رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل نهم

مثل مجسمه خشکم زد. احساس می‌کردم به سردی یک سنگم. بعد، هنگامی که موجود کوچک از میان تاریکی بیرون آمد، زدم زیر خنده.
پانکین! داد زدم: «چه طوری بیرون اومدی؟» از دیدن پانکین چنان خوشحال شدم که سگ کوچک را برداشتم و محکم بغل کردم.
البته پاهایش سرتاپایم را پوشیده از گل کرد. اما اهمیتی نمی‌دادم. در حالی که پانکین تقلا می‌کرد تا خودش را از دست من رها کند، خودم را سرزنش کردم. سم، باید خونسرد باشی. آرزوت درباره‌ی رون نمی‌توانست حقیقت پیدا کند چون کلاریسا با گوی سرخ درخشانش این جا نیست.
به خودم گفتم، باید دست از فکر کردن درباره‌ی سه آرزو برداری. این خیلی احمقانه است و داری خودت را با این فکر دیوانه می‌کنی.
رون، در حالی که سر و کله‌اش با توپ از کنار گاراژ پیدا می‌شد؛ داد زد: «چه خبره، اون چه طوری بیرون اومده؟» با لرزشی جواب دادم: «باید در رفته باشه.»
چند دقیقه‌ی دیگر بازی کردیم. اما هوا سرد و نمور بود و به خصوص برای من، هیچ لذتی نداشت.
حتی یک توپ را داخل سبد نیانداختم.
بازی را با یک مسابقه‌ی شوت تمام کردیم: یک بازی کوچک پنج امتیازی. رون به راحتی برد.
من تازه دو امتیاز گرفته بودم. هنگامی که آرام آرام به خانه بر می‌گشتیم، رون به پشتم زد و محض اذیت کردن من گفت: «هیچ وقت فکر کردی به جای بسکتبال تیله بازی کنی، یا شاید یه قل دو قل؟»
فریادی از سر ناراحتی سر دادم. این میل ناگهانی را احساس می‌کردم که به او بگویم چرا آن قدر احساس ناامیدی می‌کردم، که ماجرای آن زن عجیب و سه آرزو را به او بگویم.
به مادر و پدر هم درباره‌ی او چیزی نگفته بودم. تمام این داستان زیادی احمقانه بود.
اما فکر کردم شاید برادرم فکر کند داستان جالبی است. هنگامی که کتانی‌های خیسمان را در آشپزخانه در می‌آوردیم، گفتم: «باید ماجرای امروز عصر رو بهت بگم. باورت نمی‌شه چه اتفاقی برام افتاد. داشتم ...»
او، در حالی که جوراب‌های خیسش را در می‌آورد و آنها را داخل کتانی‌ها می‌چپاند گفت: «بعداً. باید اون مشق‌ها رو انجام بدم.» و به اتاقش رفت و غیب شد.
به سمت اتاقم رفتم، اما تلفن زنگ زد. بعد زنگ اول گوشی را برداشتم.
کری بود، زنگ زده بود که بپرسد تمرین بسکتبال بعد از کلاس چه طور بود.
به طعنه گفتم: «عالی. عالی. فوق العاده بودم، می‌خوان رکوردم رو ثبت کنن.» کری محض یادآوری گفت: «تو که رکوردی نداری.» عجب دوستی داشتم.

***

بعد از ظهر روز بعد جودیت سعی کرد در نهارخوری برایم پشت پا بگیرد. اما این بار توانستم از روی پایی که پیش آورده بود رد شوم.
از کنار میز جودیت گذشتم و کری را در حالی یافتم که تقریباً در گوشه‌ای کنار سطل‌های آشغال مخفی شده بود. تا به حال دیگر نهارش را درآورده بود و حالت بسیار ناراحتی بر چهره داشت.
در حالی که بسته‌ی کاغذی نهارم را روی میز می‌انداختم و صندلی کنار او را بیرون می‌کشیدم، به اعتراض گفتم:
«دوباره ساندویچ تست پنیر نباشه!»
او زیر لب گفت: «دوباره ساندویچ تست پنیره. نگاش کن. فکر نمی‌کنم حتی پنیر آمریکایی باشه. فکر می‌کنم پدرم سعی کرده پنیر چدار ۲۳ به خوردم بده!»
پاکت شیر کاکائویم را باز کردم، بعد صندلیم را نزدیک‌تر کشیدم. آن سوی اتاق، بعضی از پسرها با صدای بلند می‌خندید و عروسک دیوی با موهای صورتی را به این سو و آن سو می‌انداختند. عروسک در سوپ کسی افتاد و تمام میز با صدای بلند تشویق به لرزه درآمد.
هنگامی که ساندویچم را برداشتم، سایه‌ای روی میز افتاد. متوجه شدم که کسی پشت سرم ایستاده است.
سرم را برگرداندم و گفتم: «جودیت!»

ـــــــــــــــــــ
23 Cheddar

او خنده‌ی موذیانه‌ای رو به من کرد. ژاکت سبز و سفید مدرسه را روی پیراهن کبریتی سبز تیره‌ای پوشیده بود. با صدای سردی گفت: «بعد از مدرسه میای بازی، برد؟»
ساندویچ را زمین گذاشتم. در حالی که از این سئوال گیج شده بودم گفتم: «آره حتماً میام.» با اخم گفت: «چه بد، معنیش اینه که شانسی برای برد نداریم.»
دوست جودیت، آنا، ناگهان در کنارش ظاهر شد، آنا ازم پرسید: «نمی‌تونی مریضی شی؟» کری با عصبانیت داد زد: «هی، سم رو راحت بذارین!»
آنا که او را نادیده گرفته بود گفت: «ما واقعاً میخوایم جفرسون رو شکست بدیم.» از میان دندان‌های به هم فشرده‌ام جواب دادم: «تمام تلاشم رو می‌کنم.»
هر دو طوری خندیدند که انگار جک گفته‌ام. بعد در حالی که سرشان را تکان می‌دادند، دور شدند.
با ناراحتی فکر کردم، اگر فقط آرزوی احمقانه‌ام برآورده می‌شد.
البته می‌دانستم که برآورده نمی‌شد. متوجه شدم که در مقابل شرمندگی و تحقیر بیشتری قرار گرفته بودم که از بازی نصیبم می‌شد.
هیچ خبر نداشتم که بازی چه قدر غافلگیر کننده از آب در می‌آمد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *