
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل ششم
فهمیدم که او دیوانه است.
به آن چشمان سیاه خیره شدم. آب از موهایش، از دو طرف صورت رنگ پریدهاش به پایین میچکید. حتی با وجود آستینهای بادگیرم میتوانستم سرمای دستانش را حس کنم.
من بیست دقیقهی تمام وسط باران با یک دیوانه راه میرفتم.
زن، در حالی که صدایش را پایین میآورد، گویی نمیخواست کسی حرفش را بشنود، تکرار کرد: «سه آرزو.» گفتم: «نه. ممنون. دیگه واقعاً باید برم خونه.» دستم را از دستش بیرون کشیدم و به سمت دوچرخهام برگشتم.
زن تکرار کرد: «من سه آرزوت رو برآورده میکنم. هر آرزویی که داشته باشی برآورده میشه.» او کیف بنفشش را جلوی رویش گرفت و با دقت چیزی را از آن بیرون کشید. آن چیز، گویی شیشهای به رنگ سرخ درخشان و به اندازهی یک گریب فروت بزرگ بود. گوی علی رغم تاریکی اطرافمان میدرخشید.
در حالی که با دستم آب را از روی صندلی دوچرخه پاک میکردم گفتم: «لطف دارین. اما من الان هیچ آرزویی ندارم.»
زن به اصرار گفت: «خواهش میکنم، بذار به خاطر مهربونیت کارت رو جبران کنم.»
او با یک دست گوی سرخ درخشان را بالا گرفت. دستش کوچک و به بی رنگی صورتش بود و انگشتانی استخوانی داشت: «واقعاً می خوام کارت را جبران کنم.»
گفتم: «ام... مادرم نگران میشه.» به بالا و پایین خیابان نگاهی میانداختم.
هیچ کس در دیدرس نبود.
اگر این زن خطرناک میشد. هیچ کس نبود که جان مرا از دست این دیوانه حفظ کند.
در این فکر بودم که چقدر دیوانه است. ممکن بود خطرناک باشد؟ با شرکت نکردن در بازیش، با آرزو نکردن داشتم عصبانیاش میکردم؟
زن که شک را در چشمهایم خوانده بود، گفت: «این شوخی نیست. آرزوهات برآورده میشه. قول میدم.» چشمهایش را تنگ کرد و گوی سرخ ناگهان بیشتر درخشید.
- «اولین آرزوت رو بکن، سامانتا.»
من که به سختی در فکر فرو رفته بودم به عقب نگاه کردم وبه او خیره شدم. سرد و خیس و گرسنه و کمی وحشت زده بودم.
فقط میخواستم بروم خانه و خودم را خشک کنم.
اگر نگذارد بروم چی؟
اگر نتوانم از دستش خلاص شوم چه؟ اگر تا خانه دنبالم کند چه؟ باز، بالا و پایین بلوک را جستجو کردم. چراغ اغلب خانهها روشن بود. اگر به کمک احتیاج داشتم احتمالاً میتوانستم به سمت نزدیکترین خانه بدوم و کمک بخواهم.
اما، به این نتیجه رسیدم که، احتمالاً آسانتر بود که در بازی این زن دیوانه شرکت کنم و یک آرزو کنم.
شاید این راضیاش میکرد و به راه خودش میرفت و میگذاشت من هم به خانه بروم.
او گفت: «آرزوت چیه، سامانتا؟» چشمان سیاهش به سرخی همان رنگ گوی درخشانی که در دست داشت، درخشید.
ناگهان خیلی پیر به نظر رسید؛ باستانی. پوستش چنان رنگ پریده و خشک بود که فکر کردم میتوانم جمجمهاش را در زیر آن ببینم. خشکم زد.
نمیتوانستم به آرزویم فکر کنم.
و بعد بی هیچ فکری از دهنم پرید که: «آرزوم اینه که... قویترین بازیکن تیم بسکتبالمون باشم!»
نمیدانم چرا این حرف را زدم. حدس میزنم فقط عصبی شده بودم و جودیت و همهی اتفاقاتی که آن روز افتاده بود و به فاجعهی تمرین بسکتبال ختم شده بود به ذهنم آمدند.
و به این ترتیب این آرزوی من بود. البته که بلافاصله احساس کردم یک احمق تمام عیارم.
منظورم این است که از بین تمام چیزهایی که میشود در دنیا آرزویش را داشت، چرا کسی این را انتخاب کند؟ اما اصلاً به نظر نمیرسید که زن تعجب کرده باشد.
او سرش را تکان داد و چشمانش را برای لحظهای بست. گوی سرخ روشنتر و روشنتر شد. تا آن که رنگ سرخ آتشین در اطراف من به درخشش در آمد.
سپس به سرعت رنگ باخت.
کلاریسا باز تشکر کرد، چرخید، گوی شیشهای را باز در کیف بنفش چپاند و به سرعت دور شد.
نفسی به آسودگی کشیدم. خیلی خوشحال بودم که رفته بود!
روی دوچرخهام پریدم، آن را چرخاندم و دیوانه وار پا زدم تا به خانه برسم.
به ناراحتی فکر کردم، یک پایان عالی، برای یک روز عالی، که زیر باران گیر یک زن دیوانه بیفتی.
و آن آرزو؟
می دانم که کاملاً احمقانه بود.
میدانستم که نباید دیگر هرگز به آن فکر کنم.