
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل شانزدهم
در حالی که قلبم با شادی میتپید نزدیکتر شدم و دیدم که او پشتش را به من کرده است.
لباسش را عوض کرده بود. کلاه بره پشمی بنفشی به سر کرده بود و کت سیاه بلندی به تن داشت که تقریباً به قوزک پایش میرسید.
چند سانتیمتر پشت سر او دوچرخهام را متوقف کردم. تایر دوچرخهام روی کف زیر راه کشیده شد. در حالی که نفس نفس میزدم گفتم: «باید یه آرزوی دیگه بکنم.» او برگشت و من نفسم را در سینه حبس کردم.
به چهرهای پر از کک و مک خیره شدم. به ظاهر کم سن و سالی که در میان موهای کوتاه و حلقه حلقهی بور قرار گرفته بود.
او که چشمانش را تنگ کرده بود تا مرا ببیند و حالت صورتش گیج بود گفت: «ببخشید، چی گفتی؟» صورتم داغ شد و به وضوح گفتم: «من... متأسفم، من... فکر کردم شما کس دیگه ای هستین.» این زن دیگری بود.
چنان احساس شرمندگی میکردم که میخواستم بمیرم!
پشت سرش دو بچهی مو بور را دیدم که در حاشیهی جنگل، فریزبی بازی میکردند.
زن گفت: «تامی... این قدر محکم پرتش نکن. خواهرت نمیتونه بگیرتش!»
بعد به سوی من برگشت. او که با نگرانی چهرهی مرا زیر نظر گرفته بود پرسید: «دربارهی آرزو چی گفتی؟ گم شدی؟» میدانستم که صورتم هنوز سرخ است اما نمیتوانستم کاری بکنم.
گفتم: «نه، فکر کردم شما»
زن سر پسر کوچکش داد کشید: «تامی... خودت برو بیارش!»
دو بچه شروع به دعوا کردند. او با عجله رفت تا به اوضاع برسد.
گفتم: «ببخشید که مزاحمتون شدم. خداحافظ.» دوچرخهام را برگرداندم و به سرعت به سمت خانه رفتم.
شرمنده بودم که چنین چیز احمقانهای را به یک غریبه گفته بودم.
اما بیشتر نا امید شده بودم.
واقعاً انتظار داشتم آن زن عجیب آن جا باشد.
از خودم پرسیدم، چه جای دیگری میتواند باشد؟
به یاد آوردم که راه جادهی مدیسون را به او نشان داده بودم. به این نتیجه رسیدم که شاید شانس بیاورم و آن جا به او بربخورم.
راه خیلی دوری بود. اما چارهای برایم نمانده بود.
دوچرخهام را برگرداندم و راه مدیسون را در پیش گرفتم. باد سرعت گرفته بود و صورتم کم کم یخ میکرد. در خلاف جهت باد حرکت میکردم و سوز سرما چشمانم را آب انداخته بود.
با وجود تیره و تاری هوا، میتوانستم ببینم که زن در خیابان مدیسون منتظر رسیدن من نایستاده بود.
دو سگ قهوهای گر شانه به شانهی هم از خیابان میگذشتند و سرهایشان را در برابر باد خم کرده بودند. آنها تنها موجودات زندهای بودند که دیدم.
چند بار در خیابان بالا و پایین رفتم و چشمانم بر روی خانههای قدیمی محل میگشت.
همهاش وقت تلف کردن بود.
کاملاً یخ زده بودم. گوشها و بینیام بیحس شده بودند. از چشمان خیسم قطرات سرد اشک به روی گونههایم میلغزیدند.
با صدای بلند به خودم گفتم: «تسلیم شو، سم.»
آسمان تاریک میشد. در بالای درختان لرزان ابرهای طوفانی پایینتر میآمدند. من که احساس بدبختی و شکست میکردم، برگشتم و به سوی خانه رفتم.
با سرعت تمام از میان راه برگشتم و سعی میکردم دوچرخهام را در برابر باد شدید راست نگه دارم.
هنگامی که خانهی جودیت در معرض دیدم قرار گرفت ایستادم. خانهی جودیت خانهی دراز و کم ارتفاعی از چوب سرخ و به شیوهی خانههای روستایی بود که از خیابان فاصله داشت و در پشت چمن وسیع و نامرتبی قرار گرفته بود.
با خودم گفتم، شاید بهتر باشد یک دقیقه بایستم و ببینم حال جودیت چطور است.
فکر کردم، میتوانم خودم را هم گرم کنم. دستم را بلند کردم و بینیام را لمس کردم. کاملاً بیحس شده بود.
در حالی که میلرزیدم، راه جلوی خانه را پشت سر گذاشتم و دوچرخهام را روی زمین گذاشتم. سپس در حالی که تلاش میکردم با مالیدن بینی بیچاره کمی حس در آن ایجاد کنم، ادامهی راه را پیاده رفتم و زنگ را زدم.
به نظر میرسید خانم بلوود از دیدن یک مهمان خیلی غافلگیر شده باشد. به او گفتم که هستم و این که از آن جا میگذشتم. در حالی که میلرزیدم پرسیدم: «حال جودیت چطوره؟»
او با آهی از سر نگرانی جواب داد: «همونطور که بود.» همان چشمان سبز جودیت را داشت. اما موهایش تقریباً کاملاً خاکستری بود.
او مرا به راهروی ورودی برد که خیلی گرم و نرم بود خانه بوی کباب میداد. ناگهان متوجه شدم که گرسنهام.
خانم بلوود رو به بالای پلهها کرد و گفت: «جودیت! مهمون داری!» پاسخ ضعیفی را شنیدم، اما نمیتوانستم کلمات را تشخیص دهم.
مادر جودیت دستی بر شانهی کتم گذاشت و گفت: «برو بالا.»
در حالی که سرش را تکان میداد اضافه کرد:» انگار خلی سردته. مراقب باش عزیزم. نمیخوای که تو هم مریضشی.»
از پلهها بالا رفتم و اتاق جودیت را پیدا کردم که در انتهای راهرو بود. در آستانه در مکث کردم و نگاهی به داخل اتاق انداختم.
اتاق فقط کمی روشن بود. میتوانستم جودیت را ببینم که روی تخت، روی لحاف، خوابیده است و سرش روی چند بالش قرار گرفته است. چند کتاب و مجله و دو دفتر مشق در اطراف تخت پخش بودند. اما جودیت آنها را نمیخواند.
تنها مستقیم به جلو نگاه میکرد.
او که من را در آستانهی در دیده بود با صدای بلند گفت: «لک لک؟»
در حالی که به زور لبخند میزدم وارد اتاق شدم. با ملایمت پرسیدم: «حالت چطوره؟» با صدای سردی پرسید: «تو این جا چه کار میکنی؟» صدایش خش داشت.
-«داشتم... داشتم دوچرخه سواری میکردم و...» در حالی که آن جا دم در ایستاده بودم، من من کنان ساکت شدم.
از شدت عصبانیت خشکم زده بود.
-«دوچرخه سواری؟ تو این سرما؟» با تلاش بسیاری بلند شد و نشست. به تاج تخت تکیه داد و با حالتی مشکوک به من خیره شد.
با من و من گفتم: «فقط تو این فکر بودم که حالت چطوره؟» با حالت زشتی غرید: «چرا پرواز نمیکنی از این جا بری، برد؟»
-«ها؟»
او تهمت زنان گفت: «تو یه جادوگری... نه؟»
نمیتوانستم باور کنم که این حرفها را میزد. خشکم زده بود. شوکه بودم! این شوخی نبود میتوانستم به وضوح ببینم که جدی میگفت!
-«تو ما رو جادو کردی. من میدونم!»
گفتم: «جودیت... خواهش میکنم، چی داری میگی؟»
او با صدای خراشیدهاش گفت: «پارسال تو مطالعات اجتماعی یه درس دربارهی جادوگرها خوندیم. افسونها و این طور چیزها رو خوندیم.»
اصرار کردم: «این دیوونگیه!»
جودیت به تهمت گفت: «تو به من حسودی میکردی، سم. به من و آنا و همهی بچههای دیگه.» با عصبانیت داد زدم: «خوب بعد؟»
«بعد، ناگهان همهی دخترای تیم احساس ضعف و بیماری میکنن. به جز تو، سم. تو حالت خوبه... نه؟» التماس کنان گفتم: «جودیت، گوش کن...»
او جیغ زد، طوری که صدای ضعیفش پر طنین شد: «تو یه جادوگری، سم!» شروع کرد به سرفه کردن.
گفتم: «جودیت، داری مثل دیوونه ها حرف میزنی. من جادوگر نیستم.»
-«چه طور ممکنه یه جادوگر باشم؟ خیلی متأسفم که مریض شدی. واقعاً متأسفم. اما...»
جودیت به جیغ جیغی که به آرامی یک زمزمه تکرار میکرد: «تو یه جادوگری! تو یه جادوگری! من با همه دخترا حرف زدم. همشون موافقن. تو یه جادوگری. یه جادوگر!»
چنان عصبانی بودم که فکر کردم منفجر میشوم. دستانم را محکم گره کرده بودم. سرم زق زق میکرد.
جودیت با همهی دخترا حرف زده بود و این داستان را که من یک جادوگرم پخش کرده بود. چه طور توانسته بود چنین کار جنون آمیزی انجام دهد؟
او به تکرار حرفهای خود ادامه داد: «یه جادوگر! تو یه جادوگری!»
چنان ناراحت بودم که کاملاً کنترل خودم را از دست دادم. جیغ کشیدم: «جودیت... اگه آن قدر رفتارت با من وحشتناک نبود!»
بلافاصله متوجه شدم که اشتباه وحشتناکی کردهام.
در همان لحظه قبول کرده بودم که من مسئول مریض شدن او بودم.
در همان لحظه از دهانم پریده بود که یک جادوگرام! اما چنان عصبانی بودم که برایم مهم نبود.
جودیت، در حالی که چشمان سبزش با هیجان میدرخشید و انگشتش را به نشانهی اتهام به سوی من گرفته بود، با صدای خروسکیاش گفت: «میدونستم!»
سرو کلهی مادر جودیت در اتاق پیدا شد: «چه خبره؟ چرا این همه داد میزنید؟» نگاهش بین من و جودیت در گردش بود.
جودیت جیغ کشید: «اون یه جادوگره! یه جادوگر!»
خانم بلوود به سوی تخت دوید و داد زد: «جودیت... صدات! بسه!» به سوی من برگشت: «فکر میکنم جودیت تب کرده. داره... داره چیزهای احمقانهای میگه. لطفاً به حرفاش توجه نکن. اون...»
جودیت جیغ زد: «اون یه جادوگره! خودش قبول کرد! اون یه جادوگره!» خانم بلوود به او التماس کرد: «جودیت خواهش میکنم. تو باید آروم باشی. باید نیروت رو حفظ کنی.» به تندی گفتم: «ببخشید. الان میرم.»
با تمام سرعتی که میتوانستم از اتاق بیرون زدم و از پلهها پایین آمدم و از خانه بیرون رفتم.
صدای خروسکی جودیت به دنبالم میآمد: «یه جادوگر! یه جادوگر!»
چنان عصبانی و ناراحت و تحقیر شده بودم که احساس میکردم دارم منفجر میشوم. جیغ کشیدم: «کاش جودیت غیب بشه! کاش واقعاً!»
صدایی از پشت سرم گفت: «خیلی خوب. این آرزوی دومته.»
دور خودم چرخیدم و آن زن عجیب را دیدم که در کنار خانه ایستاده بود و موهای سیاه بلندش در سوز باد پشت سرش رها شده بود. گوی سرخ درخشان را بالا گرفته بود. چشمانش به همان سرخی گوی میدرخشید.
او با صدای لرزانش که شبیه صدای یک پیرزن بود گفت: «من آرزوی اولت را لغو میکنم. و آرزوی دومت رو برآورده میکنم.»