تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش یازدهم: لذت به وحشت تبدیل شد

هيچ چيز آن پايين نبود.
مرغ و جوجه اي در کار نبود.
به زمين نقره فام چشم دوختم. بعد نگاهم به سمت مرغداني دراز کنار پارکينگ چرخيد. مرغداني شبيه يک سگداني دراز و کم ارتفاع بود. در آن سفت بسته شده بود. هيچ چيز در پنجره ي کوچک گرد آن تکان نميخورد.
«بلا ا ا ا ا ا اک بلا ا ا ا ا ا اک»
گيج و مبهوت، سرم را به داخل کشيدم.
اين صداي قدقد از کجا ميآمد! از داخل!
- «کلا ا ا ا ا اک کلا ا ا ا ا اک»
بله. صدا را از خلال ديوار ميشنيدم. ديوار اتاق مجاور که اتاق برادرم بود.
درحالي که به رختخواب برميگشتم از خودم پرسيدم، چرا اين کار را مي کند! چرا نيمه هاي شب اين طور قدقد ميکند؟
چه چيزي را ميخواهد ثابت کند؟
ميدانستم که جشن تولد لوسي ان باصفا خواهد شد. لوسي ان هميشه مهمانيهاي باحالي ترتيب ميدهد.
او از يک خانواده ي دهقاني بزرگ ميآيد. هفت برادر و خواهر دارد.
خانه ي دهقاني آن ها هميشه پر است از بوهاي خوش؛ کباب جوجه، کيک. پدر و مادر لوسي ان موفق ترين کشاورزان گوشن فالز هستند و همچنين آن ها مردمان واقعا نازنيني هستند.
لوسي ان تمام کلاس و تقريبا بيست و چندتايي از قوم و خويش هايش را به جشن دعوت کرده بود. يک بعد از ظهر زيباي بهاري بود. وقتي من رسيدم، کلي آدم داشتند در حياط رو به روي خانه ي دهقاني سفيد بلند پرسه ميزدند.
لوسي ان يک عالم قوم و خويش هاي کوچولو داشت. وقتي که شتابان از جاده ي اختصاصي شن ريزي شده بالا ميرفتم، گروهي از آن ها را ديدم که اطراف انبار چند منظوره ول ميگشتند. پدر لوسي ان داشت به بچه ها تراکتور سواري ياد ميداد و بچه هاي کوچولو خوشحال و هيجان زده جست و خيز ميکردند و با هم کشتي ميگزفتند تا نوبتشان برسد.
اول جاده ي شن ريزي شده لوسي ان را ديدم و CD کادوپيچ شده را به دستش دادم.
جعبه ي مربع شکل را بررسي کرد و نيشش باز شد. به شوخي گفت: «واو، اصلا نميتوانم حدس بزنم چي هست!»
شانه ام را بالا انداختم و جواب دادم: «خيلي خوب. خيلي خوب. قبول دارم، من خيلي خلاق نيستم.» وقتي مشغول قدم زدن روي چمن ها به طرف ديگران شديم، گفت: «نميداني همين چه هديه ي مناسبي است. مادر و پدر براي تولدم يک دستگاه پخش CD خريده اند ولي CD هيچي نداشتم.» خنديدم و گفتم: «خوب، حالا يکي داري. اقلا ميدانم که تا به حال اين را نديده اي!» قيافه ي لوسي ان جدي شد: «فردا به تمرين همسرايي ميروي؟» سر تکان دادم: «آره. ما بايد حسابي تمرين کنيم.»
لوسي ان گفت: «من کمي دير ميآيم. ما معمولا قبل از ساعت يازده و نيم از کليسا برنميگرديم.» اخم هايش را در هم کشيد: «با برادرت صحبت کردي؟ چرا ديروز مثل يک احمق واقعي رفتار ميکرد؟ آن همه قدقدهاي عجيب و غريب براي چه بود؟ يعني فکر ميکرد اين کارش خنده دار است؟»
شانه هايم را بالا انداختم: «آره. حدس ميزنم همين طور است. به هيچ نحو نميتوانم علت رفتارهاي برادرم را توضيح بدهم. بعضي وقت ها خيال ميکنم او از مريخ آمده است.»
لوسي ان خنديد و زير لب گفت: «درباره اش به من بگو. من چهار تا برادر دارم!»
براي دو دختر از کلاسمان که به تنه ي عريض درخت افراي پيري تکيه داده بودند دست تکان دادم. به سراغ آن ها رفتم تا با آن ها حرف بزنم.
من با خيلي از بچه هاي کلاس دوست هستم ولي بعضي از آن ها را بيرون از مدرسه ميبينم. ميدانيد، گوشن فالز خيلي کوچک است و مدرسه ي ما تنها مدرسه ي راهنمايي تا شعاع چند کيلوتري است. براي همين بچه ها با اتوبوس از تمام شهرستان به مدرسه ي ما ميآيند.
يعني بعضي از دوستان من بيش از سي کيلومتر دور از من زندگي ميکنند. وقتي شب ها ميخواهم با آن ها تماس بگيرم، يک تماس راه دور محسوب ميشود! جشن باحال و باصفايي بود. تمام مدت بيرون مانديم.
به من که واقعا خوش ميگذشت ز تا وقت کيک تولد.
و آن گاه لذت به وحشت تبديل شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *