
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل یازدهم
هنگامی که کنار زمین جمع شدیم آلن پرسید: «موضوع چیه، دخترها!؟»
او از بازیکنی به بازیکن دیگر نگاه کرد و تک تک افراد را با دقت زیر نظر گرفت.
آنا با شانههای فرو افتاده از روی خستگی روی زمین افتاد. این طور به نظر میرسید که به سختی میتواند چشمهایش را باز نگه دارد.
جودیت کمرش را به دیوار کاشی سالن تکیه داد. به سختی نفسی میکشید و قطرات عرق از پیشانی رنگ پریدهاش پایین میلغزیدند.
آلن، در حالی که دستهایش را به هم میزد، به اصرار گفت: «بهتره یه کم انرژی بگیریم. فکر میکردم شما دخترها برای این بازی آماده شدین!»
یکی از بازیکنان اعتراض کرد: «این جا اصلاً هوا نیست.»
دیگری در حالی که خمیازه میکشید گفت: «خیلی خستهام.» آنا از روی زمین گفت: «شاید مریض شدهای؟» به او گفتم: «نه، حال من خوبه.»
پشت سر او، جودیت با خستگی خمیازه میکشید و سعی میکرد خود را از دیوار جدا کند.
داور، یک پسر دبیرستانی که پیراهن راه راه سیاه و سفید پنج سایز بزرگتر از خودش پوشیده بود، سوتش را به صدا در آورد. او به ما اشاره کرد تا به زمین برگردیم.
آلن آهی کشید و سرش را تکان داد: «نمیفهمم» کمک کرد تا آنا سرپا بایستد. «نمیفهمم واقعاً نمیفهمم» من میفهمیدم.
کاملاً میفهمیدم.
آرزویم برآورده شده بود. نمیتوانستم باور کنم! آن زن عجیب و غریب واقعاً نیروهای جادویی داشت. و آرزویم را برآورده کرده بود.
فقط نه دقیقاً به همان شکلی که تصور کرده بودم.
من به وضوح حرفم را به خاطر داشتم. آرزو کرده بودم قویترین بازیکن تیم بسکتبال باشیم. این یعنی که میخواستم آن زن من را بازیکن قویتر و بهتری کند.
در عوض، او دیگران را ضعیفتر کرده بود!
من همان بازیکن دست و پا چلفتی همیشگی بودم. هنوز نمیتوانستم دریبل کنم، پاس بدهم یا شوت کنم.
اما قویترین بازیکن تیم بودم!
چه طور توانستم چنین آدمی باشم؟ هنگامی که به وسط زمین بازی بر میگشتم با عصبانیت خودم را سرزنش میکردم. آرزوها هیچ وقت آن طور که میخواهی از آب در نمیآیند.
وقتی به مرکز زمین رسیدم. برگشتم و جودیت، آنا و دیگران را دیدم که پاهایشان را روی زمین میکشیدند و پیش میآمدند. شانههایشان فرو افتاده بود و هنگام راه رفتن کفشهایشان روی زمین کشیده میشد.
باید تصدیق کنم که کمی از این مطلب لذت میبردم.
منظورم این است که حال من کاملاً خوب بود و آنها خیلی ضعیف و بیچاره به نظر میرسیدند.
به خودم گفتم، جودیت و آنا واقعاً حقشان است. هنگامی که خودشان را سر جایشان رساندند، سعی کردم نیشخند نزنم. اما شاید یک کم لبخند زدم.
داور سوتش را به صدا درآورد و خواست توپ را به هوا بیندازند تا بازی شروع شود. جودیت و یکی از بازیکنان جفرسون در دایرهی مرکزی در مقابل یکدیگر قرار گرفتند.
داور توپ را بالا انداخت. دختر تیم جفرسون بالا پرید. جودیت واقعاً تلاش کرد. میتوانستم فشار را روی صورتش ببینم.
اما پاهایش حتی از زمین جدا نشد.
بازیکن جفرسون توپ را به یکی از هم تیمیهایش داد و هر دو با آن در زمین پیش رفتند. من که با تمام سرعت میدویدم، به دنبالشان رفتم. اما بقیهی تیم فقط میتوانستند راه بروند.
جفرسون با یک پرتاب پرشی ساده امتیاز آورد.
من که برای تشویق دست میزدم، فریاد زدم: «بیا، جودیت ... میتوانیم بگیریم شون!»
جودیت با بی حوصلگی به من خیره شد. چشمان سبزش به نظر بیرنگ و بدون درخشندگی به نظر میرسیدند.
با انرژی تشویقشان کردم: «خود تونو جمع کنین! خود تونو جمع کنین! راه بیفتین، بچههای موستنگ!» جدا از این که همان حرفها را به خورد خودشان بدهم لذت میبردم.
جودیت به سختی میتوانست توپ را به داخل زمین بیندازد. من توپ را گرفتم و تمام زمین را دریبل کردم. زیر سبد، هنگامی که میخواستم شوت کنم، یکی از بازیکنان جفرسون ضربهای به من زد.
دو ضربهی خطا برای من.
تا ابد طول میکشید تا هم بازیهای من با حرکت آهسته به پایین زمین برسند و صف بکشند.
البته که من هر دو شوتم را خراب کردم. اما اهمیتی نمیدادم.
با انرژی دست زدم و فریاد کشیدم: «راه بیفتین، بچههای موستنگ! دفاع کنین! دفاع کنین!» ناگهان هم بازیکن و هم تشویق گر شده بودم. واقعاً از این که بهترین بازیکن بودم لذت میبردم.
تماشای جودیت و آنا که با خستگی به این سو و آن سو میرفتند و مثل بازندهها تنشان را جلو و عقب میکشیدند از همه خنده دارتر بود؛ خیلی عالی بود!
ما بازی را با اختلاف بیست و چهار امتیاز باختیم.
به نظر میرسید جودیت، آنا و دیگران از این که بازی تمام شده است خوشحال بودند.
به سمت رختکن رفتم تا لباس عوض کنم، در حالی که لبخند بزرگی بر روی صورتم بود هنگامی که هم تیمیهایم خود را به داخل رختکن کشاندند، تقریباً لباسهایم را عوض کرده بودم.
جودیت به سوی من آمد و کنار رختکن خم شد و با بدگمانی نگاهم کرد.
پرسید: «چه طور آن قدر شارژی؟»
شانههایم را بالا انداختم. گفتم: «نمیدونم. حالم خوبه. مثل همیشه.»
عرق از پیشانی جودیت میریخت. موهای سرخش خیس شده بود و به پیشانیش چسبیده بود.
در حالی که خمیازه میکشید، پرسید: «این جا چه خبره، برد! من که نمیفهمم.»
در حالی که سعی میکردم پنهان کنم که چه قدر از این موضوع لذت میبرم، گفتم: «شاید سرما خوردین، یا یه چیز دیگه.» عالی بود!
آنا که پشت سر جودی آمده بود ناله کنان گفت: «اوه، خیلی خستهام.» با لحنی سرخوش گفتم: «مطمئنم حال هردو تون فردا بهتره.» جودیت زیر لب و با خستگی گفت: «یه چیزی این جا غریبه.»
سعی کرد به من خیره شود، اما چشمانش خستهتر از آن بودند که بتوانند تمرکز کنند.
با شادی گفتم: «فردا می بینمتون.» وسایلم را جمع کردم و به سمت در خروجی رفتم.
- «زود خوب بشین!»
بیرون در اتاق رختکن ایستادم.
با اطمینان به خودم گفتم، فردا خوب هم میشوند، فردا به حالت طبیعی بر میگردند.
همین طور نمیمانند، درست است؟ درست است؟؟
روز بعد، اخبار بد مثل یک تن آجر روی سرم آوار شد.