تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش هشتم: لبخند شوم

وقتي که ونسا آن کلمات را با صداي گوش آزارش به ما ميگفت. لبخندي روي لب هايش پخش شد.
- «جوجه جوجه.»
چنان نفسم بند آمد که انگار سيلي خورده ام.
خيابان در نظرم کج شد و بعد شروع کرد به چرخيدن.
هيچ ميشود فهميد منظورش چه بود! آخر چرا اين را گفت؟
کول و من صبر نکرديم که از او بپرسيم. با تمام سرعت پا به فرار گذاشتيم و کفشهايمان تالاپ تالاپ روي کف خيابان صدا ميداد.
لحظه اي چشمم به سگ تازي پير افتاد که هنوز داشت زرده ي تخم مرغ را از کف خيابان ليس ميزد و براي لحظه اي کوتاه ديگري باز چشمم به قيافه ي خشمگين ونسا افتاد.
من و کول تند و سريع از نبش خيابان پيچيديم و شتابان از کنار دفتر پست و خشکشويي گذشتيم و تمام راه را تا خانه دويديم.
يک بار هم به عقب نگاه نکرديم و من تا وقتي که امن و امان در آشپزخانه بوديم يک کلمه هم نگفتم.
روي چهارپايه ي عسلي آشپزخانه از حال رفتم. کول آب سرد ظرف شويي را باز کرد و آن را روي سر و صورتش پاشيد.
هر دو نفس نفس ميزديم و خس خس ميکرديم و نفس بريده تر از آن بوديم که حرف بزنيم.
با دستم عرق را از روي پيشانيام پاک کردم. بعد به طرف يخچال رفتم و يک بطري آب سرد برداشتم.
در پوشش را پيچاندم و باز کردم. بطري را بالاي دهانم وارونه کردم و آب را در حلقم ريختم. بالاخره به زحمت و با تف پراني گفتم: «بايد ميمانديم.»
کول رو کرد به من: «چي؟» آب از صورت سرخش ميچکيد. جلوي تي شرتش خيس آب بود.

- «بايد ميمانديم و به ونسا کمک ميکرديم که خريدهايش را جمع کند.» کول مخالفت کرد: «به هيچ وجه! او ديوانه است! مگر قيافه اش را نديدي؟»
- «خوب ... ما تمام خريدهايش را پخش و پلا کرده بوديم.»
برادرم پافشاري کرد: «خوب! اين يک اتفاق بود. اتفاق هميشه ميافتد. ولي او ... او ميخواست ما را بکشد!»
بطري خنک را به پيشانيام که زق ميزد ماليدم. انگار با صداي بلند فکر ميکردم. پرسيدم: «ولي چرا آن حرف را به ما گفت؟ چرا آن طور زمزمه ميکرد؟» کول حالت قيافه اش را عوض کرد. دستش را دراز کرد و انگشتش را به طرف من گرفت. بعد خيلي قشنگ اداي ونسا را در آورد. درحالي که انگشتش را رو به من تکان ميداد، با صدايي گوشخراش گفت: «جوجه جوجه.»
با تشر گفتم: «بس کن! من کاملا جديام! بس کن، کول. تو تن مرا ميلرزاني.» دوباره زمزمه کرد: «جوجه جوجه.»
التماس کردم: «بس کن. کمي فرصت به من بده.» بطري پلاستيکي را در دستم چلاندم. زير لب گفتم:
«خيلي عجيب است. چرا آن حرف را زد! چرا!»
کول شانه اش را بالا انداخت: «چون او ديوانه است!»
سرم را با کج خلقي تکان دادم. گفتم: «او ديوانه نيست، شيطان است.» دستهايم را دور بازوهايم قفل کردم. «احساس ميکنم که اتفاقي هولناک، در حال رخ دادن است.» کول چشم هايش را گرد کرد: «کريستال، چه اتفاقي ممکن است بيافتد!»

درباره fantasyboy

فانتزی fantasy
عاشق داستان های علمی و تخیلی هستم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

***