رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل هجدهم

چهار زنگ.
هیچ جوابی نبود.
درحالی که سرما در ستون مهره‌هایم می‌دوید، با صدای بلند گفتم:
«اون رفته.»
پیش از آن که زنگ پنجم را بزند، صدای کلیک را شنیدم. کسی گوشی را برداشته بود.
«بله؟» جودیت!
او پرسید: «بله؟ شما؟» گوشی را محکم گذاشتم.
قلبم به سرعت می‌زد. دست‌هایم به سردی یخ بود.
آهی از روی آسودگی کشیدم. جودیت آن جا بود. حتماً آن جا بود.
او از صحنه‌ی جهان محو نشده بود.
و متوجه شدم که صدایش به حالت عادی بازگشته بود.
صدایش خروسکی یا ضعیف نبود، به همان زشتی همیشه بود.
این چه معنایی داشت؟ سرپا بلند شدم و درحالی که سعی می‌کردم معنای تمام این‌ها را بفهمم شروع به قدم زدن کردم.
البته، نمی‌توانستم معنای تمام این‌ها را بفهمم.
تنها می‌دانستم که آرزوی دوم برآورده نشده بود.
درحالی که کمی احساس آسودگی می‌کردم، به رختخواب رفتم و بلافاصله در خوابی سنگین و بیرویا فرو رفتم.
یک چشم، و بعد چشم دیگر را باز کردم. نورکم رنگ سحر از میان پنجره‌ی اتاقم به درون می‌تابید. با ناله‌ای خواب آلوده، رو اندازها را کنار زدم و نشستم.
چشمم به ساعت روی میزم افتاد و نفسم حبس شد.
نزدیک هشت و ده دقیقه بود؟
چشم‌هایم را مالیدم و دوباره نگاه کردم. بله هشت و ده دقیقه.
من که تلاش می‌کردم لحن خواب آلوده را از صدایم بگیرم، داد زدم: «ها؟» مادر هر روز ساعت هفت بیدارم می‌کند که بتوانم تا هشت و نیم به مدرسه برسم.
چه اتفاقی افتاده است؟
حال امکان نداشت بتوانم به موقع برسم.
داد زدم: «هی... مادر! مادر!» از تخت بیرون پریدم. پاهای درازم بین رو اندازها گیر کرد و تقریباً افتادم.
عجب شروع خوبی برای امروز بود... یک حرکت مخصوص سامانتا با همان دست و پا چلفتی همیشگیاش! دم در اتاق خوابم فریاد زدم: «هی، مادر... چه اتفاقی افتاده؟ دیرم شد!»
من که پاسخی نشنیده بودم، لباس خوابم را درآوردم و به سرعت شروع به گشتن کمد برای یافتن لباس‌های تمیزی کردم که بپوشم. امروز جمعه، روز لباس شویی بود. به همین دلیل به انتهای توده لباس‌هایم رسیده بودم.
-«هی، مادر؟ رون؟ هیچ کس بالا نیست؟»
پدر هر روز ساعت هفت خانه را به قصد کار ترک می‌کند. معمولاً صدای راه رفتنش را می‌شنوم. امروز صبح هیچ صدایی نشنیدم.
یک شلوار جین رنگ و رو رفته و یک ژاکت سبز روشن بیرون کشیدم. بعد درحالی که به چهره‌ی خواب آلودم در آیینه خیره شده بودم موهایم را شانه کردم.
داد زدم: «هیچ کس بالا نیست؟ چی شده که امروز هیچ کس منو بیدار نکرده؟ امروز که تعطیل نیست... هست؟» هنگامی که کفش‌های کتانیام را می‌پوشیدم، به دقت گوش دادم.
پایین در آشپزخانه هیچ رادیویی روشن نبود. فکر کردم، چه عجیب. مادر هر روز صبح آن رادیو را برای اخبار روشن می‌کرد. هر روز صبح سر این موضوع دعوا می‌کردیم.
او می‌خواست به اخبار گوش دهد و من می‌خواستم موسیقی بشنوم.
اما امروز نمی‌توانستم هیچ صدایی از پایین بشنوم.
چه خبر است؟
از بالای پله‌ها با صدای بلند گفتم: «هی... امروز صبحونه نمی‌خورم! دیرم شده.» هیچ جوابی نیامد.
آخرین نگاه را به آیینه انداختم، تار مویی را از روی پیشانیام کنار زدم و به سرعت به سمت هال رفتم.
اتاق برادرم کنار اتاق من است. در اتاقش بسته بود.
فکر کردم، اوه، اوه، رون تو هم خواب مانده‌ای؟ محکم در زدم.
-«رون؟ رون، بیداری؟» سکوت.
«رون؟» در را باز کردم. اتاق، جز نور ضعیفی که از پنجره به درون می‌تابید، تاریک بود. تخت مرتب بود.
رون رفته بود؟ چرا تختش را مرتب کرده بود؟ این اولین باری بود که در تمام عمرش این کار را کرده بود.
من که گیج شده بودم به سرعت از پله‌ها پایین رفتم: «هی، مادر!»
درنیمه راه، سکندری خوردم و تقریباً افتادم. حرکت دست و پا چلفتی شماره‌ی دو. برای صبح به این زودی خیلی خوب بود.
-«این پایین چه خبره؟ آخر هفته است؟ یعنی تا این موقع همه خوابیدند؟!» آشپزخانه خالی بود.
مادر آن جا نبود. رون نبود. صبحانه‌ای هم نبود. آیا باید صبح زود جایی می‌رفتند؟ روی یخچال را نگاه کردم تا شاید یادداشتی آن جا ببینم.
هیچی.
گیج و مبهوت نگاهی به ساعت انداختم. تقریباً هشت و نیم بود. دیگر مدرسه‌ام دیرشده بود.
چرا هیچ کس مرا بیدار نکرده بود؟ چرا همه صبح به این زودی رفته بودند؟ خودم را نیشگون گرفتم. واقعاً این کار را کردم. فکر کردم شاید خواب می‌دیدم.
اما از این شانس‌ها نداشتم.
گفتم: «هی... کسی خونه ست؟» صدایم در خانه‌ی خالی طنین انداز شد.
به سمت کمد راهروی ورودی دویدم تا کتم را بردارم. باید به مدرسه می‌رفتم. مطمئن بودم این راز بعداً حل می‌شود.
به سرعت کتم را پوشیدم و به طبقه‌ی بالا رفتم تا کوله پشتیام را بردارم. معده‌ام قار و قور می‌کرد. عادت داشتم دست کم یک لیوان آب میوه و یک کاسه غلات برای صبحانه بخورم.
فکر کردم، «اوه، خوب، بعداً یه نهار گنده می‌خورم.»
چند ثانیه بعد، از در بیرون و به سوی گاراژ رفتم تا دوچرخه‌ام را بردارم. در گاراژ را باز کردم و ایستادم.
در حالی که به درون گاراژ خیره شده بودم خشکم زد.
ماشین پدر هنوز توی گاراژ بود.
سرکار نرفته بود.
پس کجا رفته بودند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *