
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل بیست و سوم
با حیرت داد زدم: «جودیت... موهات!»
او که با بی صبری به من خیره شده بود، پرسید: «ازشون خوشت می یاد؟»
او موهایش را مثل من کوتاه کرده بود و به شکل دم اسبی در کنار سرش بسته بود... درست مثل من! من من کنان گفتم: «فکر... فکر میکنم...»
او آهی از سر آسودگی کشید و به روی من لبخند زد. با سپاس گزاری گفت: «اوه، خیلی خوشحالم که خوشت اومد، سم.
درست مثل موهای توئه، نه؟ یا زیادی کوتاهش کردم؟ فکر میکنی باید بلندتر باشه؟» با دقت نگاهی به موهای من انداخت: «فکر میکنم موهای تو بلندتر باشه.» به کمدم تکیه دادم و به او گفتم: «نه. نه. موهات... عالیه، جودیت.»
جودیت که به دم اسبی من خیره شده بود ادامه داد: «البته، به خوبی مال تو نیست. موهای من به قشنگی موهای تو نیست. به اون نازکی نیست و رنگش زیادی تیره ست.» فکر کردم. باورم نمیشد! با ملایمت گفتم: «خوبه.»
کتم را درآوردم و در کمدم آویزان کردم. بعد خم شدم تا کوله پشتیام را بردارم.
جودیت آن را از دستم گرفت و اصرار کنان گفت: «بزار من بیارمش. واقعاً، اشکالی نداره سم.»
شروع به اعتراض کردم، اما آنا مداخله کرد. او که نگاه سردی به من انداخته بود، از جودیت پرسید: «چه کار میکنی؟ بیا بریم کلاس.»
جودیت پاسخ داد: «تو بدون من برو. می خوام کوله پشتی سم رو براش بیارم.»
_«ها؟» دهان آنا باز ماند. پرسید: «خل شدی جودیت؟»
جودیت سؤال او را نادیده گرفت و به سوی من برگشت: «خیلی این تی شرت رو دوست دارم، سم. توی بافتش خط داره، نه؟ از گپ ۳۰ خریدیش؟ منم تی شرتم رو از همونجا گرفتم. ببین. تی شرتی رو پوشیدم که درست مثل مال توئه.»
چشمانم از تعجب گشاد شد. واضح بود که جودیت همان مدل تی شرت را پوشیده است. فقط پیراهن او خاکستری و مال من آبی کم رنگ بود.
آنا پرسید: «جودیت... مشکلت چیه؟»
او که ناگهان مدل موی جدید او را دیده بود، فریاد زد: «با موهایت چی کار کردی؟»
جودیت که با یک دست دم اسبیاش را بالا میانداخت، پرسید: «درست مثل مال سم نیست؟» آنا چشمهایش را چرخاند: «جودیت، روانی شدی؟»
جودیت پاسخ داد: «ولم کن، آنا. می خوام با سم صحبت کنم... باشه؟»
- «ها؟»
آنا، طوری که در می زند، به سر جودیت زد: «کسی خونه ست؟» جودیت با بی صبری گفت: «بعداً میبینمت، باشه؟» آنا آه کشید، بعد با عصبانیت دور شد.
جودیت به سوی من برگشت: «میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟» گفتم: «آره، حتماً. چه خواهشی؟»
او کوله پشتی مرا روی شانه چپش انداخت. کوله پشتی خودش از شانهی راستش آویزان بود: «امروز عصر کمکم میکنی روی شوت کردنم کار کنم؟»
مطمئن نبودم حرف جودیت را درست شنیده باشم. در حالی که دهانم باز مانده بود، به او خیره شدم.
او خواهش کنان گفت: «این کارو میکنی؟ واقعاً می خوام به روش تو شوت کردن رو امتحان کنم. میدونی که با دست زیر توپ. مطمئن ام اگه مثل تو، با دست زیر توپ شوت کنم خیلی بیشتر روش کنترل دارم.» این دیگر زیادی بود! زیادی!
در حالی که به جودیت خیره شده بودم، پرستش محض را در چشمانش دیدم. او بهترین شوت زن تیم بود و آنجا ایستاده بود و به من التماس میکرد نشانش دهم چه طور مثل من، مثل یک دست و پا چلفتی، شوت کند! به او گفتم: «آره، باشه. سعی میکنم کمکت کنم.»
ـــــــــــــــ
30 Gap
او با سپاسگزاری فریاد زد: «اوه، متشکرم سم! خیلی رفیق خویبی هستی! فکر میکنم بتونم بعداً جزوهی مطالعات اجتماعیت رو قرض بگیرم. مال خودم خیلی افتضاحه.»
در حالی که در فکر فرو رفته بودم، گفتم: «خوب...» جزوهی من خیلی بد بود، حتی خودم هم نمیتوانستم معنیاش را بفهمم.
جودیت که نفس کم میآورد گفت: «کپی شون میکنم و زود بهت پسش میدم. قول میدم» فکر میکنم وزن دو کوله پشتی داشت به او فشار میآورد.
به او گفتم: «باشه. میتونی قرضشون بگیری.»
وارد کلاس شدیم. تعداد زیادی از بچهها ایستادند و به جودیت خیره شدند که دو کوله پشتی روی دوشش بود.
هنگامی که وارد اتاق شدیم، پرسید: «کفشهای دارک مارتنزتو از کجا گرفتی؟ می خوام یه جفت درست مثل مال تو بگیرم.»
من که خیلی از خود راضی بودم، فکر کردم چه خنده دار! این واقعاً باحال است! تغییر جودیت واقعاً خنده دار بود. تمام تلاشم را میکردم تا جلوی ترکیدن خندهام را نگیرم. در آن هنگام هیچ نمیدانستم که خندهام به سرعت به وحشت تبدیل خواهد شد.