تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش ششم: کول به زانو افتاد

کول به زانو افتاد و صورتش را با دست هايش پوشاند.
از روي صندليام پريدم: «کول ...!»
مادر داد زد: «من دکتر خبر ميکنم. شايد هم بايد ٩١١ را بگيرم.» روي کول خم شدم. «واقعا درد ميکند؟ واقعا درد ميکشي؟»
کول آرام آرام دست هايش را پايين آورد. همين که دستش پايين آمد، خنده اي پهن روي صورتش ديدم.
و ديدم که کف دست هايش به لک و پيس هاي روي گونه اش آلوده شده است. ديوانه وار جيغ زدم:
«کول!»
دهان مادر باز ماند. يک دستش به تلفن بود و آماده بود که با دکتر تماس بگيرد.
کول از خلال خنده اش گفت: «ماژيک قرمز.» بعد زد زير خنده.
- «آ آ آ آ آ آ آ آ ي ي ي ي!» فريادي خشمناک سر دادم و قاشق صبحانه ام را به طرفش پرت کردم.
قاشق به سينه اش خورد و دلنگ دلنگ روي مشمع کف اتاق افتاد.
جيغ زدم: «بي مزه!»
مادر سرش را تکان داد: «کول، تو واقعا مرا ترساندي.» آهي کشيد.
کول بلند شد و انگشتش را به طرف من گرفت و تهمت زد: «کريستال، تو واقعا باور کردي که ونسا اين بلا را سر من آورده.»
داد زدم: «شوخيهايت خيلي احمقانه است. ديگر هيچ وقت حرفت را باور نخواهم کرد. حتي اگر کاميون هم بهت بزند. ديگر باورت نميکنم!»

چرخيدم و با قهر و غضب از آشپزخانه خارج شدم. پشت سرم، ميشنيدم که مادر به کول ميگفت: «جدا بايد دست از ترساندن خواهرت برداري.» کول پرسيد: «چرا؟»
کوله پشتيام را برداشتم و از خانه زدم بيرون و پشت سرم در را محکم به هم کوبيدم.
ونسا را از ذهنم بيرون کردم.
و تمام روز حتي يک بار هم به او فکر نکردم.
در واقع، تا دفعه ي بعدي که او را ديدم بهش فکر نکردم.
و همان وقت بود که تمام آن ماجراهاي هولناک واقعا شروع شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *