رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل سوم

بعد از آن که دافنه من را به کلاس بازگرداند، من و جودیت را مجبور کرد باهم دست بدهیم و از هم عذرخواعی کنیم.
جودیت با صدای بسیار آرامی زمزمه کرد: «واقعاً یک تصادف بود. مشکلت چیه، برد؟» اگر از من بپرسید، خیلی شبیه معذرت خواهی نبود.
اما من با او دست دادم. نمی‌خواستم والدینم را به مدرسه بخواهند چون دخترشان سعی کرده بود همکلاسی‌اش را خفه کند.
با اکراه در جلسه‌ی تمرین بسکتبال بعد از مدرسه حاضر شدم. می‌دانستم اگر به آن جا نروم، جودیت به همه می‌گوید من را ترسانده است.
به آن جا رفتم چون می‌دانستم جودیت این را نمی‌خواهد. که فکر می‌کنم به خوبی هر دلیل دیگری است.
به علاوه، به تمرین نیاز داشتم. نیاز داشتم چند صد باری سر وته زمین را بدوم تا خشمم خالی شود. نیاز داشتم عرق بریزم و عجزی را که احساس می‌کردم چون نتوانسته بودم کار خفه کردن جودیت را به آخر برسانم بیرون بریزم.
آلن پیشنهاد کرد: «یه کم زانو بلند بریم.»
بعضی از دیگر دخترها غر زدند، اما من نه. حتی قبل از آن که آلن سوتش را به صدا در آورد من شروع به دویدن کرده بودم.
همه تاپ و شورت پوشیده بودیم. آلن گرمکنی خاکستری به تن داشت که در تمام جاهایی که نباید، پف کرده بود. او موهای سرخ فرفری داشت و چنان باریک و استخونی بود که مثل چوب کبریت به نظر می‌رسید.
آلن خیلی ورزیده نبود. به ما گفته بود به این دلیل مربیگری بسکتبال دختران را انجام می‌دهد که به او اضافه حقوق می‌دهند و به آن پول نیاز دارد.
پس از آن که دور زمین زانو بلند رفتیم، تمرین شبیه به همیشه پیش رفت.
جودیت و آنا خیلی توپ را به هم پاس می‌دادند و هر دو شوت‌های زیادی کردند؛ شوت پرشی، شوت از زیر حلقه، حتی شوت با گرفتن حلقه.
بقیه تلاش کردند پا به پای آن‌ها پیش بروند.
من تلاش کردم کسی متوجهم نشود.
هنوز از فاجعه‌ی پودینگ تاپیوکا جوشی بودم و کم‌ترین تماس ممکن با جودیت یا هر کس دیگر را می‌خواستم.
منظورم این است که واقعاً احساس دلسردی می‌کردم.
تماشای جودیت که نیم متر به هوا می‌پرید، توپی را که خودش زده بود می‌گرفت و یک پاس دو دستی عالی به آنا می‌داد، ذره‌ای به خوشحال کردنم کمک نمی‌کرد.
البته، همه چیز بدتر شد.
آنا در واقع توپ را به من پاس داد. من خرابش کردم. توپ از دستم بیرون پرید، به پیشانی‌ام خورد و دور شد.
شنیدم که آلن فریاد زد: «برد، سرت بالا باشه!»
به دویدن ادامه دادم. سعی کردم معلوم نشود که از خراب کردن اولین فرصتم در تمرین ناراحتم.
چند دقیقه بعد، دیدم توپ دوباره به سویم می‌آمد و شنیدم که جودیت داد زد: «لک لک، این یکی رو بگیر!»
چنان از این که جلوی رویم من را لک لک صدا زده بود شوکه شده بودم که توپ را گرفتم. به سمت سبد حرکت کردم و آنا دستش را دراز کرد و به راحتی توپ را دزدید. او چرخید و شوت قوس داری به سمت سبد فرستاد که تقریباً داخل آن شد.
آلن فریاد زد: «حرکت خوبی بود، آنا»
من که نفس نفس می‌زدم با عصبانیت رو به جودیت کردم. «به من چی گفتی؟» جودیت وانمود کرد صدایم را نشنیده است.
آلن سوتش را به صدا در آورد و داد زد: «دریبل سریع!»
ما سه نفر دریبل سریع را تمرین کردیم. در حالی که سریع دریبل می‌کردیم، توپ را پاس می‌دادیم و می‌گرفتیم.
بعد کسی که زیر حلقه بود باید شوت می‌کرد.
با خودم فکر کردم: «چیزی که لازم دارم اینه که دریبل آروم رو تمرین کنم!»
برای این که پا به پای دیگران بروم مشکلی نداشتم. منظورم این است که بالاخره پاهایم از همه بلندتر بود.
می‌توانستم به قدر کافی سریع بدوم.
تنها نمی‌تونستم وقتی می‌دویدم کار دیگری کنم.
در حالی که من، جودیت و آنا به سرعت به پایین زمین می‌رفتیم، دعا می‌کردم که خودم را یک احمق جلوه ندهم.
عرق از پیشانی‌ام پایین می‌ریخت. قلبم به سرعت می‌زد.
پاس کوتاهی از آنا گرفتم. دریبل زنان به زیر سبد رفتم و شوت کردم. توپ صاف به هوا رفت و سپس به زمین برگشت. حتی به تخته نزدیک هم نشد.
می‌توانستم صدای خنده دخترها در کنار زمین بشنوم. جودیت و آنا همان پوزخند خود بزرگ بینانه‌ی معمول را بر چهره داشتند.
جودیت گفت: «عجیب دیدی!» و همه کمی بیشتر خندیدند.
بعد از بیست دقیقه شکنجه با دریبل سریع، آلن سوتش را به صدا در آورد. او با صدای بلندی گفت: «مبارزه.» این برای ما نشانه‌ای بود تا به دو تیم تقسیم شویم و با هم بازی کنیم.
آهی کشیدم و با پشت دستم قطرات عرق را از روی پیشانی‌ام پاک کردم.
سعی کردم سرگرم بازی شوم و به سختی تمرکز کردم. بیشتر بر روی آن که گند نزنم. اما دل و جرئتم را کاملاً از دست داده بودم. سپس، چند دقیقه پس از شروع بازی، من و جودیت هر دو همزمان به سمت توپ شیرجه رفتیم.
به طریقی، هنگامی که به سمت توپ می‌رفتم، دست‌هایم را دراز کردم. زانوی جودیت محکم بالا آمد و مثل چاقو در سینه‌ام فرو رفت.
درد در تمام بدنم پخش شد.
سعی کردم فریاد بزنم. صدایی از دهانم بیرون نمی‌آمد.
صدای عجیب خفه‌ای از دهانم بیرون آمد. به نوعی شبیه به صدای فکی زخمی و متوجه شدم نمی‌توانم نفس بکشم.
همه چیز قرمز شد. قرمز روشن و درخشنده.
بعد سیاه.
می‌دانستم دارم می‌میرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *