
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل بیست و یکم
ساندویچ را کامل قورت دادم و اشک ریزان به اتاق نشیمن رفتم.
-«مادر؟ پدر؟»
یعنی برگشته بودند؟ واقعاً برگشته بودند؟ نه.
هنگامی که کلاریسا را دیدم در آستانهی اتاق نشیمن متوقف شدم. او در میان اتاق ایستاده بود، نور پنجره بر موهای سیاهش منعکس میشد و لبخند رضایت آمیزی بر چهرهاش بود. شال قرمز تندش روی شانههایش افتاده بود ژاکت سیاه بلندی روی پیراهن یقه اسکی پوشیده بود.
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم: «تو! چطوری اومدی تو؟» او شانههایش را بالا انداخت. لبخندش بیشتر شد.
من که عصبانیتم از وجودم بیرون میریخت جیغ کشیدم: «چرا این کارو با من کردی؟ چه طور تونستی این کارو با من بکنی؟»
در حالی که به اتاق خالی و خانهی خالی اشاره میکردم از او میخواستم پاسخ دهد. او به سادگی جواب داد: «من این کار و نکردم.»
به سوی پنجره رفت. پوستش در نور درخشان بعد از ظهر بی رنگ و پر چین و چروک به نظر میرسید. خیلی پیر به نظر میآمد.
من که عصبانیتر از آن بودم که بتوانم حرف بزنم، من من کنان گفتم: «اما...اما...» لبخندش محو شد و گفت: «تو این کارو کردی تو آرزو کردی. من برآوردهاش کردم.»
در حالی که دستهایم را محکم مشت کرده بودم با گامهای بلند وارد اتاق شدم و جیغ کشیدم: «من آرزو نکردم خانوادهام ناپدید بشن آرزو نکردم همهی مردم دنیا ناپدید بشن. تو این کارو کردی! تو!»
کلارسیا که شال را روی شانههایش مرتب میکرد گفت: «آرزو کردی جودیت بلوود ناپدید بشه. من به بهترین شکلی که بلد بودم آرزوت رو برآورده کردم.»
با عصبانیت گفتم: «نه، تو به من کلک زدی.»
او پوزخند زد و گفت: «جادو اغلب غیر قابل پیش بینیه. متوجه شدم از آرزوی آخرت راضی نیستی. به همین دلیله که برگشتم. تو یک آرزوی دیگه داری می خوای حالا ازش استفاده کنی؟»
گفتم: «بله! می خوام خانوادهام برگردن. می خوام همهی مردم برگردن. میخوام...»
او که گوی سرخ را از کیف بنفش بیرون میآورد به من هشدار داد: «مراقب باش. قبل از این که آخرین آرزوت رو بکنی خوب فکر کن. من دارم سعی میکنم مهربونیت رو جبران کنم. نمی خوام از نتیجهی آرزوت نا راضی باشی.» میخواستم جواب بدهم اما مکث کردم، اما مکث کردم. او درست میگفت، باید مراقب میبودم. باید این بار درست آرزو میکردم و باید درست بیانش میکردم.
او به نرمی تشویقم کرد: «صبر کن! چون این آخرین آرزوته، دائمی میشه. خیلی مراقب باش.»
به چشمان او خیره شدم که از سیاه به سرخ تغییر رنگ دادند و سرخی براق گویی که در دستانش بود را منعکس میکردند. تا جایی که میتوانستم فکر کردم.
چه آرزویی باید میکردم؟