
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل بیست و دوم
با آمدن ابرها جلوی خورشید، نوری که از پنجرهی اتاق نشیمن به درون میتابید. رنگ باخت. همان طور که نور کمتر میشد، چهرهی پیرزن تیرهتر شد شیارهای عمیق تیره زیر چشمانش شکل گرفت. خطوطی بر پیشانیاش نمایان شد. گویی در سایهها فرو میرفت.
با صدایی لرزان گفتم: «این آرزوی منه.» به آرامی و با دقت حرف میزدم. میخواستم هر کلمه را در نظر بگیرم. این بار نمیخواستم اشتباه کنم. نمیخواستم به او فرصت دهم به من کلک بزند.
او که اکنون سایه تمام چهرهاش را پوشانده بود، زمزمه کنان گفت: «گوش میدم.» تنها چشمانش بود که به سرخی آتش میدرخشید.
صدایم را صاف کردم. نفس عمیقی کشیدم.
با دقت تکرار کردم: «این آرزوی منه. آرزو میکنم همه چی به حالت عادی برگرده. می خوام همه چی دقیقاً همون طور باشه که بود...اما...» مکث کردم. این بخش را تمام کنم؟ به خودم گفتم، بله!
-«می خوام همه چی همون طور باشه که بود... اما می خوام جودیت فکر کنه من بهترین آدمیام که تو دنیا وجود داره!»
او که گوی شیشهاش را بالا میگرفت، گفت: «من آرزوی سومت رو برآورده میکنم. آرزوی دومت پاک میشه. زمان به صبح امروز بر میگرده. خداحافظ، سامانتا.» گفتم: «خداحافظ.»
نور سرخ درخشان تمام وجود مرا در بر گرفته بود. هنگامی که نور رنگ باخت، کلاریسا ناپدید شده بود.
- «سم! سم... بیدار شو!»
صدای مادرم از طبقهی پایین به گوش رسید.
همه چیز را به یاد آوردم. به یاد آوردم که در خانهای خالی در جهانی خالی بیدار شدم و سومین آرزویم را به خاطر آوردم.
اما زمان به امروز صبح باز گشته بود. نگاهی به ساعت انداختم؛ هفت. مادر در ساعت همیشگی بیدارم کرده بود.
- «مادر.» از تخت بیرون پریدم. با لباس خواب دوان دوان به طبقهی پایین پلهها رفتم و با شادی بازوانم را دور او انداختم و محکم بغلش کردم: «مادر!»
او در حالی که حالت شگفت زدهای بر چهرهاش داشت گامی به عقب برداشت.
-«سم؟ حالت خوبه؟ تب کردی؟»
در حالی که پانکین را که همان قدر شگفت زده به نظر میرسید، بغل میکردم، با شادی فریاد زدم: «صبح به خیر! پدر هنوز خونه است؟» خیلی دلم میخواست او را هم ببینم تا بدانم برگشته است.
مادر که هنوز با نگاهی شکاک مرا تحت نظر گرفته بود، گفت: «چند دقیقه پیش رفت.» گفتم: «اوه، مادر!» نمیتوانستم شادیام را پنهان کنم. دوباره بغلش کردم.
- «اوه.» شنیدم رون از پشت سرمان وارد آشپزخانه شد.
برگشتم و او را دیدم که به من خیره شده است. چشمانش از پشت عینکش با ناباوری تنگ شده بود. دویدم و او را هم بغل کردم.
در حالی که تلاش میکرد از من دور شود گفت: «مادر... چی تو آب پرتغال این ریختی؟ اه! ولم کن!»
مادر شانههایش را بالا انداخت. بی هیچ احساسی پاسخ داد: «هیچ وقت از من نخواه رفتار خواهرت رو توضیح دهم.» به سوی کابینت آشپزخانه برگشت.
- «برو لباس بپوش سم. نمی خوای که دیرت بشه.» گفتم: «چه صبح زیبایی!»
رون که خمیازه میکشید گفت: «بله، خیلی زیباست.»
- «حتماً خواب خیلی خوبی دیدی، سم، یا یه همچین چیزی.» خندیدم و دوان دوان به بالای پلهها رفتم تا لباس بپوشم.
نمیتوانستم صبر کنم تا به مدرسه برسم. نمیتوانستم صبر کنم تا دوستانم را ببینم، راهروها را ببینم که یک بار دیگر پر از چهرههای خندان است.
من که با تمام قوا پدال میزدم، هر بار که ماشینی رد میشد لبخند میزدم. عاشق این بودم که دوباره مردم را ببینم.
برای خانم ملیر که آن طرف خیابان بود و خم شده بود که روزنامهی صبح را بردارد دست تکان دادم.
وقتی حتی سگ خانوادهی کارتر به دنبال دوچرخهام آمد، بلند واق واق کرد و قوزک پاهایم را گاز گرفت، اهمیتی ندادم.
با شادی داد زدم: «چه سگ خوبی!»
به خودم گفتم: «همه چیز عادیه. همه چیز به طرز فوق العاده ای عادیه.»
در ورودی مدرسه را باز کردم و صدای بستن در کمدها و فریاد بچهها را شنیدم.
با صدای بلند گفتم: «عالیه!»
هنگامی که به سوی کمدم میرفتم، یک سال ششمی به سرعت از گوشهای نزدیک شد و به من برخورد و عملاً من را به گوشهای پرت کرد. من از سر عصبانیت داد نزدم. تنها لبخند زدم. خیلی خوشحال بودم که به مدرسه، به مدرسهی شلوغ و پر سر و صدای خودم برگشته بودم.
من که قادر نبودم جلوی لبخند زدن خودم را بگیرم، قفل کمدم را باز کردم. با خوشحالی به چند دوست که در سوی دیگر راهرو ایستاده بودند، سلام کردم. حتی به خانم رینولدز ۲۹ مدیرمان هم سلام کردم!
پسری سال هفتمی صدایم کرد: «هی... لک لک!» ادای مسخرهای درآورد و سپس در گوشهای ناپدید شد.
اهمیتی ندادم. اهمیتی نمیدادم دیگران چی صدایم کنند. وجود این همه صدا خیلی فوق العاده بود!
هنگامی که کتم را در میآوردم، دیدم جودیت و آنا وارد شدند. سرگرم صحبت بودند و هر دو در آن واحد حرف میزدند. اما جودیت هنگامی که مرا دید ایستاد.
با احتیاط گفتم: «سلام، جودیت.» در این فکر بودم که جودیت حالا چه طور شده است.
آیا به شکل متفاوتی با من رفتار میکرد؟ با من مهربانتر بود؟ آیا به یاد میآورد که قبلاً چه قدر از هم متنفر بودیم؟ اصلاً هیچ تغییری کرده بود؟
جودیت دستی برای آنا تکان داد و با عجله به سوی من آمد. او گفت: «صبح به خیر سم.» و لبخند زد.
و بعد کلاه پشمی اسکیاش را درآورد... و من نفسم را در سینه حبس کردم.
ــــــــــــــــــــ
29 Reynolds