رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل بیست و پنجم

سعی کردم جیغ بکشم، اما آن دست روی دهانم آمد.
در حالی که از فرط وحشت خشکم زده بود، فکر کردم، الان... الان خفه می‌شوم! نمی‌تونم نفس بکشم.
کسی که به سویم حمله کرده بود، زمزمه کرد: «ششش... جیغ نکش!» چراغ روشن شد.
دست دهانم را رها کرد.
من که صدایم خراشیده شده بود و گلویم گیر می‌کرد گفتم: «جودیت!»
او در حالی که چشمان سبزش از هیجان می‌درخشید، به سوی من لبخند زد و انگشتش را جلوی دهانش گرفت: «ششش ش.»
من که صدایم را بازیافته بودم، توانستم جیغ بکشم: «جودیت... این جا چه کار می‌کنی؟» قلبم هنوز آن قدر تند می‌زد که به سختی می‌توانستم نفس بکشم.: «چطوری اومدی تو؟»
او زمزمه کنان گفت: «در پشتی خونه تون قفل نبود. توی کمد قایم شدم تا منتظرت بمونم. حدس می‌زنم مدتی خوابم برده بود.»
با عصبانیت پرسیدم: «اما چرا؟» بلند شدم و پاهایم را روی زمین گذاشتم.
- «چی می خوای؟»
لبخندش محو شد. لب‌هایش را از روی ناراحتی جمع کرد. با صدای دختربچه‌ها گفت: «گفتی می‌تونیم با هم درس بخونیم. برای همین منتظرت موندم، سم.» دیگه صبرم لبریز شد، فریاد زدم: «برو بیرون!»
می‌خواستم چیزهای بیشتری بگویم، اما ضربه‌ای که به در اتاقم خورد باعث شد سکوت کنم.
پدرم بود که می‌گفت: «سم... خوبی؟ داری با کسی حرف می‌زنی؟» گفتم: «نه، من خوبم، پدر...»
او با حالتی مشکوک پرسید: «با تلفن که حرف نمی‌زنی، نه؟ می‌دونی که این وقت شب نمی‌تونی به مردم زنگ بزنی.»
به او گفتم: «نه، الان می‌خوابم.»
صبر کردم تا صدای قدم‌هایش را روی پله‌ها شنیدم. بعد به سوی جودیت برگشتم. زمزمه کنان گفتم: «باید بری خونه.
به محض اینکه فرصت شد...»
او که ناراحت شده بود پرسید: «اما چرا؟ گفتی جبر می‌خونیم.»
داد زدم: «نه، نگفتم! به هر حال، حالا خیلی دیره. باید بری خونه‌ی پدر و مادرت! باید از فرط نگرانی دیوونه شده باشن، جودیت.»
او سرش را تکان داد. لبخند زد.«من در رفتم. فکر می‌کنن تو رختخوابم خوابیده‌ام. اما خیلی لطف داری که نگران پدر و مادر منی، سم. تو واقعاً با ملاحظه ترین دختری هستی که من می‌شناسم.»
تعریف احمقانه‌اش مرا عصبانی‌تر از قبل کرد. چنان عصبانی بودم که می‌خواستم دست خالی تکه تکه‌اش کنم.
او که به سرعت اطراف را نگاه می‌کرد گفت: «من عاشق اتاقتم. خودت همه‌ی پوسترها رو انتخاب کردی؟» با خشم کامل آه کشیدم.
من که غرش کنان، دانه دانه کلمه‌هایم را بیان می‌کردم تا شاید حرفم را بشنود گفتم: «جودیت، فقط ازت می خوام بری خونه. همین حالا.»
او التماس کنان گفت: «می‌تونیم فردا با هم درس بخونیم؟ من واقعاً به کمکت احتیاج دارم، سم.» جواب دادم: «شاید، اما نمی‌تونی دوباره یواشکی بیای خونه مون، و...»
جودیت با چرب زبانی گفت: «خیلی باهوشی. این لباس خواب رو از کجا گرفتی؟ راه راهش فوق العاده ست. کاش منم یکی مثل این داشتم.»
همین طور که به او اشاره می‌کردم ساکت باشد، به درون راهرو خزیدم. همه‌ی چراغ‌ها خاموش شده بود. پدر و مادرم خوابیده بودند.
در حالی که جودیت را دنبال خودم می‌کشیدم، در سکوت روی تک انگشت راه می‌رفتم. یک پله یک پله پایین رفتم.
بعد عملاً او را از در ورودی بیرون انداختم و به آرامی در را پشت سرش بستم. در حالی که به سختی نفس نفس می‌زدم و ذهنم دیوانه وار مشغول بود، در ورودی تاریک ایستادم.
-«چه کار می‌تونم بکنم؟ چه کار می‌تونم بکنم؟ چه کار می‌تونم بکنم؟» ساعت‌ها طول کشید تا خوابم ببرد و هنگامی که بالاخره خوابم برد، خواب جودیت را دیدم.
مادرم موقع صبحانه گفت: «انگار خسته‌ای عزیزم.»
اعتراف کردم: «خیلی خوب نخوابیدم.»
هنگامی که از در بیرون رفتم تا به مدرسه بروم، جودیت کنار راه منتظرم ایستاده بود.
به رویم لبخند زد و با شادی دست تکان داد. گفت: «فکر کردم امروز صبح پیاده می‌تونیم به مدرسه بریم. اما اگه می خوای با دوچرخه بری خوشحال می شم کنارت بدوم.» جیغ کشیدم: «نه! نه! خواهش می‌کنم... نه!»
کاملاً کنترل خودم را از دست داده بودم. دیگر نمی‌توانستم این وضع را تحمل کنم.
کوله پشتی‌ام را انداختم و شروع به دویدن کردم. نمی‌دانستم به کجا می‌روم و اهمیتی نمی‌دادم. تنها می‌دانستم باید از او فرار کنم.
- «سم... صبر کن! صبر کن!»
برگشتم و او را دیدم که دنبالم می‌آمد، جیغ کشیدم: «نه... خواهش می‌کنم! برو! برو!»
اما می‌توانستم ببینم که سرعتش بیشتر می‌شود. کتانی‌هایش روی کف پیاده رو ضربه می‌زدند و به من نزدیک می‌شدند.
وارد حیاط‌های مردم شدم و در حالی که می‌خواستم او را گم کنم، پشت پرچین دویدم.
واقعاً نمی‌دانستم دارم چه کار می‌کنم. هیچ نقشه و مقصدی نداشتم. تنها باید می‌دویدم!
حالا در طول راه پشت گاراژها و در طول حیاط‌های پشتی می‌دویدم. و جودیت که با تمام سرعت می‌دوید و دم اسبی کوتاهش در هنگام دویدن بالا و پایین می‌پرید دنبالم می‌آمد. او که نفس نفس می‌زد، گفت: «سم... صبر کن! سم!»
ناگهان داشتم از میان جنگل، انبوهی از درختان و علف‌های بلند می‌دویدم. از میانشان، ابتدا به این و سپس به آن سو دویدم از روی شاخه‌های شکسته می‌پریدم و پایم در توده‌های بزرگ برگ‌های زرد و خشک فرو می‌رفت. به خودم گفتم: «باید گمش کنم! باید فرار کنم!»
اما بعد پایم به ریشه‌ی درآمده‌ی درختی گیر کرد و افتادم و با صورت روی فرشی از برگ‌های خشک نقش زمین شدم.
یک حرکت عادی یک دست و پا چلفتی و یک ثانیه بعد، جودیت بالای سرم ایستاده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *