رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل دوازدهم

روز بعد جودیت و آنا در مدرسه نبودند.
در حالی که به سمت صندلی‌ام در ردیف جلو می‌رفتم، به صندلی‌های خالی آن‌ها نگاه کردم.
مادام به عقب بر می‌گشتم و به دنبال آنها بودم. اما زنگ به صدا در آمد و آنها سر جایشان نبودند.
غایب. هر دو غایب.
از خودم می‌پرسیدم که آیا دیگر دخترهای تیم هم غایب بودند یا نه.
لرزش سردی را در پشتم احساس کردم.
یعنی هنوز ضعیف و خسته بودند؟ آنقدر ضعیف و خسته بودند که به مدرسه نیامده بودند.
فکر وحشتناکی داشتم: اگر هیچ وقت به وضع عادی بر نگردند چه؟ اگر جادو هیچ وقت از بین نرود چه؟
بعد فکر وحشتناک‌تری به ذهنم رسید: اگر جودیت و آنا و دیگران ضعیف و ضعیف‌تر شوند چه؟ اگر آن قدر ضعیف‌تر شوند که بمیرند چه؟ و همه‌اش تقصیر من بود.
همه‌اش تقصیر من بود. همه‌اش تقصیر من بود.
دوباره با تمام وجود احساس سرما کردم. احساس می‌کردم یک سنگ توی شکمم است. در تمام عمرم هیچ وقت آن قدر احساس گناه نکرده بودم.
سعی کردم به زور این افکار را از سرم بیرون کنم. اما نتوانستم.
نمی‌توانستم به این فکر نکنم که آنها ممکن است به خاطر آرزویی که من از سر بی دقتی کرده بودم، بمیرند.
با احساس لرزش به خودم گفتم من یک قاتل می‌شوم. یک قاتل.
شارون، معلممان، درست رو به روی من ایستاده بود و درباره‌ی چیزی حرف می‌زد.
نمی‌توانستم یک کلمه از حرف‌هایش را بشنوم. مدام به عقب بر می‌گشتم و به دو صندلی خالی خیره می‌شدم.
جودیت و آنا .... من با شما چه کار کرده بودم؟ هنگام نهار، تمام داستان را به کری گفتم.
البته که او تنها به من خندید. دهانش پر از ساندویچ پنیر بود و تقریباً خفه شده بود.
او پرسید: «به خرگوش عید پاک هم اعتقاد داری؟»
اما من دل و دماغ شوخی نداشتم. واقعاً ناراحت بودم. به نهار دست نخورده‌ام نگاه و احساسی بیماری کردم. التماس کردم: «لطفاً حرفم رو جدی بگیر کری، می‌دونم احمقانه به نظر میاد...»
او در حالی که چهره‌ام را بررسی می‌کرد، پرسید: «منظورت اینه که واقعاً این چیزها رو تعریف کردی، فکر کردم شوخی می‌کنی، سم. فکر کردم یه داستانی واسه کلاس نویسندگی یا این جور چیزاس.»
سرم را تکان دادم. در حالی که روی میز خم شده بودم با صدای آرام گفتم: «گوش کن، کری .... اگه دیروز عصر تو بازی بسکتبال دخترا بودی، می دونستی شوخی نمی‌کنم. طوری خودشونو این ور و اون ور می‌کشیدن انگار تو خواب راه میران.» به او گفتم: «خیلی ترسناک بود!»
چنان ناراحت بودم که شانه‌هایم شروع به لرزیدن کرد. دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم تا مانع گریه کردنم شوم.
کری که لبخند مسخره و موذیانه‌اش محو و به اخمی فکورانه تبدیل می‌شد، گفت: «خیلی خوب ... بذار درباره‌اش فکر کنیم.»
بالاخره تصمیم گرفته بود حرف من را جدی بگیرد.
من که هنوز تلاش می‌کردم جلوی اشک‌هایم را بگیرم به او گفتم: «تمام صبح به این موضوع فکر می‌کردم. اگه من یه قاتل باشم چی کری؟ اگر واقعاً بمیرند چی؟»
او که هنوز اخم کرده بود و چشمان قهوه‌ای تیره‌اش را به چشمان من دوخته بود گفت: «سم، خواهش می‌کنم، جودیت و آنا احتمالاً حتی مریض نیستن، احتمالاً همه این‌ها رو تو ذهنت ساختی، احتمالاً کاملاً حال شون خوبه.» با ناراحتی زمزمه کردم: «امکان نداره»
چهره‌ی کری درخشید: «اوه، فهمیدم! می‌توانیم از اودری بپرسیم.»
- «اودری؟» اودری پرستار مدرسه بود. مدتی طول کشید تا فهمیدم کری به چه فکر می‌کرد. اما بالاخره فهمیدم.
او درست می‌گفت وقتی قرار بود غیبت کنی، والدینت باید صبح به اودری زنگ می‌زدند و دلیلش را به او می‌گفتند.
خیلی احتمال داشت که اودری بتواند به ما بگوید چرا جودیت و آنا امروز در مدرسه نبودند.
چنان از جا پریدم که تقریباً صندلیم به کناری پرت شد. گفتم: «فکر خوبی بود، کری!» و شروع به دویدن از میان نهارخوری به سمت در کردم.
کری داد زد: «صبر کن! من هم باهات میام!» و عجله کرد تا به من برسد. هنگامی که به راهمان از میان سالن دراز به سمت دفتر پرستار ادامه می‌دادیم. کتانی‌هایمان روی زمین سخت ضربه می‌زد. وقتی به اودری رسیدیم که داشت در را قفل می‌کرد.
او زنی قد کوتاه و تا حدی چاق و چله است. حدس می‌زنم که تقریباً چهل ساله یا در همین حدود، با موهای بلوند نزدیک به سفید است که بالای سرش جمع شده است. او همیشه شلوارهای جین گشاد و پیراهن‌های مندرس می‌پوشد و هرگز یونیفورم پرستاران را به تن نمی‌کند.
هنگامی که دید کنارش ایستاده‌ایم گفت: «وقت نهاره، امروز چی دارن؟ خیلی گشنمه.» من که گویی سئوال او را نشنیده بودم، نفس نفس زنان گفتم: «اودری، می‌توانی به ما بگی چرا جودیت و آنا امروز تو مدرسه نیستن؟»
- «هان؟» من انقدر تند و هیجان زده حرف می‌زدم که فکر نمی‌کردم حرفم را فهمیده باشد.
در حالی که قلبم به سرعت می‌زد، تکرار کردم: «جودیت بلوود و آنا فراست؟ چرا امروز تو مدرسه نیستن؟» غافلگیری را در چشمان خاکستری کم رنگ اودری دیدم. بعد نگاهش را پایین انداخت.
او با غم و اندوه گفت: «جودیت و آنا، از پیش ما رفتن.»

ــــــــــــــــــــ
24 Audrey

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *