رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل نوزدهم

به داخل خانه برگشتم و به دفتر پدرم زنگ زدم. تلفن زنگ زد و زنگ زد و هیچ کس جواب نداد.
دوباره آشپزخانه را به دنبال پیغامی از طرف مادر یا پدرم گشتم. اما نتوانستم هیچ چیز پیدا کنم.
با نگاهی که به ساعت آشپزخانه انداختم، دیدم دیگر بیست دقیقه دیر کرده‌ام. باید یادداشتی برای توضیح تأخیرم می‌داشتم، اما کسی نبود که آن را برایم بنویسد.
به سرعت برگشتم بیرون تا دوچرخه‌ام را بردارم. فکر کردم، بهتر است دیر برسم تا این که اصلاً نرسم. وحشت زده نبودم. فقط گیج شده بودم.
به خودم گفتم، موقع نهار به مادر یا پدر زنگ می‌زنم و می‌فهمم همه امروز صبح کجا رفته بودند.
هنگامی که به سمت مدرسه می‌رفتم، کمی احساس عصبانیت می‌کردم. حداقل می‌توانستند به من بگویند زود می‌روند! هیچ ماشینی در خیابان و هیچ بچه‌ای سوار دوچرخه نبود. حدس زدم همه دیگر به مدرسه یا محل کار یا هر جایی که مردم صبح‌ها می‌روند رفته‌اند. از همیشه دیرتر به مدرسه رسیدم.
دوچرخه‌ام را در جایگاه دوچرخه‌ها گذاشتم. کوله پشتیام را روی شانه‌هایم تنظیم کردم و به طرف مدرسه دویدم. راهرو تاریک و خالی بود! از گام‌هایم بر روی زمین سخت طنین بلندی به گوش می‌رسید.
کتم را داخل کمد انداختم. هنگامی که در کمد را بستم، صدای آن در راهروی خالی طنین یک انفجار را داشت.
فکر کردم، وقتی راهروها این قدر خالیاند به شکلی ترسناکاند. به سمت کلاسم رفتم که تنها چند اتاق بعد از کمدم بود.
-«مادرم فراموش کرده بود بیدارم کنه، به همین خاطر خواب موندم.»
این عذری بود که می‌خواستم به محض ورود به کلاس برای شارون بیاورم. منظورم این است که این تنها یک عذر نبود. حقیقت بود. اما هرگز نتوانستم دلیل دیر کردنم را به شارون بگویم.
در کلاس را باز کردم، و با تعجب به درون آن خیره شدم.
خالی بود. اتاق خالی بود.
هیچ بچه‌ای آن جا نبود. شارون هم آن جا نبود.
چراغ‌ها روشن نشده بود و درس دیروز هنوز روی تخته بود. فکر کردم، عجیب است.
اما آن موقع نمی‌دانستم قرار بود همه چیز چه قدر عجیب‌تر شود.
مدتی، در حالی که به اتاق خالی و تاریک خیره شده بودم، خشکم زد. بعد به این نتیجه رسیدم که همه باید به جلسه‌ای در سالن اجتماعات رفته باشند.
به سرعت برگشتم. در حالی که در راهروی خالی می‌دویدم به سمت سالن اجتماعات در جلوی مدرسه رفتم.
در دفتر معلمان باز بود. نگاهی به درون آن انداختم و از این که آن راهرو را هم خالی یافتم تعجب کردم. فکر کردم شاید همه‌ی معلم‌ها در جلسه‌اند.
چند ثانیه بعد، در دو لتی سالن را باز کردم.
و به تاریکی درون آن نگاه انداختم.
سالن ساکت و خالی بود.
درهارا بستم و به راهرو برگشتم. در آستانه‌ی تک تک درها ایستادم تا به داخل نگاهی کنم.
خیلی طول نکشید تا بفهمم من تنها فرد داخل ساختمان هستم. هیچ بچه‌ای آن جا نبود هیچ معلمی نبود.
حتی به اتاق سرایداران در پایین پله‌ها سر زدم، هیچ سرایداری آن جا نبود.
امروز جمعه است؟ امروز تعطیل است؟
سعی می‌کردم بفهمم همه کجا رفته‌اند، اما نمی‌توانستم.
من که اولین نشانه‌های وحشت را در سینه‌ام احساس می‌کردم، سکه‌ای در تلفن کنار دفتر مدیر انداختم و به خانه زنگ زدم.
گذاشتم دست کم ده بار زنگ بخورد. با این حال کسی خانه نبود. در راهروی خالی داد زدم: «کجا رفتین؟» تنها پاسخ بازتاب صدای خودم بود.
دست‌هایم را دور دهانم گرفتم و گفتم: «میتونین صدام رو بشنوین؟» سکوت.
ناگهان خیلی وحشت کردم باید از ساختمان ترسناک مدرسه بیرون می‌رفتم. کتم را برداشتم و شروع به دویدن کردم.
حتی به خودم زحمت ندادم در کمد را ببندم.
درحالی که کتم را روی شانه‌هایم انداخته بودم، به سوی جایگاه دوچرخه‌ها دویدم. دوچرخه‌ی من تنها دوچرخه‌ای بود که آن جا پارک شده بود. خودم را سرزنش می‌کردم که چرا وقتی آمدم متوجه آن نشده بودم.
کتم را پوشیدم. کوله پشتیام را انداختم و به سوی خانه راه افتادم. دوباره هیچ ماشینی در خیابان ندیدم و هیچ آدمی.
با صدای بلند گفتم: «این خیلی عجیبه!»
ناگهان، گویی چیزی به پاهایم بسته شده بود، سنگین شدند. می‌دانستم که از ترسم است. قلبم به سرعت می‌زد. نا امیدانه به دنبال کسی می‌گشتم که درخیابان باشد.
در نیمه راه خانه، برگشتم و به سوی شهر رفتم. محله‌ی کوچک مغازه‌ها تنها چند خیابان به سمت شمال مدرسه بود.
از وسط خیابان پیش می‌رفتم. دلیلی نداشت که این کار را نکنم.
هیچ ماشین یا کامیونی در هیچ سمتی وجود نداشت.
ابتدا بانک در برابر نگاهم ظاهر شد و بعد بقالی. من که با تمام قوا پدال می‌زدم، بقیه‌ی مغازه‌ها را دیدم که در هر دو سوی خیابان مونترز قرار داشتند.
همه تاریک و خالی بودند.
حتی یک نفر در شهر نبود. هیچ کس در مغازه نبود.
هیچ کس.
جلوی مغازه‌ی ابزار فروشی فاربر ۲۸ دوچرخه را متوقف کردم و پایین پریدم. دوچرخه به یک سو افتاد. وارد پیاده رو شدم و گوش دادم. تنها صدایی که به گوش می‌رسید صدای سایه بانی بود که بالای سلمانی قرار داشت و باد آن را به دیوار می‌کوبید.
با بیشترین صدایی که می‌توانستم داد زدم: «سلام! ســـــلام!» اما می‌دانستم که نیرویم را هدر میدهم.
در حالی که وسط خیابان ایستاده بودم و به مغازه‌های تاریک و پیاده روهای خالی خیره شده بودم، می‌دانستم که تنها هستم.

ــــــــــــــــ
28 Farber

در تمام دنیا تنها هستم.
ناگهان متوجه شدم دومین آرزویم برآورده شده است.
جودیت ناپدید شده بود و بقیه هم با او ناپدید شده بودند.
مادر و پدرم. برادرم رون، همه.
آیا هیچ وقت دوباره آن‌ها را می‌دیدم؟
روی لبه‌ی سیمانی جلوی سلمانی نشستم و خودم را بغل کردم. سعی کردم جلوی لرزیدن بدنم را بگیرم.
با احساس بدبختی دراین فکر بودم که، حالا چی؟ حالا چی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *