رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل سیزدهم

به او خیره شدم. دهانم از ترس باز ماند: «از پیش ما رفتن؟»
اودری گفت: «دست کم برای یه هفته رفتن» خم شد تا در دفتر را قفل کند.
جیغ کشیدم: «اونا... چی؟»
نمی‌توانست کلید را از قفل بیرون بکشد. حرفش را تکرار کرد: «رفتن پیش دکتر، مادراشون امروز صبح زنگ زدن.
خیلی مریضن هر دو تا دختر آنفولانزا گرفتن، یا یه همچین چیزی. احساس ضعف می‌کردن. ضعیف‌تر از اون بودن که بیان مدرسه.»
نفسی به راحتی کشیدم. خوشحال بودم که تمرکز اودری روی قفل در بود و حالت وحشت زده‌ی صورت من را ندیده بود.
اودری به سرعت به انتهای هال رفت. به محض این که از دید خارج شد، به دیوار تکیه دادم. ناله کنان گفتم: «حداقل نمردن. تا حد مرگ منو ترسوندن!»
کری سرش را تکان داد و اعتراف کرد: «اودری منم ترسوند. دیدی؟ جودیت و آنا فقط آنفولانزا گرفتن. مطمئنم دکتر!...»
من با اصرار گفتم: «اونا آنفولانزا نگرفتن. به خاطر آرزوی من ضعیف شدن»
او پیشنهاد کرد: «بعد بهشون زنگ بزن حالا می‌بینی، احتمالاً خیلی حال شون بهتره.»
با صدایی لرزان گفتم: «نمی‌تونم تا بعد صبر کنم. باید یه کاری کنم، کری. باید یه کاری کنم که نذارم ضعیف‌تر و ضعیف‌تر بشن و بخشکن و بمیرن!»
– «آروم باش سم ...»
جلوی او شروع به قدم زدن کردم. چند نفر از بچه‌ها با عجله می‌آمدند و به سمت کمدهایشان می‌رفتند. کسی مرا صدا کرد، اما جواب ندادم.
کری گفت: «باید بریم کلاس، فکر می‌کنم به خاطر هیچی آن قدر کارهای عجیب می‌کنی، سم. اگه تا فردا صبر کنی ...»
من که یک کلمه از حرف‌های کری را نمی‌شنیدم، فریاد زدم: «اون گفت سه تا آرزو می‌توانم بکنم! من فقط یه آرزو کردم.»
- «سم ...» کری با نارضایتی سرش را تکان داد.
تصمیمم را گرفتم: «باید پیدایش کنم. باید اون زن عجیبو پیدا کنم. نمی‌بینی؟ می‌تونم آرزو کنم که آرزوی اول منتفی بشه. خودش گفت. سه تا آرزو می‌توانم بکنم. پس آرزوی دومیم می تونه این باشه که آرزوی اولم پاک شه!» این فکر باعث شد خیلی احساس بهتری داشته باشم.
اما بعد کری با یک سئوال مرا به غم و اندوه بازگرداند.
- «چه طور میخوای پیداش کنی، سم؟»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *