا خانم خونه سوفيه.» خانم فرفکس که با خوشرويي لبخند مي زد گفت: «البته به زودي خانم خونه مي شه!»
هاول به سوفي گفت: «من تمام اين مدت دعا مي کردم تو همون دختر خوشگلي باشي که روز جشن ديدم! چرا اون موقع آنقدر از من ترسيدي؟»
اگر سوفي به اطرافش توجه داشت حتما جادوگر سليمان را مي ديد که به طرف لتي رفت. حالا که جادوگر سليمان مثل قبل شده بود مشخص بود که به اندازه ي لتي لجباز است. لتي عصبي به نطر مي رسيد. جادوگر سليمان گفت: «ظاهرا چيزايي که من از تو به ياد دارم خاطرات شاهزاده ژاستينه! ما اصلا همديگر رو نديديم.»
لتي با شجاعت گفت: «اشکالي نداره. اين فقط يه اشتباه بوده.»
جادوگر سليمان اعتراض کرد: «اما اشتباه نبوده! اجازه مي دي تو رو به عنوان شاگرد تعليم بدم؟» صورت لتي سرخ شد، او نمي دانست چه بايد بگويد.
سوفي مشکل خودش را داشت. هاول گفت: «من فکر مي کنم ما بايد تا ابد خوب و خوشحال زندگي کنيم.» و واقعا هم همين طور بود. سوفي مي دانست که زندگي کردن با هاول جالبتر از هر داستاني است و مي خواست حتما امتحان کند. هاول گفت: «خيلي هيجان انگيزه!» سوفي گفت: «تو من رو استثمار مي کني!»
هاول گفت: «تو هم براي اينکه من رو تنبيه کني تموم لباسهام رو با قيچي ريزريز مي کني.»
اگر هاول و سوفي توجهي به اطرافشان داشتند مي ديدند که خانم فرفکس، جادوگر سليمان و شاهزاده ژاستين سعي دارند با هاول حرف بزنند و فني، مارتا و لتي نيز آستين سوفي رو مي کشيدند. مايکل نيز داشت به شانه هاول ضربه مي رد تا شايد هاول به او توجه کند. خانم فرفکس گفت: «اين بهترين طرز استفاده از لغات قدرت بود! تا حالا نديدم کسيي چنين کاري بکنه. اگه من جاي تو بودم اصلا نمي دونستم چيکار بايد کنم! هميشه گفتم ...»
لتي گفت: «سوفي مي خوام باهات مشورت کنم.»
جادوگر سليمان گفت: «جادوگر هاول از اينکه مرتب مي خواستم شما رو گاز بگيرم معذرت مي خوام.
اگه خودم بودم هيچ وقت فکر گاز گرفتن به همشهري رو هم نمي کردم!» فني گفت: «سوفي، فکر مي کنم اين آقا يک شاهزاده ست!»
شاهزاده ژاستين گفت: «آقا، بايد از اينکه من رو از دست جادوگر نجات دادين تشکر کنم.» مارتا گفت: «سوفي، طلسم تو شکسته شد! مي شنوي؟»
اما سوفي و هاول دستان يکديگر را گرفته بودند و بدون اينکه کنترلي از خود داشته باشند دائم به هم لبخند مي زدند.
هاول گفت: «اذيت نکن. من اين کار رو فقط براي پول انجام دادم.» سوفي گفت: «دروغگو!»
مايکل فرياد زد گفتم کلسيفر برگشته!»
اين جمله بالاخره توجه سوفي و هاول را به جلب کرد. آنها به بخاري نگاه کردند. صورت آبي و آشناي کلسيفر در ميان هيزمها ترق تروق مي کرد.
هاول گفت: «تو مجبور نبودي برگردي!»
کلسيفر گفت: «همين که مي تونم هر وقت دلم مي خواد برم و بيام کافيه! به علاوه تو مارکت چيپينگ داره بارون مياد.»
**پایان**

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *