رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل دهم

بازی بسیار عجیب بود.
تیم جفرسون اغلب از کلاس ششمی‌ها تشکیل شده بود و همه خیلی کوچک بودند اما مربی خوبی داشتند. به نظر می‌رسید خوب می‌دانند به کجا می‌روند. و انرژی و روحیه‌ی تیمی زیادی داشتند.
وقتی به آرامی به زمین می‌آمدند تا بازی را شروع کنند، معده‌ام آشوب بود و احساس می‌کردم هزار کیلو سنگین شده‌ام.
واقعاً از این بازی وحشت داشتم. می‌دانستم که لگد می‌زنم و می‌دانستم که جودیت و آنا حتماً نشانم می‌دهند که چه قدر بد بازی می‌کنم، و چه قدر تیم را نا امید می‌کنم.
به این ترتیب هنگامی که بازی آغاز شد، می‌لرزیدم. و موقع شروع حمله، توپ درست به سمت من آمد؛ آن را گرفتم و به سمت سبد اشتباهی حرکت کردم!
خوشبختانه، آنا من را گرفت و پیش از آن که بتوانم یک گل به نفع جفرسون بزنم برم گرداند!
اما می‌توانستم بشنوم که بازیکنان هر دو تیم می‌خندیدند. می‌توانستم احساس کنم که صورتم سرخ می‌شود. می‌خواستم همان موقع کار را رها کنم و در سوراخی در زمین فرو روم و هرگز بیرون نیایم.
اما در کمال تعجب هنوز توپ در دستانم بود.
سعی کردم آن را به جودیت پاس بدهم. اما آن را زیادی پایین انداختم و یکی از دخترهای تیم جفرسون آن را قاپید و به سمت سبد ما حرکت کرد.
ده ثانیه از بازی می‌گذشت و من دو اشتباه کرده بودم!
مدام به خودم می‌گفتم این فقط یک بازی است، اما خیلی به حالم مفید نبود. هر بار که صدای خنده‌ی کسی را می‌شنیدم می‌دانستم که به من می‌خندند، به این که چه طور با دویدن در جهت اشتباه بازی را شروع کرده بودم.
هنگامی که برای اولین بار به امتیازها نگاه کردم، شش به هیچ به نفع جفرسون بود.
ناگهان، انگار از هیچ کجا، توپ به سمت من آمد. سعی کردم آن را بگیرم، اما از دستم سرخورد. یکی از هم تیمی‌هایم آن را گرفت، دریبل کرد، بعد دوباره آن را به من پاس داد.
اولین شوتم را کردم. توپ به تخته خورد که برای من پیروزی بزرگی بود؛ اما به سبد نزدیک نشد. جفرسون توپ را گرفت. چند ثانیه بعد امتیازها هشت به هیچ بود.
پیش خودم ناله کنان گفتم، دارم از همیشه بدتر بازی می‌کنم!
می‌توانستم جودیت را ببینم که با عصبانیت از آن سوی زمین به من چشم دوخته است.
عقب رفتم و در گوشه‌ای از سبد دور ماندم. تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانیم از فعالیت دور بمانم. شاید به این ترتیب خودم را آن قدر شرمنده نمی‌کردم.
پس از گذشت پنج دقیقه از یک ربع اول بازی، اوضاع عجیب و غریب شد. امتیاز دوازده به دو به نفع جفرسون بود.
جودیت توپ را به داخل زمین انداخت. می‌خواست آن را به سمت آنا بیندازد اما پرتابش ضعیف بود و توپ به سمت بازیکن کوتاه و بوری از تیم جفرسون رفت.
دیدم جودیت هنگام دویدن به دنبال آن دختر خمیازه‌ای کشید.
چند ثانیه بعد، توپ بی صاحب بود و در نزدیکی مرکز زمین بالا و پایین می‌پرید.
آنا حرکت ضعیفی کرد تا آن را بگیرد اما به نظر می‌رسید که با حرکت آهسته پیش می‌رود و بازیکن جفرسون توپ را از دستش بیرون کشید.
آنا در حالی که به سختی نفس نفسی زد و قطرات عرق از پیشانیش پایین می‌چکید ایستاد و او را تماشا کرد. باید می‌ایستادم و او را می‌دیدم. آنا فرسوده به نظر می‌رسید و ما فقط پنج دقیقه بود که بازی می‌کردیم!
