رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل هفتم

 هنگام شام متوجه شدم که به آن آرزو فکر می‌کنم.

 نمی‌توانستم این فکر را از سرم بیرون کنم که گوی شیشه‌ای چه طور با آن رنگ سرخ عجیب می‌درخشید.

مادر سعی می‌کرد راضی‌ام کند که یک وعده‌ی دیگر پوره‌ی سیب زمینی بخورم و من امتناع می‌کردم. از نوع حاضری بودند. می دانید که سیب زمینی رنده شده یا همچین چیزی. اصلاً مزه‌ی پوره‌ی سیب زمینی واقعی نمی‌دادند.

مادر در حالی که کاسه‌ی سیب زمینی را زیر دماغم گرفته بود، گفت: «سم، اگه می خوای بزرگ و قوی بشی باید بیشتر بخوری.» به اعتراض گفتم: «مادر من نمی خوام بیشتر از این بزرگ بشم. همین الانشم از تو بلندترم و فقط دوازده سالمه!»

پدر گفت: «لطفاً داد نزن.» و دستش را به سوی لوبیا سبزها دراز کرد. کنسرو لوبیا سبز. «مادر دیر از سرکار می‌آید و وقت ندارد غذای واقعی درست کند.»

 مادر که در فکر فرو رفته بود گفت: «من هم وقتی دوازده سالم بود قد بلند بودم.» سیب زمینی را به پدر داد.

 رون با خنده‌ی موزیانه ای توضیح داد: «و بعد قدت آب رفت!» برادر بزرگم فکر می‌کند خیلی باحال است.

 مادر گفت: «منظورم اینه که به نسبت سنم قدم بلند بود.»

 غرغرکنان گفتم: «خوب، قد من به نسبت سنم زیادی بلنده. قدم به نسبت هر سنی زیادی بلنده!» مادر رو به من گفت: «چند سال بعد دیگه اینو نمی گی.»

هنگامی که نگاهش را برگرداند، دستم را زیر میز بردم و چند لوبیا سبز به پانکین ۱۹ دادم. پانکین سگم است؛ یک سگ کوچک قهوه‌ای. او همه چیز می‌خورد.

 پدر پرسید: «بازم کوفته داریم؟» خودش می‌دانست که داریم. فقط می‌خواست مادر بلند شود و آن را برایش بیاورد.

 همان کاری که او کرد.

 پدر پرسید: «تمرین بسکتبال چطور بود؟»

 شکلکی درآوردم و هر دو شستم را به نشانه‌ی شکست پایین گرفتم.

 رون ۲۰ با دهانی پر از غذا گفت: «قدش برای بسکتبال هم زیادی بلنده.»

 پدر گفت: «بسکتبال به قوا احتیاج داره.» گاهی نمی‌توانم بفهمم پدر نصف حرف‌هایش را چرا می زند.

 منظورم این است که در جواب آن باید چه بگویم؟

ناگهان به فکر آن زن دیوانه و آرزویی که کرده بودم افتادم. در حالی که با چنگالم با لوبیا سبزهای توی بشقابم بازی می‌کردم پرسیدم: «هی، رون می خوای بعد شام یه کم بسکتبال بازی کنیم؟»

جلوی گاراژ یک حلقه و چراغ‌هایی داریم که راه پارکینگ را روشن کند. من و او گاهی بعد از شام دو نفره بازی می‌کنیم. می دانید که تا قبل از انجام تکالیفمان خستگی در می‌کنیم.

 رون نگاهی به بیرون پنجره‌ی اتاق غذاخوری کرد. «بارون بند اومد؟» گفتم: «آره، بند اومده. تقریباً نیم ساعت پیش.» او گفت: «بازم زمین خیلی خیسه.»

 من در حالی که می‌خندیدم گفتم: «چند تا چاله‌ی آب، بازی تو رو خراب نمی‌کنه.»

رون واقعاً بسکتبالیست خوبی است. او یک ورزشکار فطری است. به همین دلیل واضح است که تقریباً هیچ علاقه‌ای به بازی با من ندارد. ترجیح می‌دهد به جای آن توی اتاقش بماند و کتاب بخواند؛ هر کتابی.

 رون در حالی که عینک قاب سیاهش را روی بینی‌اش بالاتر می‌برد گفت: «من کلی مشق دارم.» خواهش کردم: «فقط چند دقیقه. فقط چند تا تمرین شوت.»

ــــــــــــــــــ

19 Pankin

20 Ron

 پدر با اصرار گفت: «به خواهرت کمک کن. می‌تونی چند تا نکته یادش بدی.»

 رون با اکراه قبول کرد: «اما فقط چند دقیقه.» باز از پنجره نگاهی به بیرون نگاهی انداخت. «خیس آب می شیم.» من که نیشخندی روی صورتم بود گفتم: «یه حوله میارم.»

 مادر گفت: «نذارین پانکین بیرون بره. تمام پاهاش خیس می‌شه و جای پای گلیش کف خونه می‌مونه.» رون غرغرکنان گفت: «باورم نمی‌شه داریم این کار رو می‌کنیم.»

 می دانم این کار احمقانه‌ای بود، اما باید می‌دیدم آرزویم بر آورده شده است یا نه.

آیا ناگهان یک بسکتبالیست عالی شده بودم؟ آیا ناگهان می‌توانستم بهتر از رون شوت کنم؟ واقعاً توپ بسکتبال را در سبد بیندازم؟ می‌توانستم بدون سکندری خوردن دریبل کنم؟ توپ را در جهتی که می‌خواستم پاس دهم؟ توپ را بدون آن که برگردد و به سینه‌ام بخورد بگیرم؟

 حتی برای این که به آن آرزو فکر می‌کردم، مدام خودم را سرزنش می‌کردم.

 خیلی احمقانه بود. واقعاً خیلی احمقانه بود.

به خودم گفتم، فقط به این دلیل که زنی دیوانه می‌گوید سه آرزو را بر آورده می‌کند، نباید کلی هیجان زده شوی و فکر کنی بلافاصله مایکل جردن ۲۱ می‌شوی!

 با این حال، نمی‌توانستم برای بازی با رون صبر کنم.

آیا قرار بود غافلگیر شوم؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

21 Michael Jardan

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *