رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل چهارم

رفتن نفس باید بدترین احساس دنیا باشد. خیلی ترسناک است. سعی می‌کنید نفس بکشید و نمی‌توانید و درد، مثل بادکنکی که درست در قفسه سینه‌تان بادش کنند، باد می‌کند.
واقعاً فکر می‌کردم جسد یک مرده‌ام.
البته چند دقیقه بعد کاملاً حالم خوب بود. هنوز کمی احساس لرزش و گیجی می‌کردم. اما در واقع حالم خوب بود.
آلن اصرار کرد یکی از دخترها من را به رختکن ببرد. طبیعتاً جودیت داوطلب شد. هنگام رفتن، معذرت خواهی کرد.
گفت یک تصادف بود کاملاً یک تصادف.
من چیزی نگفتم. نمی‌خواستم از من معذرت خواهی کند. نمی‌خواستم اصلاً با او حرف بزنم. فقط دوباره می‌خواستم خفه‌اش کنم.
این بار برای همیشه.
منظورم این است که یک دختر ظرف یک روز چقدر تحمل دارد؟
جودیت در کلاس ریاضی برایم پشت پا گرفته بود، در کلاس اقتصاد خانگی پودینگ تاپیوکای نفرت انگیزش را روی تمام کفش مارتنو نوی من ریخته بود و سر تمرین بسکتبال چنان لگدی به من زده بود که از هوش رفته بودم.
حال واقعاً باید لبخند می‌زدم و معذرت خواهی‌اش را می‌پذیرفتم؟ امکان نداشت! یک میلیون سال دیگر هم امکان نداشت.
در حالی که سرم خم بود و چشمانم به زمین دوخته شده بود، به سختی و سکوت به رختکن رسیدم.
هنگامی که جودیت دید نمی‌خواهم معذرت خواهی سبکش را قبول کنم، عصبانی شد.
زیر لب گفت: «چرا پرواز نمی‌کنی بری، برد!» بعد به سرعت به زمین ورزش برگشت.
بدون اینکه دوش بگیرم لباس‌هایم را عوض کردم. بعد وسایلم را جمع کردم، از ساختمان بیرون خزیدم و دوچرخه‌ام را برداشتم.
هنگامی که کنار دوچرخه‌ام در پارکینگ پشت مدرسه راه می‌رفتم با خود فکر کردم: «دیگه صبرم لبریز شده!» این در حدود نیم ساعت بعد بود. آسمان شب خاکستری و ابری بود. احساس کردم چند قطره باران روی سرم ریخت.
دوباره به خودم گفتم: «صبرم لبریز شده.»
خانه‌ی ما دو بلوک با مدرسه فاصله دارد، اما دوست نداشتم به خانه بروم. دلم می‌خواست به دوچرخه سواری ادامه دهم و ادامه دهم و ادامه دهم. دلم می‌خواست صاف بروم و هیچ وقت برنگردم. عصبانی ناراحت و لرزان بودم. اما بیشتر عصبانی بودم.
بدون توجه به قطرات باران، سوار دوچرخه‌ام شدم و شروع به سواری در خلاف جهت خانه‌مان کردم. با یک پا زدن حیاط‌ها و خانه‌ها از پیش رویم می‌گذشتند.
آن‌ها را نمی‌دیدم. هیچ چیز را نمی‌دیدم.
تندتر و تندتر پا زدم. دور شدن از مدرسه احساس خیلی خوبی داشت. دور شدن از جودیت.
باران تندتر بارید. اهمیت نمی‌دادم. همان طور که پا می‌زدم صورتم را به سوی آسمان گرفتم. قطرات باران روی پوست داغم، سرد و لطافت بخش بودند.
هنگامی که پایین را نگاه کردم، دیدم به جنگل جفرز ۱۵ رسیده‌ام، قطعه‌ای کشیده پر از درخت که محله‌ی ما را از محله بعدی جدا می‌کرد.
راه دوچرخه سواری باریکی با پیچ و تاب از میان درختان بلند کهنسال می‌گذشت درختانی که در زمستان لخت شده بودند و بدون برگ‌هایشان به نوعی غمگین و تنها به نظر می‌رسیدند.
گاهی از این راه می‌رفتم تا ببینم با چه سرعتی می‌توانم از پیچ‌ها و دست اندازهایش بگذرم. اما آسمان تاریک می‌شد ابرهای سیاه پایین‌تر می‌آمدند. رعد و برق درخشانی را در آسمان بالای درختان دیدم.
به این نتیجه رسیدم که بهتر است برگردم و به خانه بروم.
اما هنگامی که برگشتم یک زن در مقابلم قرار گرفت.
یک زن!
در حالی که از دیدن کسی در این راه خالی میان درختزار شوکه شده بودم، نفسم را حبس کردم.

ـــــــــــــــ
15 Jeffers

در حالی که باران تندتر می‌شد، به او خیره شدم که در جاده‌ی اطراف من قدم می‌زد. جوان نبود، اما پیر هم نبود، روی چهره‌ی رنگ پریده‌اش چشمانی تیره مثل دو تکه ذغال داشت. موهای حجیم سیاهش پشت سرش ریخته بود.
لباس‌هایش به نوعی قدیمی بود. شال یشمی کلفت قرمز تندی داشت که دور شانه‌هایش پیچیده بود. دامن سیاه بلندی پوشیده بود که تا قوزک پاهایش می‌رسید.
هنگامی که چشمانش به نگاه من افتاد انگار برق زد.
گیج به نظر می‌رسید. باید فرار می‌کردم.
باید تا جایی که می‌توانستم به سرعت پا می‌زدم و از او دور می‌شدم.
اگر تنها می‌دانستم...
اما من در نرفتم. فرار نکردم.
در عوض، به او لبخند زدم. پرسیدم: «می‌تونم کمک تون کنم؟»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *