
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل بیستم
نمیدانم چه مدت آن جا روی لبهی سیمانی، در حالی که خودم رابغل کرده بودم، سرم به زیر بود و ذهنم اسیر وحشتی کامل بود، آن جا نشستم. ممکن بود تا ابد آن جا بنشینم و به سایه بانی که به دیوار میخورد و صدای باد که میان خیابانهای خالی میوزید گوش دهم... اگر معدهام شروع به قار و قور نکرده بود.
من که ناگهان به یاد آورده بودم صبحانهام را نخورده بودم، ایستادم. با صدای بلند از خودم پرسیدم: «سم، تو در تمام دنیا تنهایی. چه طور میتونی به خوردن فکر کنی؟»
اگر چه این صدای خودم بود. به نوعی آرامش بخش بود که صدای انسانی را بشنوم. داد زدم: «دارم از گرسنگی میمیرم!»
گوش دادم تا شاید پاسخی بشنوم. خیلی احمقانه بود، اما نمیخواستم امیدم را از دست بدهم.
دوچرخهام را از خیابان برداشتم و زیر لب گفتم: «همهاش تقصیر جودیته.»
از میان خیابانهای خالی به سوی خانه میرفتم و چشمانم میان حیاطها وخانه های خالی جستجو میکرد. هنگامی که از کنار خانهی خانوادهی کاربر در نبش خیابانمان میگذشتم، انتظار داشتم سگ سفید کوچکشان همان طور که عادت داشت واق واق کنان به دنبال دوچرخهام بیاید.
اما حتی یک سگ در دنیا نمانده بود، حتی پانکین بیچارهی خودم. فقط من بودم. سامانتا برد. آخرین فرد روی زمین.
به محض این که به خانه رسیدم، به سرعت به آشپزخانه رفتم. یک ساندویچ کرهی بادام زمینی برای خودم درست کردم. در حالی که آن را قورت میدادم به قوطی باز کرهی بادام زمینی خیره شدم، تقریباً خالی بود.
با صدای بلند پرسیدم: «چه طور میخوام خودم رو سیر کنم؟ وقتی غذاها تموم شد چی کارکنم؟» شروع به پرکردن لیوانی با آب پرتقال کردم. اما مکث کردم و فقط تا نیمه پرش کردم.
از خودم پرسیدم، بروم و از بقالی دزدی کنم؟ بروم و غذایی را که میخواهم بردارم؟ آیا اگر هیچ کس آن جا نباشد واقعاً دزدی است؟ اگر هیچ کس هیچ جا نباشد چه؟ آیا اهمیتی دارد؟ آیا هیچ چیز اهمیتی دارد؟
داد زدم: «چه طور میتونم از خودم مراقبت کنم؟ من فقط دوازده سالمه!»
برای اولین بار احساس کردم میخواهم گریه کنم. اما یک تکهی بزرگ دیگر ساندویچ کرهی بادام زمینی در دهانم چپاندم و جلوی گریهام را گرفتم.
در عوض، افکارم را متوجه جودیت کردم و ناراحتی و ترس به سرعت جای خود را به عصبانیت دادند.
اگر جودیت من را مسخره نکرده بود و سعی نکرده بود من را خجالت زده کند، اگر جودیت مدام به من نیشخند نزده بود و نگفته بود: «برد، چرا پرواز نمیکنی از این جا بری!» و همهی آن چیزهای وحشتناک دیگر را به من نگفته بود، آن وقت هرگز هیچ آرزویی دربارهاش نمیکردم و حالا تنها نبودم.
جیغ زدم: «ازت متنفرم جودیت!»
آخرین بخش ساندویچ را در دهانم چپاندم... اما آن را نجویدم.
خشکم زد و گوش دادم.
صدایی شنیدم. صدای پا. کسی در اتاق نشیمن راه میرفت.