تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش دهم: نفسم بند آمد

کمي بعد، در اتاقم بودم و هديه ي تولد لوسي ان را کادوپيچي ميکردم. نگاهي به دم در انداختم و کول را ديدم که بي تاب و بي قرار آن جا ايستاده بود.
موهاي بورش روي فرق سرش سيخ سيخ ايستاده بودند. دستان عرق کرده اش را جلوي تيشرتش ميکشيد و پاک ميکرد.
تند و با پرخاش پرسيدم: «چي ميخواهي؟ من گرفتارم.» گوشه ي کاغذ کادو را تا زدم و روي جعبه ي CD چسباندم.
کول گلويش را صاف کرد ولي جواب نداد.
سرم را تکان دادم و بهش گفتم: «تو کل تمرين را خراب کردي.» جيغ زنان داد زد: «تقصير من نبود!»
- «هاه!» قيچيام را محکم روي ميز کوبيدم: «تو از آواز خواندن خودداري کردي. همان جا ايستادي و مثل مرغ قدقد کردي! پس تقصير کي بود؟» درحالي که با ملايمت گلويش را ميماليد، قار قار کرد: «تو نميفهمي ...»
با عصبانيت حرفش را قطع کردم: «نه، من نميفهمم. اصلا ميداني چيست. ما همه از شوخيهاي بيمعني تو خسته شده ايم. مخصوصا من. تو هميشه فکر ميکني خيلي بامزه اي، کول. ولي تو واقعا همه را کفري ميکني.»
وارد اتاق شد و همچنان حرف خودش را تکرار کرد: «ولي من خوشمزگي نميکردم.» آمد کنار ميز و نوار چسب را برداشت و با حالتي عصبي مشغول ور رفتن با آن شد: «من نميخواستم آن طور قدقد کنم. د ...
دست خودم نبود.» چشمانم را گرد کردم و زير لب گفتم: «حتما.»
- «نه، شوخي نميکنم، کريستال. من ... من فکر ميکنم ونسا اين کار را با من کرد! فکر ميکنم او کاري کرد که من آن طور قدقد کنم!» خنديدم و بهش گفتم: «خودت ميداني که من احمق نيستم. من ممکن است با يک شوخيات يک يا دو بار گول بخورم. ولي دوباره با همان شوخيات گول نميخورم.»
- «ولي کريستال ...»
تکرار کردم: «اين کارت اصلا خنده دار نبود و کار درستي نيست که کل تمرين را براي همه خراب کني.»
کول اعتراض کرد: «تو نميفهمي! اين يک شوخي نبود! من واقعا مجبور بودم قدقد کنم. من ...»
داد زدم: «بيرون!» با دست هايم حرکتي کردم که بهش بگويم برو بيرون: «از اتاق من برو بيرون ...
همين الان!»
صورتش سرخ سرخ شد. ميخواست چيزي بگويد. ولي با آهي از سر نااميدي نظرش را عوض کرد.
برگشت و با حالي نزار از اتاقم خارج شد.
زير لب پيش خودم گفتم: «همه چيزي براي يک شوخي، هان، کول!»
من معمولا با برادرم اين طور بدرفتاري نميکنم. ولي اين بار حقش بود که درس عبرتي بگيرد.
کادوپيچي هديه را تمام کردم و تا وقت خواب تکاليف مدرسه را انجام دادم. چراغ ها را خاموش کردم و لاي ملافه ها ميخزيدم که صداي قدقد يک مرغ را شنيدم.
فکر کردم، خيلي عجيب است. هيچ وقت شب ها صداي مرغ ها را نميشنوم. همه ي آن ها شب ها در مرغداني حبس ميشوند.
«کلا ا ا ا ا ا ا ا ا ک بلا ا ا ا ا ا ا ا ا ک»
نيم خيز نشستم و آن سوي اتاق به پنجره باز چشم دوختم. پرده هاي اتاقم به دست نسيمي ملايم ميرقصيدند. مثلثي از مهتاب پريده رنگ روي قالي سرازير ميشد.
از خودم پرسيدم: «يعني در مرغداني باز شده است؟»
«يعني مرغي، جوجه اي به نحوي فرار کرده؟»
- «بلا ا ا ک بلا ا ا ک با ا ا ک»
صداي قدقد انگار از نزديکيهاي خانه، زير پنجره ي اتاق خواب من ميآمد.
همچنان که پرده هاي رقصان را تماشا ميکردم، از رختخواب بيرون آمدم و به آن طرف اتاق به طرف پنجره رفتم. مهتاب، خشک و نقره فام، مرا در خود فرو برد.
«بلاک بلاک کلاک»
روي لبه ي پنجره خم شدم و به پايين نگاه کردم.
و نفسم بند آمد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *