
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل بیست و ششم
از روی زمین نگاهی به بالا انداختم و با تعجب دیدم که جودیت نیست.
کلاریسا، در حالی که شال سرخش را محکم دور شانههایش پیچیده بود و چشمان سیاهش مشتاقانه به من دوخته شده بود، بالای سرم ایستاده بود.
سر پا ایستادم و با عصبانیت فریاد زدم: «تو!»
او در حالی که اخم کرده بود، به من گفت: «ناراحتی.»
من که با عصبانیت برگهای خشک را از جلوی ژاکتم پاک میکردم، داد زدم: «کارهای تو زندگی منو نابود کرده!» او پاسخ داد: «نمی خوام ناراحت باشی. میخواستم مهربونیت رو جبران کنم.» با عصبانیت فریاد زدم: «کاش هیچ وقت ندیده بودمت!»
-«بسیار خوب.» او گوی شیشهای سرخ را با یک دست بالا گرفت. وقتی آن را بلند کرد، چشمان تیرهاش به همان رنگ سرخ کریستال درخشیدند. «من آرزوی سومت رو پاک میکنم. آرزوی آخرت رو بکن. حالا که این قدر ناراحتی، یک آرزوی دیگه ات رو برآورده میکنم.»
میتوانستم صدای خش خش برگها را از پشت سرم بشنوم. جودیت داشت میرسید.
به سوی زن کریستالی داد زدم: «من... من ... آرزو میکنم که هیچ وقت ندیده بودمت! آرزو میکنم که به جای من جودیت تو رو دیده بود!»
کریستال بیشتر درخشید، تا جایی که نور سرخ من را در پرتوی خودش گرفت.
هنگامی که نور رنگ باخت در حاشیهی جنگل ایستاده بودم.
فکر کردم، وای! چه آسایشی! راحت شدم! خیلی شانس آوردم!
میتوانستم جودیت و کلاریسا را ببینم که در سایهی درخت عظیمی ایستاده بودند. کنار هم ایستاده بودند و سخت دربارهی چیزی حرف میزدند.
به خودم گفتم، این یک انتقام کامل است! حالا جودیت یک آرزو میکند... و زندگی او نابود میشود!
پیش خودم خندیدم و سعی کردم بشنوم چه می گویند. داشتم میمردم که بدانم جودیت چه آرزویی میکند.
تقریباً مطمئنم که شنیدم جودیت گفت: «برد، چرا پرواز نمیکنی از این جا بری!» اما این هیچ معنایی نداشت.
خیلی خوشحال بودم! به طرز دیوانه واری خوشحال بودم! آزاد شده بودم، کاملاً آزاد! ناگهان احساس بسیار متفاوتی داشتم. سبکتر. شادتر.
با شادی فکر کردم، بگذار جودیت آرزوهایش را بکند! بگذار ببیند چه حالی دارد!
سرم را خم کردم و کرم خاکی قهوهای و خوشمزهای را دیدم که سرش را از خاک بیرون آورده بود. ناگهان خیلی احساس گرسنگی کردم سرم را پیش بردم و ته کرم را گرفتم. بعد آن را خوردم.
خیلی خوشمزه بود.
بالهایم را به هم زدم و باد را آزمایش کردم.
بعد از زمین جدا شدم و در ارتفاع کمی از بالای جنگل پرواز کردم.
باد خنک احساس طراوت بخشی روی پرهایم داشت.
درحالی که محکمتر بال میزدم در آسمان بالاتر میرفتم. نگاهی به پایین انداختم و جودیت را دیدم. او کنار کلاریسا ایستاده بود.
جودیت از روی زمین به من خیره شده بود و حدس میزنم آرزوی اولش برآورده شده بود...
چون بزرگترین لبخند را بر چهره داشت.
**پایان**