
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل بیست و چهارم
موضوع داشت واقعاً خجالت آور میشد. جودیت مرا تنها نمیگذاشت.
هر جا که میرفتم کنارم میماند. هنگامی که بلند میشدم تا مدادم را بتراشم، دنبال من میآمد و مدادش را میتراشید.
هنگام امتحان هجی کردن گلویم خشک شد و از لیزا پرسیدم میتوانم بروم بیرون از آبخوری آبی بخورم. هنگامی که روی آبخوری خم شده بودم، چرخیدم و جودیت را درست کنار خودم دیدم.
او که ادای سرفه کردن را در میآورد توضیح داد: «گلوی من هم مثل تو خشک شده.»
بعد در طول کلاس مطالعهی آزاد، لیزا مجبور شد من و جودیت را از هم جدا کند چون جودیت دست از حرف زدن بر نمیداشت.
هنگام نهار، سر جای معمولیام در سوی دیگر میز، مقابل کری رفتم. تازه شروع به حرف زدن با او دربارهی روش جدید جودیت کرده بودم... سر و کلهی جودیت کنار میزمان پیدا شد. به کسی که کنارم نشسته بود گفت: «میشه یه صندلی بری اون ورتر؟ می خوام کنار سم بشینم.»
بغل دستی کنار رفت و جودیت ظرف غذایش را روی میز انداخت و روی صندلی نشست.
از من پرسید: «می خوای ناهارمون رو عوض کنیم؟ ناهار تو خیلی بهتر از مال من به نظر میرسه.»
یک ساندویچ خیس خوردهی ماهی در دستم بود. در حالی که تکانش میدادم، پرسیدم: «این؟» نصف ماهی تن از ماهی خیس خورده بیرون ریخت.
جودیت گفت: «به به! پیتزای من رو می خوای سم؟ بیا. بگیرش.» ظرف غذایش را جلوی من سر داد.
- «تو بهترین نهارها رو میاری. کاش مادرم مثل مادر تو نهار میپخت.»
میتوانستم ببینم که کری، در حالی که چشمانش از فرط ناباوری گشاد شده بود، از سوی دیگر میز به من خیره شده بود.
من هم نمیتوانستم باور کنم. همهی چیزی که جودیت در دنیا میخواست این بود که دقیقاً مثل من باشد.
آنا چند میز آن طرف تر، نزدیک دیوار، تنها نشسته بود. خیلی پکر به نظر میرسید.
دیدم در حالی که اخم کرده بود به میز ما نگاه میکرد. بعد به سرعت نگاهش را به سوی نهارش انداخت.
بعد از نهار، جودیت مرا تا کمدم دنبال کرد. کمکم کرد کتاب و دفترهایم را از آن دربیاورم و گفت میتواند کولهام را برایم بیاورد.
ابتدا، فکر میکردم همهی اینها خیلی با مزه است. اما بعد کم کم ناراحت شدم و خجالت کشیدم.
میدیدم بچهها به ما می خندندو دو نفر از پسرهای کلاسمان در راهرو دنبالمان میآمدند و تماشا میکردند. شنیدم بچههای دیگری در راهرو دربارهی من و جودیت حرف میزدند.
وقتی من و جودیت از کنارشان میگذشتیم مکث میکردند، اما نیش خندههایی را روی چهرههایشان دیدم که نشان میداد سرگرم شدهاند. متوجه شدم، متوجه شدم جودیت کاری میکند که مثل یک احمق کامل ظاهر بشوم! تمام مدرسه دارند به ما میخندند!
در حالی که به سوی کلاس میرفتیم، جودیت پرسید: «می خوای جایی از بدنت رو سوراخ کنی؟ یه نفر به من گفت می خوایی جایی از بدنت رو سوراخ کنی.»
چشمهایم را چرخاندم و غرغر کنان گفتم: «آره، می خوام این کارو بکنم.» جودیت گفت: «عالیه! پس منم می خوام همین کارو بکنم!»
بعد از مدرسه، با این انتظار که تمرین بسکتبال داشته باشیم، با عجله به زمین ورزش رفتم. در آن همه هیجان در شهر آرزوهایم، فراموش کرده بودم که آن روز عصر یک بازی واقعی داشتیم.
تیم دختران مدرسهی متوسطهی اجمونت ۳۱ توی زمین بودند و داشتند با شوت پرشی خود را گرم میکردند. بیشتر شوتهایشان گل میشد. آنها دخترانی بزرگ و به ظاهر خشن بودند. شنیده بودم که تیم واقعاً خوبی هستند و همین طور هم به نظر میرسید.
به سرعت لباسم را عوض کردم و با عجله از رختکن بیرون رفتم. هم تیمیهایم برای گرفتن دستور در آخرین دقایق دور آلن جمع شده بودند. هنگامی که به سوی آنها میرفتم، انگشتهای هر دو دستم را قلاب میکردم و دعا کردم که در بازی خودم را احمق خیلی بزرگی نشان ندهم. هنگامی که به گروه پیوستم جودیت به رویم لبخند زد. بعد کاری کرد که عملاً از فرط خجالت آب شوم: «اومد! ستاره مون اومد!» معلوم است که آنا و دیگران خندیدند.
اما هنگامی که جودیت حرف آلن را قطع کرد، لبخندشان به سرعت رنگ باخت. جودیت اعلام کرد: «قبل از این که بازی شروع شه، فکر کنم باید سم رو کاپیتان اعلام کنیم.» آنا فریاد زد: «شوخی میکنی!»
ــــــــــــــــــــــــ
31 Edgemont
چند نفر از دخترها خندیدند. آلن که سردر گم شده بود به من خیره شد.
جودیت با جدیت کامل به حرفش ادامه داد: «بهترین بازیکن باید کاپیتان باشه. پس سم باید کاپیتان باشه، نه من. همهی کسایی که موافقن، دستاشون رو بلند کنن.»
جودیت به سرعت دستش رو به هوا بلند کرد، اما هیچ کس دیگری این کار را نکرد.
آنا با لحن زشتی از او پرسید: «مشکل تو چیه؟ چی کار می خوای بکنی، جودیت... تیم مون رو نابود کنی؟» جودیت و آنا به خاطر این حرف سر هم داد زدند و آلن مجبور به جدا کردنشان شد.
آلن طوری به جودیت خیره شده که گویی عقلش را از دست داده بود. بعد گفت: «بهتره بعداً نگران این بشیم که کی کاپیتانه. فقط بریم و یه بازی خوب ارائه بدیم، باشه؟» آن بازی یک فاجعه بود.
جودیت هر کاری که من میکردم را تقلید میکرد.
اگر سعی میکردم دریبل کنم و سکندری میخوردم، جودیت دریبل میکرد و سکندری میخورد. اگر پاس بدی میدادم که تیم مقابل قطعش میکرد، جودیت یک پاس بد میداد.
هنگامی که یک شوت پرشی ساده در زیر سبد خراب کردم، جودیت همین کار را کرد و دفعهی بعد که توپ را در دست داشت، از قصد شوتش را خراب کرد.
افتضاحی بعد از افتضاح دیگر... دو برابر چون جودیت از من تقلید میکرد! و در تمام مدت دست میزد و داد میکشید و مرا تشویق میکرد: «بجنب، سم! حرکت خوبی بود، سم! تو بهترینی، سم!» خیلی نفرت انگیز بود!
و میتوانستم ببینم دخترهای تیم اجمونت به ما نیش خند میزدند و هنگامی که جودیت، تنها به این دلیل که من چند دور قبل با سر به درون بخش نیمکتها افتاده بودم، همین کار را کرد، با صدای بلند خندیدند.
آنا و دیگر بازیکنان تیممان نمیخندیدند. حالت چهرههایشان دلزده و عصبانی بود.
آنا در حدود نیمه بازی به جودیت گفت: «تو از قصد خراب میکنی!» جودیت با صدای تیزی گفت: «این طور نیست!»
شنیدم که آنا از آن پرسید: «چرا از او گاو دست و پا چلفتی تقلید میکنی؟»
جودیت او را گرفت و زمین زد و هر دو شروع به کشتی گرفتن روی زمین، جیغ کشیدن و کتک زدن همدیگر کردند.
برای متوقف کردن دعوا لازم بود آلن و داور مداخله کنند. برای هر دو دختر سخنرانی تندی دربارهی اخلاق ورزشکارانه کردند و آنها را به رختکن فرستادند.
آلن مجبورم کرد روی نیمکت بشینم، خوشحال شدم. واقعاً دیگر میلی به بازی نداشتم.
در حالی که بقیهی بازی را تماشا میکردم، اصلاً نمیتوانستم روی آن تمرکز کنم. مدام به سومین و آخرین آرزویم فکر میکردم و این که چه طور دوباره آن را خراب کردهام. در کمال ناراحتی، دریافتم این که جودیت مرا بپرستد خیلی بدتر از آن است که از من متنفر باشد! دست کم وقتی از من متنفر بود، تنهایم میگذاشت!
سه آرزو کرده بودم و هر کدام از آنها به کابوسی تبدیل شده بود. حال در این وضع که جودیت دنبالم کند، به هر حرفم بچسبد، مدام از هر کاری که میکردم تعریف کند، مانند توله سگی تشنه محبت تملغم را بگوید... و کلاً، بلایی باور نکردنی باشد، گیر کرده بودم! در واقع در آرزوی روزهایی بودم که جلوی همهی کلاس مسخرهام میکرد، هنگامی که دنبالم میکرد و صدایم میزد: «برد، چرا پرواز نمیکنی بری؟ چرا پرواز نمیکنی بری، برد؟» اما چه کار میتوانستم بکنم؟ سه آرزویم تمام شده بودند.
آیا قرار بود تا آخر عمرم پیش جودیت گیر کنم؟
ما با اختلاف پانزده شانزده امتیاز بازی را باختیم. خیلی به امتیازها دقت نکردم. تنها میخواستم از آن جا در بروم. اما هنگامی که با گامهای خسته و سنگین به رختکن رفتیم تا لباس عوض کنیم، جودیت منتظرم بود، حولهای به دستم داد. دستهایش را به دستهای من کوبید و داد زد: «بازی خوبی بود!»
«ها؟» تنها میتوانستم با دهان باز نگاهش کنم.
با چشمانی پر از خواهش پرسید: «میتونیم بعد از شام با هم درس بخونیم؟ خواهش میکنم؟ تو میتونی تو جبر کمکم کنی. جبرت خیلی بهتر از منه. وقتی پای جبر وسط میاد تو یه نابغهای...»
***
خوشبختانه بعد از شام باید با والدینم به دیدن خالهام میرفتیم. این عذر خوبی برای درس نخواندن با جودیت بود. اما عذر شب بعدم چه بود؟ و شب بعد و شب بعد از آن؟
حال خالهام خوب نبود و هدف از دیدنش این بود که خوشحالش کنیم. فکر میکنم کارم را خیلی خوب انجام ندادم.
تقریباً یک کلمه حرف نزدم. نمیتوانستم دست از فکر کردن به جودیت بردارم.
چه کاری میتوانستم دربارهی او بکنم؟ میتوانستم عصبانی شوم و به او بگویم مرا تنها بگذارد. اما میدانستم که این کار فایده ندارد. آرزو کرده بودم فکر کند من عالیترین آدمی هستم که وجود دارد. حالا جودیت جادو شده بود و تحت قدرت افسون زن کریستالی بود.
اگر به او میگفتم از من دور شود حتی ذرهای دلسردش نمیکرد. میتوانستم به راحتی نادیدهاش بگیرم؟ از آنجا که او مدام مثل سایه دنبالم بود. یک میلیون سؤال میپرسید و التماس میکرد تا مثل پیشخدمتی کنارم باشد، این کار سادهای نبود.
چه کار میتوانستم بکنم؟
چه کار؟
تمام راه خانه به این موضوع فکر کردم. حتی والدینم متوجه شدند که حواسم پرت است.
هنگامی که به سمت خانه میرفتیم، مادرم پرسید: «مشکل چیه، سم؟» به او دروغ گفتم: «اوه، هیچی. فقط به مشقهای مدرسه فکر میکردم.»
وقتی به خانه رسیدیم، چهار پیغام روی منشی تلفنی برای من بود و همه از طرف جودیت.
مادرم با کنجکاوی به من خیره شد. گفت: «مسخره ست. یادم نمیاد قبلاً باهاش دوست بوده باشی.» گفتم: «آره. تو کلاس ماست.» نمیخواستم توضیح دهم. میدانستم که نمیتوانستم توضیح دهم.
به سرعت به طبقهی بالا و به اتاقم رفتم. حدس میزنم که از آن همه نگرانی کاملاً فرسوده شده بودم. لباس خواب پوشیدم، چراغ را خاموش کردم و به تخت خواب رفتم.
برای مدتی دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و سایهی درختان بیرون پنجرهام را تماشا کردم که به این سو و آن سو میرفتند.
سعی کردم ذهنم را خالی کنم، سعی کردم گوسفندهای سفید پف پفی را تصور کنم که از روی ابرهای سفید پف پفی میپریدند.
هنگامی که صدای تختههای کف اتاق را شنیدم، تازه داشت خوابم میبرد.
من که چشمهایم را کاملاً باز کرده بودم، سایهی سیاهی را دیدم که از میان تاریکی جلوی کمدم به این سو میآمد.
هنگامی که فهمیدم کسی در اتاقم است فریاد خفهای کشیدم.
پیش از آنکه بتوانم حرکت کنم، دست داغ و خشکی بازویم را گرفت.