رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل هفدهم

فریاد زدم: «نه... صبر کن!»
زن لبخند زد و شالش را روی سرش کشید.
در حالی که به سوی او می‌دویدم داد زدم: «صبر کن! منظورم این نبود!»
پایم به سنگی در خیابان گیر کرد و سکندری خوردم. زانویم محکم به زمین خورد. درد در تمام بدنم پخش شد.
هنگامی که سرم را بلند کردم، او رفته بود.

***

پس از شام، رون قبول کرد با من بسکتبال بازی کند. اما هوا بیش از حد سرد بود و باد می‌وزید. برف سبکی شروع به باریدن کرده بود. ما به پینگ پنگ در زیرزمین رضایت دادیم.
پینگ پنگ بازی کردن در زیرزمین ما همیشه سخت است. اولاً سقف خیلی کوتاه است، توپ همیشه به آن می‌خورد و با سرعت دور می‌شود. به علاوه، پانکین عادت جدی دارد که به دنبال توپ می‌دود و آن را گاز می‌گیرد و سوراخ می‌کند.
پینگ پنگ تنها ورزشی است که من آن را خوب انجام میدهم. سرویس زدنم واقعاً خوب است و خوب بلدم چه طور توپ را زیر دماغ رقیبم بیندازم. معمولاً می‌توانم از هر سه گیم در دو گیم رون را شکست دهم.
اما امشب او می‌توانست ببیند که دل به بازی نمی‌دهم.
در حالی که توپ به آرامی بین ما در رفت و آمد بود پرسید: «چی شده؟» چشمان تیره‌اش از پشت عینک فریم سیاهش به چشمان من خیره شده بود.
به این نتیجه رسیدم که باید موضوع کلاریسا و گوی شیشه‌ای سرخش و سه آرزو را به او بگویم. ناامیدانه می‌خواستم این ماجرا را برای کسی تعریف کنم.
گفتم: «چند روز پیش به یه زن عجیبی کمک کردم و اون قول داد سه آرزوم رو برآورده کنه. من یه آرزو کردم و حالا تمام دخترای تیم بسکتبالمون دارن میمیرن!»
رون راکتش را روی میز گذاشت. دهانش باز ماند. فریاد زد: «چه هم زمانی جالبی!» با دهان باز به او خیره شدم: «ها؟»
رون گفت: «من هم دیروز پری محافظم رو دیدم! قول داد منو ثروتمندترین آدم دنیا کنه و میخواد یه مرسدس تمام طلا بهم بده که پشتش استخر داشته باشه!» از خنده ترکید. فکر می‌کند خیلی باحال است.
از سر عصبانیت و خشم غریدم. «ااااه!»
بعد راکتم را به طرفش پرت کردم و دوان دوان به اتاقم در طبقه‌ی بالا رفتم.
در را محکم پشت سرم بستم و شروع به قدم زدن کردم. دستانم را محکم جلوی سینه‌ام گرفته بودم.
مدام به خودم می‌گفتم که باید آرام باشم، که خوب نیست این طور مضطرب باشم. اما البته، این که به خودتان بگویید آرام باشید هیچ فایده‌ای ندارد تنها باعث می‌شود عصبیتر شوید.
به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم تا ذهنم مشغول شود، تا مانع فکر کردنم به جودیت و کلاریسا و آرزوی تازه‌ای شود که تصادفاً کرده بودم. آرزوی دومم.
در حالی که هنوز قدم می‌زدم، با صدای بلند گفتم: «منصفانه نیست!»
من که نمی‌دانستم دارم آرزوی دومم را می‌کنم. آن زن به من حقه زده بود! سروکله‌اش ناگهان پیدا شده بود... و به من حقه زده بود!
جلوی آیینه‌ی اتاقم ایستادم و شروع به بازی با موهایم کردم. موهای من خیلی نازک و بور است. چنان نازک است که نمی‌توانم کار زیادی با آن بکنم. معمولاً آن را به شکل دم اسبی در سمت راست سرم می‌بندم. این مدلی است که آن را در مجله‌ی هفدهمین ۲۷ روی مدلی دیدم که کمی شبیه من بود.
تنها برای این که دست‌هایم مشغول باشد، سعی کردم کار دیگری با موهایم بکنم.
در حالی که خودم را در آیینه تماشا می‌کردم، سعی کردم آن را صاف کنم و به عقب بکشم.
بعد فرق وسط باز کردن و رها کردن موها روی گوش‌هایم را امتحان کردم. خیلی بیفایده به نظر می‌رسید.

ـــــــــــــــــــــــ
27 Seventeen

این فعالیت مفید نبود. این کار ذهنم را اصلاً از جودیت دور نمی‌کرد. موهایم را دوباره به همان شکل قدیمی دم اسبی درآوردم. بعد مدتی آن را شانه کردم، با آهی شانه را زمین گذاشتم و به کار قدم زدن برگشتم.
پرسش بزرگ من این بود که: «آیا آرزویم برآورده شده بود؟ آیا باعث شده بودم جودیت ناپدید شود؟» با این که آن همه از جودیت متنفر بودم، مطمئناً نمی‌خواستم مسئول محو شدن او برای ابد باشم.
با ناله‌ی بلندی خودم را روی تختم انداختم. از خودم پرسیدم، چه کار باید بکنم؟ باید می‌دانستم آرزو برآورده شده است یا نه.
تصمیم گرفتم به خانه‌شان زنگ بزنم.
با او حرف نمی‌زدم. فقط به خانه‌شان زنگ می‌زدم تا ببینم هنوز این طرف‌هاست یا نه.
اصلاً نمی‌گفتم این کیست که زنگ زده است.
در دفتر مدرسه به دنبال شماره‌ی جودیت گشتم. شماره‌اش را حفظ نبودم. قبلاً فقط یک بار به او زنگ زده بودم.
دستم هنگامی که آن را به سوی تلفن روی میزم می‌بردم می‌لرزید.
محکم شماره را گرفتم.
مجبور شدم سه بار شماره را بگیرم. مدام اشتباه می‌کردم.
واقعاً ترسیده بودم. احساس می‌کردم گویی معده‌ام به هم پیچیده و قلبم داخل حلقم پریده است.
تلفن زنگ زد. یک زنگ.
دو زنگ.
سه زنگ.
ناپدید شده بود؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *