
رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی میکنی!
فصل پنجم
چشمان زن باریک شد. میتوانستم ببینم که دارد من را ارزیابی میکند.
پاهایم را روی زمین گذاشتم و تعادل دوچرخهام را بین پاهایم حفظ کردم. باران بر جاده میکوبید؛ قطرات بزرگ وسرد باران.
ناگهان به یاد آوردم که بادگیرم کلاه داشت. پس دستم را پشت سرم بردم و آن را روی موهایم کشیدم.
باران به تیرگی رنگ زیتونی ترسناکی در آمد. درختان لخت جنگل در گردباد میلرزیدند.
زن چند قدم جلوتر آمد. فکر کردم چقدر رنگ پریده است. تقریباً شبیه روح بود، به جز چشمان عمیق سیاهش که آن طور به شدت به من خیره شده بودند.
او گفت: «انگار... انگار راهم را گم کردم.» باعث تعجبم شد که صدای زنی پیر را داشت که تا حدی لرزان و ضعیف به نظر میرسید.
از زیر کلاهم به او نگاه کردم. باران داشت موهای کلفت سیاهش به سرش میچسباند. غیر ممکن بود بتوانی بگویی چند سالش است. میتوانست بیست یا شصت ساله باشد.
به او گفتم: «این خیابان مونترزه.» به خاطر رگبار باران بلند صحبت میکردم. «در واقع مونترز ۱۶ این جا تموم میشه؛ سر درختزار.»
او در حالی که لبهای رنگ پریدهاش را جمع کرده بود، فکورانه سر تکان داد و گفت:
«دارم سعی میکنم به مدیسون ۱۷ برم. فکر میکنم کاملاً جهت رو هم گم کردم.»
گفتم: «خیلی از مدیسون دورید.» به راه اشاره کرد. «اون ورتره.» لب پایینش را گزید. با صدای لرزانش به اعتراض گفت: «معمولاً جهت یابی خوبی دارم.» شال کلفت قرمز را دور شانههای باریکش درست کرد.
ــــــــــــــــــــ
16 Montrose
17 Madison
لرزان گفتم: «مدیسون خیلی اون ورتر به سمت شرقه.» باران سرد بود. عجله داشتم که به خانه بروم و لباس خشک به تن کنم.
زن پرسید: «میتونی منو اون جا ببری؟» مچم را گرفت.
تقریباً به صدای بلند نفسم را حبس کردم. دست او به سردی یخ بود!
در حالی که صورتش را به صورت من نزدیک میکرد، تکرار کرد: «میتونی منو اون جا ببری؟ خیلی ممنون می شم.»
دستش را کنار کشید. اما هنوز میتوانستم جای دست یخش را روی مچ دستم احساس کنم.
چرا فرار نکردم؟
چرا پایم را روی پدالها نگذاشتم و با همهی سرعتی که میتوانستم از آن جا دور نشدم؟ گفتم: «حتماً. نشونتون میدم کجاست.»
لبخند زد: «متشکرم عزیزم.» وقتی لبخند میزد یک گونهاش چال میافتاد.
متوجه شدم که تا حدی، به شکل قدیمی، خوشگل است.
از دوچرخهام پیاده شدم. دستهها را در دست گرفتم و راه رفتم. زن در حالی که شالش را درست میکرد کنار من آمد. در حالی که چشمانش به من بود از وسط خیابان راه میرفت.
باران ادامه پیدا کرد. برق درخشان دیگری را در دوردست، در آسمان زیتونی رنگ دیدم. گردباد بادگیرم را جلوی پاهایم به پیچ وتاب میانداخت.
پرسیدم: «خیلی تند راه می رم؟»
او با لبخندی پاسخ داد: «نه، عزیزم. میتونم پا به پات بیام.»
کیف کوچک بنفشی داشت که از شانهاش آویزان بود. کیف را زیر بازویش گرفته بود و به این ترتیب از آن مراقبت میکرد.
زیر دامن بلندش چکمههای سیاه پوشیده بود دیدم که چکمهها دکمههای ریزی داشتند که در یک طرف آن قرار گرفته بودند.
هنگامی که راه میرفتیم چکمهها روی راه خیس صدا میدادند.
زن که باز لبهایش را با ناراحتی به هم می فشرد، گفت: «متأسف ام که این همه باعث دردسرت شدم.» جواب دادم: «هیچ دردسری نیست.» فکر کردم، یک کار خوب برای امروز، و یک قطره باران را از روی بینیام پاک کردم.
او گفت: «بارون رو دوست دارم.» و دستهایش را به سوی آن بالا گرفت و گذاشت قطرات باران روی کف دستهایش بریزد.
بدون باران چی اش را پاک میکرد؟
فکر کردم، این حرف عجیبی است. زیر لب جوابی دادم. در این فکر بودم که دربارهی چه شعری حرف میزد.
موهای بلند سیاهش کاملاً خیس شده بود، اما به نظر نمیرسید اهمیتی بدهد. او با گامهای بلند و پیوسته، به سرعت راه میرفت. هنگام راه رفتن یک دست را تاب میداد و کیف بنفشش را زیر بازوی دیگر گرفته بود.
