رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

رمان ترسناک: مواظب باش چه آرزویی می‌کنی!

فصل دوم

دافنه ۹ معلم اقتصاد خانگی ما است. من دافنه را دوست دارم. او زنی گنده و سرزنده است که چند غبغب و حس شوخ طبعی دارد. شایع است دافنه همیشه از ما می‌خواهد کیک و پای و شیرینی درست کنیم تا او بتواند همه‌ی آن‌ها را بعد از این که ما از کلاس رفتیم، بخورد.
به نظر من این بدجنسی است. اما احتمالاً کمی درست است.
ما درست بعد از نهار، کلاس اقتصاد خانگی داریم، به همین دلیل هیچ وقت خیلی گرسنه نیستیم. به هرحال، بیشتر چیزی که درست می‌کنیم به درد غذای سگ هم نمی‌خورد. به همین دلیل بیشتر آن درکلاس اقتصاد خانگی می‌ماند.
من همیشه منتظر این کلاسم. بخشی به این دلیل که دافنه معلم سرگرم کننده‌ای است. و بخشی به این دلیل که این تنها کلاسی است. که هیچ مشقی ندارد.
تنها نکته‌ی بد درباره‌ی کلاس اقتصاد خانگی این است که جودیت هم در آن است.
جودیت و من دعوای کوچکی در ناهارخوری داشتیم. من در انتهای میز، در دورترین جایی که می‌توانستم نسبت به او پیدا کنم نشستم. با این حال شنیدم که به یک جفت کلاس هشتمی‌ها می‌گفت: «برد سعی کرد توی کلاس ریاضی پرواز کند.»
همه خندیدند و به من خیره شدند.
من با عصبانیت داد زدم: «جودیت تو پشت پا گرفتی.» دهنم پر از سالاد تخم مرغ بود که وقتی داد زدم روی چانه‌ام ریخت.
و همه دوباره به من خندیدند.
جودیت چیزی گفت که نتوانستم در میان آن همه سر و صدای نهارخوری بشنوم.

ــــــــــــــــ
9 Daphne

لبخند موزیانه ای به من زد و موهای سرخش را پشت شانه‌هایش انداخت.
داشتم بلند می‌شدم که به طرف او بروم. نمی‌دانم در فکر انجام چه کاری بودم. اما آن قدر عصبانی بودم که خیلی فکر روشنی نداشتم. خوشبختانه سر و کله‌ی کری کنار میز پیدا شد. او نهارش را روی میز انداخت، مانند همیشه صندلی را به پشت برگرداند و نشست.
محض اذیت کردن من گفت: «چهار و دو چند می‌شه؟»
چشم‌هایم را گرداندم و گفتم: «چهل و دو.» با لحن تلخی پرسیدم: «تو حرف جودیت رو باور می‌کنی؟» او که ظرف قهوه‌ای نهارش را باز می‌کرد گفت: «البته که حرف جودیت رو باور می‌کنم. جودیت جودیته.» به تندی گفتم: «این مثلاً یعنی چی؟»
شانه‌هایش را بالا انداخت. نیشخندی روی صورتش پدیدار شد.
- «نمی‌دونم.»
کری تا حدی با نمک است. چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ای دارد که در گوشه‌ها کمی چروک می‌خورد، دماغی که زیادی دراز است و لبخندی که بانمک و موزیانه است.
موهایش عالی است، اما هیچ وقت آنها را شانه نمی‌کند. به همین دلیل هیچ وقت کلاهش را برنمی دارد. کلاهش یک کلاه اورلاند ۱۰ است، گرچه او چیزی درباره‌ی این تیم نمی‌داند و اهمیتی به آن نمی‌دهد. فقط این کلاه را دوست دارد.
نگاهی به ظرف غذایش کرد و شکلکی درآورد.
من که با دستمالی سالاد تخم مرغ را از جلوی تی شرتم پاک می‌کردم، پرسیدم: «بازم؟»
او با ناراحتی گفت: «آره، بازم» او همان نهاری را از ظرف بیرون آورد که پدرش هرروز صبح برایش بسته بندی می‌کرد؛ یک ساندویچ تست پنیر و یک پرتقال.
- «اه!»
پرسیدم: «چرا پدرت هر روز ساندویچ تست پنیر بهت می‌ده. بهش نگفتی که تا وقت ناهار سرد و لیز می‌شه؟» کری در حالی که نصف ساندویچ را در یک دست گرفته بود و طوری آن را بررسی می‌کرد که انگار نوعی نمونه آزمایشگاهی بود، غر غر کنان گفت: «بهش گفتم. گفت پروتئینش خوبه.»

ــــــــــــــــــــ
10 Orlando

پرسیدم: «چه طور پروتئینش می تونه خوب باشه وقتی هر روز می‌اندازیش تو سطل آشغال؟»
کری همان طور موزیانه لبخند زد. «بهش نگفتم هر روز می‌اندازمش تو سطل آشغال.» ساندویچ لاستیکی را دوباره داخل ظرف چپاند و مشغول به پوست کندن پرتقال شد.
در حالی که آخرین تکه ساندویچ تخم مرغم را قورت می‌دادم گفتم: «خوب شد که اومدی نزدیک بود بلندشم و برم اون جا، جودیت را بکشم!»
هر دو نگاهی به انتهای میز انداختیم. جودیت و دو کلاس هشتمی صندلی‌هایشان را روی دو پایه انداخته بودند و به چیزی می‌خندیدند. فکر می‌کنم یکی از کلاس هشتمی‌ها یک مجله‌ی مردم ۱۱ داشت و عکسی را که توی آن بود به دیگران نشان می‌داد.
کری که هنوز پرتقال را پوست می‌کند، محض نصیحت گفت: «جودیت رو نکش، توی دردسر می افتی.» با تمسخر خندیدم: «شوخی می‌کنی؟ برای این کار جایزه می‌گیرم.»
کری که تمرکزش روی پرتقال بود گفت: «اگر جودیت رو بکشی، تیم بسکتبالت دیگه تو هیچ بازی‌ای نمی بره.»
از سر اعتراض گفتم: «اوه، خیلی بدجنسی!» فویل آلومینیومم را که گلوله‌اش کرده بودم به سوی او پرتاب کردم.
توپ به سینه‌اش خورد و روی زمین افتاد.
البته، حق با او بود. جودیت بهترین بازیکن تیم ما، مونتروز موستنگز بود.
او تنها بازیکن خوبی بود که می‌توانست بدون آن که توپ لای پایش برود، خیلی خوب دریبل کند و دیدش برای شوت کردن عالی بود.
من، البته، بدترین بازیکن تیم بودم.
قبول می‌کنم. همان طور که گفتم، من یک دست و پا چلفتی کامل ام؛ چیزی که خیلی باعث پیشرفت آدم در زمین بستکتبال نمی‌شود.
خودم واقعاً نمی‌خواستم در تیم موستنگز باشم. می‌دانستم که گند می‌زنم.
اما آلن ۱۳ اصرار کرد. آلن مربی تیم بسکتبال دختران است. آلن اصرار کرد که در تیم باشم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
11 People
12 Montrose mustangs
13 Ellen

به من گفت: «سم، قد تو خیلی بلنده! باید بسکتبال بازی کنی. برای این کار استعداد ذاتی داری!»
حتماً، استعداد ذاتی دارم. استعداد ذاتی در دست و پا چلفتی بودن. من اصلاً نمی‌توانم شوت کنم، حتی شوت‌های خطا.
حتی نمی‌توانم بدون این که پایم به کتانی‌های خودم گیر کند، بدوم. اگر چه بقیه‌ی بدنم هیچ کوچک نیست، دست‌هایم کوچک‌اند، به همین دلیل خیلی در پاس دادن یا گرفتن توپ خوب نیستم.
فکر می‌کنم آلن از این انتخاب درس گرفت: «بلند بودن همه چیز نیست.»
اما حالا شرمنده‌تر از آن است که مرا از تیم بیرون بیاورد. و من به این کار ادامه می‌دهم. سخت تمرین می‌کنم.
منظورم این است که همچنان فکر می‌کنم که بهتر می‌شوم. نمی‌توانم از این بدتر شوم.
اگر فقط جودیت آن قدر عالی نبود.
و اگر فقط نسبت به من مهربان‌تر بود.
اما همان طور که کری گفت: «جودیت جودیته.» همیشه در طول تمرین سر من داد می زند و مسخره‌ام می‌کند و باعث می‌شود احساس کنم از همه کوچک‌ترم (که گاهی آرزو می‌کنم کاش بودم)!
- «برد، چرا راحتمون نمی ذاری و پرواز نمی‌کنی بری!»
اگر یک بار دیگر این حرف را بزند یک مشت به صورتش می‌زنم. واقعاً این کار را می‌کنم.
«سم، به چه فکر می‌کنی؟» صدای کری افکار دردناکم را پاره کرد.
زیر لب گفتم: «معلومه، به جودیت؛ خانم تمام و کمال.»
او در حالی که پرهای پرتقال را جدا می‌کرد، گفت: «هی، دست نگه دار، تو هم صفات خوبی داری، خودت می‌دونی.»
به تندی گفتم: «اوه، واقعاً؟ صفات خوب من چیه؟ این که قد بلند ام؟»
- «نه.» بالاخره یک پرتقال در دهانش انداخت. هیچ وقت ندیده‌ام کسی آن قدر وقت صرف کند تا یک پرتقال بخورد. او گفت: «تو باهوش هستی و بانمک ای.» با اخم گفتم: «کلی ممنون ام.»
او اضافه کرد: «و خیلی دست و دل بازی. به حدی دست و دل بازی که اون بسته چیپس رو به من می‌دی، نه؟» قبل از آن که بتوانم آن را بگیرم و از او دورش کنم روی چیپس پرید.
می‌دانستم که تعریف‌هایش دلیلی دارد.
تماشا کردم که کری چطور چیپس‌های من را داخل حلقش چپاند. حتی یکی هم به من تعارف نکرد.
بعد زنگ خورد و من با عجله به کلاس اقتصاد خانگی رفتم. جایی که کاملاً خرابش کردم.
اتفاقی که افتاد از این قرار بود که ما پودینگ تاپیوکا درست می‌کردیم و این کار کلی کثافت کاری داشت.
همه‌مان کاسه‌های بزرگ نارنجی داشتیم و ماد اولیه، روی میزهای درازی کنار اجاق قرار داشتند.
من مشغول هم زدن مایه خودم بودم. مایه‌ی خوب و غلیظ بود و وقتی با قاشق چوبی بلندی آن را هم می‌زدم صدای عالی قلپ قلپ از آن به گوش می‌رسید.
به دلیلی دست‌هایم چسبناک شده بود. احتمالاً مایه روی دستم ریخته بود. پس مکث کردم تا دست‌هایم را با پیشبندم پاک کنم.
به نسبت خودم خیلی تمیز کار کرده بودم. تنها چند قطره‌ی زرد پودینگ روی میزم بود. بیشتر آن در واقع داخل کاسه بود.
هم زدن را تمام کردم. وقتی بالا را نگاه کردم، جودیت آن جا بود. کمی تعجب کردم چون او داشت در سوی دیگر اتاق کنار پنجره‌ها کار می‌کرد. ما عموماً تا حد ممکن از هم دور می‌مانیم.
لبخند عجیبی رو صورت جودیت بود و در حالی که به سمت من می‌آمد، وانمود کرد که سکندری خورده است! و تمام یک کاسه تاپیوکایش را روی کفش‌هایم من ریخت.
کفش‌های داک مارتنز ۱۴ آبی جدیدم.
او گفت: «اوپس!» همه‌اش همین. فقط «اوپس!»
به کفش‌های جدیدم که با پودینگ زرد غلیظ پوشیده شده بود، نگاه کردم.
و آن وقت بود که خراب کردم.
غرش خشمگینی سر دادم و به سمت گلوی جودیت حمله کردم. هیچ نقشه‌ای برای این کار نداشتم. فکر

ـــــــــــــــــــــــــ
14 Doc Martens

می‌کنم جنون آنی بود.
تنها دست‌هایم را دراز کردم و گلوی جودیت را گرفتم و مشغول خفه کردن او شدم.
منظورم این است که آن کفش‌ها نو بودند.
جودیت شروع کرد به دست و پا زدن و سعی کرد جیغ بکشد. موهایم را کشید و سعی کرد با ناخن‌هایش زخمی‌ام کند.
اما من گردنش را رها نکردم و مثل ببری خشمگین باز غریدم. و دافنه مجبور شد ما را جدا کند.
او مرا از شانه گرفت و کنار کشید و بدن عریضش را بین ما قرار داد تا نتوانیم همدیگر را ببینیم.
من با صدای بلند نفس نفس می‌زدم. سینه‌ام بالا و پایین می‌رفت.
- «سامانتا! سامانتا! چی کار می‌کردی؟» فکر می‌کنم این چیزی بود که دافنه فریاد کشان می‌گفت.
نمی‌توانستم درست صدایش را بشنوم. در گوش‌هایم صدای غرشی را می‌شنیدم، صدایی که به بلندی صدای یک آبشار بود. فکر می‌کنم تنها صدای خشم خودم بود.
پیش از آن که بدانم، خودم را از میز دور کرده بودم و از کلاس بیرون می‌دویدم. تا سالن خالی دویدم و ایستادم.
نمی‌دانستم بعد از آن چه کار کنم. خیلی عصبانی بودم.
به خودم گفتم: اگر سه آرزو داشتم، می دانم چه آرزو می‌کردم: «جودیت رو نابود کن! جودیت رو نابود کن! جودیت رو نابود کن!»
هیچ خبر نداشتم که به زودی به آرزویم می‌رسیدم.
به هر سه تای آن‌ها.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *