
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل هشتم
بله. قرار بود غافلگیر شوم.
شوت کردنم در واقع بدتر شده بود!
دو بار اولی که توپ را به سمت حلقه انداختم، توپم از کل گاراژ بیرون رفت و مجبور شدم به دنبال توپ در چمن خیس بدوم.
رون خندید. برای اذیت کردن من گفت: «میبینم که تمرین میکردی!» با توپ بسکتبال ضربهی محکمی به شکمش زدم. حقش بود. هیچ خنده دار نبود.
خیلی ناامید شده بودم.
بارها و بارها به خودم گفتم که آرزوها برآورده نمیشوند، به خصوص آرزوهایی که زنان دیوانهای که زیر باران ول میگردند قول برآورده شدن آنها را داده باشند.
با این حال، نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و امیدوار نمانم.
منظورم این است که جودیت و آنا و بقیهی دخترهای تیم خیلی بدجنس بودند.
خیلی عالی میشد که فردا به بازی در برابر تیم ابتدایی مدرسهی جفرسون ۲۲ بروم و ناگهان ستاره تیم باشم.
ستاره. ها ها.
رون دریبل زنان توپ را به سمت حلقه برد و به راحتی آن را داخل حلقه انداخت. توپ را به زمین زد و خودش آن را گرفت و به من پاس داد.
توپ از دستم لیز خورد و به پایین راه پارکینگ رفت. دنبال آن دویدم، روی زمین خیس سر خوردم و با صورت توی یک چاله آب افتادم.
ــــــــــــــــــــ
22 Jefferson
عجب ستارهای.
به خودم گفتم، دارم بدتر بازی میکنم! خیلی بدتر.
او کمک کرد بلند شوم. خودم را پاک کردم.
او گفت: «یادت باشه، این فکر تو بود!»
با فریادی مصمم، توپ را گرفتم، به سرعت از کنار او گذشتم و با تمام سرعت به سمت سبد دریبل کردم.
باید این گل را میزدم. باید!
اما هنگامی که میخواستم شوت کنم، رون به من رسید. پرش بلندی کرد، بازوهایش را بلند کرد و توپ را زد.
ـ «آاااای!»
فریادی از سر نا امیدی سر دادم. داد زدم: «کاش یه وجبی باشی!» او خندید و به دنبال توپ رفت.
اما من لرزش ترس را در طول بدنم احساس کردم.
در حالی که به تاریکی حیاط پشتی خیره شده بودم و منتظر بودم تا رون با توپ برگردد از خودم پرسیدم، چه کار کردم؟ دومین آرزویم را کردم؟
در حالی که قلبم به تندی در سینه میزد به خودم گفتم، قصدی نداشتم! تصادفی بود. این یک آرزوی واقعی نبود.
واقعاً برادرم را یک وجب کردم؟
در حالی که منتظر بودم تا دوباره سر و کلهاش پیدا شود با خودم تکرار کردم، نه، نه، نه.
اولین آرزو بر آورده نشده بود. هیچ دلیلی نداشت که انتظار داشته باشم آرزوی دوم برآورده شود.
به دقت به تاریکی شدید زمین حیاط پشتی خیره شدم.
ـ «رون... کجایی؟»
سپس هنگامی که او با گامهای تند و کوتاه از روی چمن به سمتم میآمد نفسم را در سینه حبس کردم. یک وجب قد داشت، درست همان طور که آرزو کرده بودم.