بخش هفتم: جوجه جوجه
کول پرسيد: «اين کيک لوسي ان است!»
جواب دادم: «خوب، رويش نوشته، تولدت مبارک لوسي ان، پس چي حدس ميزني، نابغه!»
کول، آنتوني و من دماغ هايمان را به شيشه ي مغازه ي شيريني پزي چسبانده بوديم. چند کيک تولد خامه پوش داخل ويترين بود. کيک لوسي ان وسط قفسه بود و آماده براي اين که بيايند دنبالش و براي جشن تولدش در روز شنبه ببرند.
خانم واگنر را ديدم که از پشت پيشخوان در داخل مغازه براي ما دست تکان ميداد. در جواب برايش دست تکان دادم. بعد به ساعتم نگاه کردم. به پسرها گفتم: «هي، من ديرم شده. بايد بروم براي لوسي ان کادو بخرم. بعد از آن بايد خودم را به خانه برسانم و رياضيام را بخوانم.»
شتابان به طرف ميني مارکت سر نبش خيابان بعد از مغازه ي بقالي راه افتادم. قصدم اين بود که براي لوسي ان يک CD جديد بخرم.
در انتهاي بلوک، سگ شکاري پير آقاي هوراس، بي خيال و بي پروا وسط خيابان اصلي نشسته بود و با تنبلي گوش جرم گرفته اش را با پنجه ي پاي عقبش ميخاراند و طوري نگاه ميکرد که انگار صاحب شهر است.
شنيدم که کول و آنتوني پشت سرم ميخندند. برگشتم و با اشاره ي دو دست کيش شان کردم: «برويد پي کارتان، بچه ها. مجبور نيستيد دنبال من راه بيافتيد.» آن ها توجهي به من نکردند، طبق معمول.
کول تخم مرغي را از جيبش بيرون آورد. برق شيطنت در چشمانش درخشيد. داد زد: «فرز باش!» تخم مرغ را به طرف آنتوني انداخت.
آنتوني دست هايش را کاسه کرد و تخم مرغ را گرفت. بي درنگ، آن را براي کول پس انداخت.
به التماس افتادم: «اوه، خواهش ميکنم. دست از اين بازي احمقانه برداريد.» کول مجبور بود بدنش را کش بدهد ولي تخم مرغ را با يک دست گرفت.
اين يکي از بازيهاي آن ها بود که مرا کفري ميکرد. آن ها همچنان که راه ميرفتند، تخم مرغي را به نوبت، اين به آن و آن به اين، پرت ميکردند. هر بار که آن را ميانداختند، کمي بيشتر از همديگر فاصله ميگرفتند.
منظور اين است که ببينند از چه فاصله اي ميتوانند تخم مرغ را پرت کنند بدون اين که آن را بشکنند.
جواب معمولا اين است: «نه خيلي دور.»
هميشه يکي از آن ها درحالي که تخم مرغ شلپي روي سر و صورتش پاشيده است بازي را تمام ميکند.
يک بار من اين اشتباه را کردم و شيرجه زدم بين آن ها تا تخم مرغ را بين راه بگيرم. خيلي بد گرفتمش؛ با پيشاني.
به التماس افتادم.
- «خواهش ميکنم، بچه ها. برويد تخم مرغ اندازيتان را جاي ديگري انجام بدهيد. ميشود؟»
کول عقب عقب به طرف وسط خيابان ميرفت. يکي دو قدم آن طرف تر، تازي پير آقاي هوراس دهن دره اي کرد و به پشتش غلتيد. دو مرد را با لباس کار ديدم که کيسه هاي کرباس بزرگ پر از علوفه را از علوفه فروشي آن طرف خيابان بيرون ميآوردند.
- «يو!» کول داد زد و تخم مرغ را بلند توي هوا پرت کرد.
آنتوني يک دستش را بالا برد تا سپر آفتاب کند. عقب رفت، عقب، عقب، تقريبا داخل مغازه بقالي.
و تخم مرغ تلپي به فرق سرش خورد.
چه صداي ترکيدن حال به هم زني داد. واقعا چندش آور بود.
- «هان!» آنتوني يکه خورده آهي از گلويش درآمد. و زرده ي لزج تخم مرغ از روي پيشاني و دو طرف
موهايش سرازير شد.
کول داد زد: «متأسفم. از دستم در رفت!» ولي نتوانست قيافه ي بي تفاوتش را نگه دارد و زد زير خنده.
آنتوني خشمگين غرولندي کرد و به کول حمله کرد.
کول جاخالي داد و به طرف پياده رو دويد.
من داد زدم: «بس کنيد! بس کنيد!»
آنتوني مثل شيري خشمگين غريد و به برادرم حمله کرد و او را به پنجره ي مغازه ي بقالي دوخت. داد زد:
«تو عمدا اين کار را کردي!»
کول درحالي که ميخنديد جواب داد: «نه بابا! اين يک اتفاق بود!» آنتوني کله ي تخم مرغ آلودش را پايين آورد و روي سينه ي کول ماليد.
برادرم ناله اي سر داد: «ا ووووو ف!»
آنتوني سرش را عقب برد و مهياي کله زدني ديگر شد.
کول به تي شرتش نگاهي انداخت. تي شرتش خيس زرده ي لزج تخم مرغ شده بود.
درحالي که سرشان داد ميزدم: «بس کنيد! بس کنيد!» وسط آن ها پريدم. شانه ي آنتوني را گرفتم و سعي کردم او را از کول جدا کنم.
نديدم که ونسا از مغازه ي بقالي بيرون آمد.
هيچ کدام از ما نديديم.
به آنتوني التماس کردم: «ولش کن!» و محکم کشيدمش.
هر سه ي ما از جا کنده شديم و محکم به ونسا برخورد کرديم.
اول لباس سياهش را ديدم. بعد صورت رنگ پريده اش را ديدم. چشمان سياهش را ديدم که از تعجب گشاد ميشد.
ديدم که دهانش از تعجب بازماند و دست هايش به هوا رفت.
و دو کيسه ي بقالي روي پياده رو ولو شد.
شنيدم که يکي از کيسه ها جر خورد و تلق و تلوق قوطيها و بطريهايي را شنيدم که به طرف خيابان قل خوردند.
صداي شکستن يک شيشه باعث شد که به طرف خيابان برگردم. گلابه اي به رنگ قرمز غليط از سس گوجه فرنگي را ديدم که از يک بطري شکسته ي سس گوجه فرنگي نشت ميکرد. يک جعبه ي تخم مرغ برگشته بود و تخم مرغ ها داخل جوي آب ميافتادند و ميشکستند.
هنوز شانه هاي آنتوني را با دو دست گرفته بودم. لرزشي در تمام بدنم دويد. آنتوني با تکاني محکم خودش را از دستم آزاد کرد.
آنتوني رو به ونسا داد زد: «متأسفم! واقعا متأسفم!»
بعد از روي خرت و پرت هاي ونسا پريد و به طرف خيابان پا به فرار گذاشت.
پاي آنتوني به سگ تازي گير کرد. با صورت روي کف خيابان بالاي سر سگ ولو شد.
صدايي از سگ درنيامد. تقريبا هيچ تکاني هم نخورد.
آنتوني با زحمت بلند شد. بعد غرولندکنان به پشت علوفه فروشي دويد. بدون اين که برگردد و نگاهي به پشت سرش بياندازد ناپديد شد.
- «اوه، واي.» به خريدهاي خراب شده اي که توي خيابان پخش و پلا شده بود زل زدم و زير لب گفتم:
«اوه، واي.»
کول کنار من ايستاده بود. خس خس نفس ميکشيد و سرش را تکان ميداد.
سگ، درحالي که مراعات يک پايش را ميکرد، نرم نرم دويد. سرش را پايين آورد و شروع کرد به ليسيدن زرده ي تخم مرغ از روي کف خيابان.
رو کردم به ونسا و وقتي چشمم به قياقه ي خشمگين و صورت سرد و رنگ پريده اش افتاد، نزديک بود از نفس بيافتم.
وقتي نگاه هايش با نگاه هاي من گره خورد، احساس کردم انگار قنديل يخي در چشم هايم فرو رفته است.
لرزه اي از ترس در جانم افتاد و وادارم کرد که به عقب بروم. دست کول را گرفتم و او را عقب کشيدم.
ولي ونسا قدمي جلوتر آمد، لباس سياه بلندش روي پياده رو کشيده ميشد. انگشت بلند و باريکش را که ناخنش لاک سياه خورده بود، به طرف کول گرفت. بعد به من اشاره کرد.
آهسته گفت: «جوجه جوجه.»