
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل چهاردهم
تمام بعد از ظهر به سئوال کری فکر کردم. تقریباً چیزی از حرفهایی که دیگران به من میگفتند را نمیشنیدم.
در انتهای روز امتحان کلمه معنی داشتم. طوری به کلمهها خیره شده بودم که انگار به زبان مریخیاند.
پس از مدتی صدای لیزا ۲۵ معلم انگلیسیم را شنیدم که صدایم میکرد.
درست رو به روی من ایستاده بود، اما فکر نمیکنم تا دفعهی پنجم یا ششم صدایش را شنیده باشم.
در حالی که به سویم خم شده بود، پرسید: «سامانتا، حالت خوبه؟» می دانم که در این فکر بود که چرا امتحانم را شروع نکردهام.
به آرامی جواب دادم: «یه کم احساس میکنم مریض شدهام. خوب می شم.»
به محض این که آن زن عجیب را پیدا و مجبورش کنم افسونش را پاک کند خوب میشوم! اما در این فکر بودم که، کجا پیدایش کنم؟ کجا؟
بعد از مدرسه، مرا به زمین بسکتبال صدا کردند تا تمرین کنیم. همهی بچههای تیممان غایب بودند، به همین دلیل تمرین لغو شد.
به خاطر من لغو شد...
به طبقهی بالا برگشتم و دوباره ژاکت زیرم را از توی کمدم برداشتم. وقتی در کمد را محکم بستم و قفل کردم، فکری به ذهنم رسیده بود.
جنگل! جنگل جفرز!
این همان جایی است که کلاریسا را پیدا کردم.
ــــــــــــ
25 Lisa
شرط میبندم که میتوانم دوباره او را آنجا پیدا کنم.
فکر کردم شاید آنجا محل ملاقات مخفیاش باشد.
شاید آن جا منتظرم باشد.
به خودم نیرو دادم و گفتم، البته که منتظرم است! چرا این قدر طول کشید تا به این فکر بیفتم؟ کاملاً با عقل جور در میآمد.
در حالی که با خودم زمزمه میکردم به سوی در رفتم. راهرو تقریباً خالی بود.
با دیدن آدم آشنایی در آستانهی در متوقف شدم: «مادر!»
با وجودی که درست رو به رویش ایستاده بودم، برایم دست تکان داد، سلام سم.
کلاه پشمی سفید و قرمزی به سر کرده بود که روی موهای بور کوتاهش کشیده بود و همان ژاکت اسکی قرمز فرسودهای را به تن داشت که همیشه میپوشید.
سالها بود که اسکی نکرده بود. اما دوست داشت مثل یک اسکی باز لباس بپوشد.
نمیخواستم صدایم آن طور غیر دوستانه باشد، اما جیغ کشیدم: «مادر... این جا چه کار میکنی؟» عجله داشتم که سوار دوچرخهام شوم و به جنگل جفرز بروم.
نمیخواستم او این جا باشد!
او در حالی که سوئیچ ماشین را در دستانش تکان میداد، پرسید: «وقتت رو پیش دکتر استون ۲۶ فراموش نکردی؟» گفتم: «دندانپزشکی؟ امروز؟ نمیتوانم!»
آستین ژاکتم را گرفت و خیلی جدی گفت: «مجبوری. میدونی چه قدر سخته که از دکتر استون وقت بگیری.» داد زدم: «اما من نمی خوام سیم بذارم!» متوجه شدم که کمی جیغ جیغو و بچه گانه ظاهر شدهام.
مادر که مرا به سوی در کشید گفت: «شاید بهشون احتیاج نداشته باشی. شاید فقط با یه محافظ درست بشن. ما همون کاری رو میکنیم که دکتر استون بگه.»
- «اما مادر... من ... من ...» در ذهنم به دنبال بهانهای گشتم.
نا امیدانه گفتم: «نمیتوانم با تو بیام. دوچرخهام این جاست!»
ـــــــــــــــــــــ
26 Dr. Stone
او بدون این که خم به ابرو بیاورد گفت: «برو بیارش. میذاریمش تو صندوق عقب.»
هیچ چارهای نداشتم. باید با او میرفتم. در حالی که با صدای بلند آه میکشیدم، در را باز کردم و به سمت جای پارک دوچرخهها دویدم.
معلوم شد که دست کم برای شش ماه آینده باید سیم در دهانم میگذاشتم. هفتهی آینده وقت دیگری از دکتر استون گرفتم تا آن را روی دندانهایم بگذرد.
حدس میزنم باید از این موضوع ناراحت میشدم. اما وقتی جودیت، آنا و بقیهی دخترها در ذهنم بودند، سخت بود به سیم دندان فکر کنم.
مدام آنها را در نظر مجسم میکردم که آب میرفتند و لاغرتر و لاغرتر و ضعیفتر و ضعیفتر میشدند. مدام این تصویر وحشتناک را در ذهن داشتم. در زمین ورزش بودم، توپ را به این سو و آن سو دریبل میکردم و سریعتر و سریعتر پیش میرفتم.
جودیت، آنا و دیگران به پشت روی نیمکتهای کنار زمین دراز کشیده بودند و سعی میکردند تماشا کنند اما ضعیفتر از آن بودند که سرشان را بالا بگیرند.
آن شب بعد از شام، چنان احساس گناه میکردم که به جودیت زنگ زدم تا ببینم حالش چه طور است. فکر میکنم این اولین بار در عمرم بود که به او زنگ زده بودم.
خانم بلوود گوشی را برداشت. خسته و نگران به نظر میرسید.
پرسید:
- «شما؟»
ناگهان میخواستم گوشی را بگذارم. اما گفتم: «سامانتا برد. من دوست مدرسه شم.» عجب دوستی.
او در جواب گفت: «فکر نمیکنم جودیت بتونه با تلفن صحبت کنه. خیلی ضعیف شده.» گفتم: «دکتر گفت که چرا ...؟»
خانم بلوود میان حرفم پرید و گفت: «از جودیت میپرسم می خواد صحبت کنه یا نه.»
میتوانستم صدای برادر کوچک جودیت را بشنوم که در پس زمینه با صدای بلند چیزی میگفت. و صدای موسیقی کارتونی که از تلویزیون پخش میشد را میشنیدم.
خانم بلوود گفت: «خیلی طولانی نشه.»
جودیت با صدای ظریف دختری کوچک جواب داد: «سلام.»
در حالی که سعی میکردم صدایم عصبی نباشد گفتم: «اوه. سلام جودیت منم. سم.»
- «سم؟» باز صدایی ظریف، تقریباً مثل زمزمه.
قاطعانه تکرار کردم: «سم برد. فقط ... فقط میخواستم بدونم حالت چه طوره.» جودیت گفت: «سم، نکنه تو ما رو جادو کردی؟» نفسم را در سینه حبس کردم. چه طور فهمیده بود؟