چند بلوک جلوتر، دستههای دوچرخه از دستم در رفت. دوچرخهام به یک سو افتاد و هنگامی که سعی میکردم دوچرخه را بیش از افتادن بگیرم، پدال به زانوهایم کشیده شد.
عجب دست و پا چلفتیای!
دوچرخه را بلند کردم و دوباره به راه افتادم. زانویم زق زق میکرد. میلرزیدم. باد باران را توی صورتم میزد از خود پرسیدم این جا چه کار میکنم؟
زن با حالت فکورانهای بر چهره، به سرعت به راه رفتن ادامه میداد. در حالی که به ابرهای تیرهی بالا سرمان خیره شده بود، گفت: «عجب بارونیه. خیلی لطف داشتی عزیزم.»
مؤدبانه گفتم: «خیلی از راهم دور نیست.» فقط هشت یا ده بلوک! او در حالی که سرش را تکان میداد گفت: «نمیدونم چطور تونستم اون قدر از راهم دور بیفتم. مطمئن بودم مسیر رو درست می رم. بعد وقتی به اون درختزار رسیدم... .»
گفتم: «دیگه داریم میرسیم.» ناگهان پرسید: «اسمت چیه؟»
گفتم: «سامانتا. اما همه بهم میگن سم.»
او در مقابل گفت: «اسم من کلاریسا ۱۸ ست. من زن کریستالیم.»
مطمئن نبودم آن قسمت آخر را درست شنیده باشم یا نه. سعی کردم معنای آن را بفهمم، بعد گذاشتم از ذهنم بیرون برود.
متوجه شدم که دیرشده است. مادر و پدر باید دیگر از سرکار به خانه رسیده باشند. حتی اگر آنها نرسیده بودند، برادرم، رون، احتمالاً خانه و در فکر بود که من کجا هستم.
ماشینی با چراغهای روشن به سمت ما میآمد. من جلوی نور تند را گرفتم تا به چشمم نخورد و تقریباً دوباره
دوچرخهام را انداختم. زن هنوز وسط خیابان راه میرفت. به سمت جدول رفتم تا او بتواند از سر راه ماشین کنار رود.
اما به نظر نمیرسید به آن اهمیتی بدهد.
او مستقیم به راه رفتن خود ادامه داد و حالت صورتش تغییر نکرد. هر چند که نور تند توی صورتش میتابید.
داد زدم: «مراقب باش!»
ماشین پیچید تا به او نزند و هنگامی که از کنارمان میگذشت بوق زد. در حالی که به راه رفتنمان ادامه میدادیم.
به گرمی به رویم لبخند زد. و گفت: «خیلی لطف داری که به فکر یک غریبهای.»
چراغهای خیابان ناگهان برق زدند. این باعث شد خیابان که خیس بود بدرخشد. بوتهها و حصارها، چمنها و پیاده رو انگار همه چیز درخشید. همه چیز غیرواقعی به نظر میرسید.
به تابلوی خیابان اشاره کردم و گفتم: «رسیدیم. این خیابان مدیسون است.» با خودم فکرکردم بالاخره رسیدیم! فقط میخواستم با این زن عجیب خداحافظی کنم و با تمام سرعتی که میتوانم پا بزنم و به خانه بروم.
آسمان برق زد. این بار نزدیکتر.
با آهی فکر کردم، چه روز خسته کنندهای.
بعد به یاد جودیت افتادم.
تمام آن روز نکبت بار ناگهان از ذهنم گذشت. احساس کردم موجی از خشم وجودم را در برگرفت.
زن با صدای لرزانش که افکار ناراحت کنندهام را پاره کرد پرسید: «شرق کدوم وره؟»
- «شرق؟» در حالی که تلاش میکردم جودیت را از ذهنم پاک کنم به هر دو سوی خیابان مدیسون نگاه کردم و به سمت شرق اشاره کردم.
ــــــــــــــــــ
18 Clarissa
باد ناگهان اوج گرفت و باران را به سمت من پاشید. دستهایم را دور دستگیرههای دوچرخه محکمتر کردم.
زن در حالی که شال را دور خودش میپیچید، گفت: «تو خیلی مهربونی.»
چشمان تیرهاش به سختی به چشمان من خیره شد: «خیلی مهربون. بیشتر جوونا مثل تو مهربون نیستن.» ناشیانه گفتم: «متشکرم.» سرما باعث شد باز بلرزم.
- «خوب... خداحافظ.» دیگر سوار دوچرخهام شدم.
او خواهش کنان گفت: «نه. صبرکن. می خوام جبران کنم.» گفتم: «ها؟ نه. واقعاً، مجبور نیستین.» زن به اصرار گفت: «می خوام جبران کنم.»
دوباره مچم را گرفت. دوباره سرمای شوک آوری را احساس کردم.
زن باز تکرار کرد: «تو خیلی مهربون بودی، خیلی نسبت به یه غریبه مهربونی کردی.»
سعی کردم دستم را رها کنم، اما دست او به طرز حیرت آوری قوی بود. گفتم: «مجبور نیستین از من تشکر کنین.» او تکرار کرد: «می خوام کار تو جبران کنم.»
در حالی که هنوز مچم را گرفته بود صورتش را به صورتم نزدیکتر کرد: «حدس بزن چی کار میکنم. سه آرزوت رو برآورده میکنم.»