
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل پانزدهم
با دستپاچگی گفتم: «جودیت... منظورت چیه؟»
جودیت جواب داد: «جز تو همهی دخترا مریض شدن. آنا مریضه. آرلن هم همینطور. و کریستا.» گفتم: «آره، ولی این معنیش این نیست که...»
جودیت میان حرفم پرید: «واسه همین فکر میکنم تو ما رو جادو کردی.» آیا شوخی میکرد؟ نمیتوانستم بفهمم.
ناشیانه گفتم: «امیدوارم حالت بهتر بشه.» میتوانستم صدای خانم بلوود را بشنوم که به جودیت میگفت باید قطع کند.
به این ترتیب خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. خدا را شکر میکردم که مکالمهی کوتاهی بود اما نمیتوانستم بفهمم که آیا جودیت دربارهی جادو کردنم شوخی میکرد یا نه.
صدایش واقعاً ضعیف بود. خیلی خسته و بیجان به نظر میرسید. عصبانی شدم که به من تهمت زده بود، چه شوخی بود چه نبود. این عادت جودیت بود که حتی وقتی زنگ زده بودم تا لطفی کنم راهی برای عصبانی کردن من پیدا کند.
اما احساس گناه میکردم. چه جودیت حقیقت ماجرا را حدس زده بود و چه نزده بود، من واقعاً او و دیگران را جادو کرده بودم.
و حالا باید راهی پیدا میکردم تا جادو را از بین ببرم.
صبح روز بعد، دو صندلی در کلاسمان خالی بود. جودیت و آنا هر دو غایب بودند.
هنگام نهار، از کری پرسیدم میخواهد بعد از مدرسه با من بیاید تا به دنبال آن زن عجیب بگردیم یا نه.
او سرش را تکان داد و با صدای بلند گفت: «امکان نداره! احتمالاً منو به یه قورباغه یا یه همچین چیزی تبدیل میکنه!»
سرش جیغ کشیدم: «کری... نمیتونی این موضوع رو جدی بگیری؟» چند نفر از بچهها برگشتند و مرا نگاه کردند.
کری که چهرهاش زیر کلاه اورلاند و مجیکش سرخ میشد، زیر لب گفت: «منو نزن.» گفتم: «باشه، ببخشید. اضطراب داره منو میکشه... میدونی که؟»
او همچنان از آمدن با من امتناع کرد. عذر غیر موجهش این بود که باید به مادرش در خانه تکانی کمک کند.
کی وسط زمستان خانه تکانی میکند؟
کری وانمود میکرد که داستان من دربارهی آن زن و سه آرزو را باور نمیکند. اما احساس میکردم که شاید کمی ترسیده است.
من هم ترسیده بودم. میترسیدم او را پیدا نکنم.
بعد از مدرسه، روی دوچرخهام پریدم و به سمت جنگل جفرز به راه افتادم.
روز تیره و پرسوزی بود. ابرهای تیرهی غول پیکر در آسمان حرکت میکردند و احتمال باران و شاید برف میرفت.
فکر کردم، خیلی شبیه روزی است که به کلاریسا برخورد کردم. به دلیلی، این حقیقت دلگرمم کرد.
چند نفر از بچههای کلاس برایم دست تکان دادند و صدایم کردند. اما من که روی دستگیرههای دوچرخه خم شده بودم از کنارشان گذشتم و دنده عوض کردم تا سرعت بگیرم.
چند دقیقه بعد، از خیابان مونت رزو از کنار خانههایی که در دو طرفش قرار داشت گذشتم و درختان لخت جنگل به چشمم رسیدند. درختان بلند دیواری تیره، تیرهتر از آسمان ذغالی بالای سرشان را به وجود آورده بودند.
با ریتمی هماهنگ با پاهایم که پدال میزدند گفتم: «باید این جا باشه. باید این جا باشه. باید این جا باشه. باید این جا باشه.»
وقتی او را دیدم که کنار راه نشسته و خودش را جمع کرده است، قلبم تقریباً از سینهام بیرون پرید.
صدایش کردم: «هی هی! منم!» چرا جواب نمیداد؟