سم جفرسون تمام زمین را دریبل کرد، توپ از دست دختری به دست دختری دیگر می‌رفت و بازیکنان ما ایستاده بودند و تماشا می‌کردند.
جودیت، در تلاش برای هشیار کردن همه فریاد زد: «راه بیفتین بچه‌های موستانگ!» اما دیدم وقتی به کنار زمین رفت تا توپ را بیندازد باز خمیازه کشید.
آلن در حالی که دستهایش را اطراف دهانش گرفته بود، از کنار زمین فریاد می‌زد: «بدویین دخترا! بجنبین! بجنبین! بدو جودیت، راه نرو! سرزنده باشی!»
جودیت بار دیگر با پرتابی بسیار ضعیف توپ را به داخل زمین انداخت. توپ از کنار یکی از بازیکنان جفرسون گذشت.
من آن را گرفتم و با تمام سرعت دریبل کردم.
درست بیرون محوطه ایستادم. برگشتم و به دنبال کسی گشتم تا توپ را به او پاس بدهم.
اما در کمال تعجب، هم تیمی‌هایم هنوز خیلی از من دور بودند. به آرامی و با خستگی تمام به طرف من می‌آمدند.
همان طور که بازیکنان جفرسون به سوی من یورش می‌آوردند تا توپ را دور کنند، شوت کردم. توپ به لبه‌ی سبد خورد و درست توی دست‌های خودم پرت شد.
پس یک شوت دیگر کردم و باز نتوانستم آن را گل کنم.
جودیت به آرامی دستانش را بلند کرد تا توپ را بگیرد. اما توب درست از بین دستانش بیرون پرید. او از روی تعجب اخمی کرد.
اما هیچ حرکتی برای دنبال کردن آن نکرد. من توپ را گرفتم، دوباره دریبل کردم، تقریباً روی توپ رفتم، شوت کردم.
در کمال تعجب، توپ بالای حلقه پرید، روی لبه‌ی آن افتاد و بعد از آن رد شد.
صدای فریاد آلن را از کنار زمین شنیدم: «عالی بود، سم!»
هم تیمی‌هایم فریاد ضعیفی سر دادند. آن‌ها را تماشا کردم که همان طور خمیازه کشان و با حرکت آهسته، طوری که گویی در خلسه فرو رفته‌اند، به دنبال بازیکنان تیم جفرسون رفتند.
آلن فریادهای تشویق آمیز می‌کشید: «شروع کنین؛ شروع کنین!» اما به نظر نمی‌رسید حرف‌هایش کمکی کنند.
جودیت سکندری خورد و با زانو به زمین افتاد. با تعجب دیدم که بلند نشد.
آنا داشت با صدای بلند خمیازه می‌کشید و به جای آن که به سوی توپ بدود، راه می‌رفت.
دو هم تیمی موستانگ دیگرم انگار کورمال کورمال با حرکت آهسته به این سو و آن سو می‌رفتند و تلاش‌های مذبوحانه‌ای برای دفاع از سبدمان می‌کردند.
جفرسون به راحتی امتیاز کسب می‌کرد. جودیت هنوز روی زانوهایش افتاده بود و چشمانش نیمه بسته بود.
در این فکر بودم که: «چه اتفاقی داره می افته؟»
صدای سوت بلند و کر کننده‌ای افکارم را پاره کرد. مدتی طول کشید تا فهمیدم آلن درخواست وقت استراحت کرده است.
او در حالی که به ما اشاره می‌کرد تا جمع شویم داد زد: «بچه‌ها؛ بجنبین! بجنبین!»
من به سرعت به سوی آلن رفتم. وقتی به عقب چرخیدم جودیت، آنا و دیگران را دیدم که به آرامی، در حالی که خمیازه می‌کشیدند و با تلاش بسیاری تنشان را جلو می‌بردند، به زحمت پیش می‌آمدند.
و در حالی که آلن سر همه فریاد می‌زد تا «بجنبند» تماشایشان کردم که با خستگی پیش می‌آمدند. سپس در کمال تعجب دریافتم که آرزویم برآورده شده است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *