
رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین
بخش پنجم: دهانم را باز کردم
دهانم را باز کردم تا جيغ بکشم. ولي فقط ناله اي خفيف بيرون آمد.
خواستم از تختخواب بيرون بپرم. ولي به کجا ميتوانستم فرار کنم؟
بي صدا به طرف من خزيد. دستانش را پيش آورد انگار که آماده بود مرا بگيرد. چهره اش پشت نقاب سياه سنگين مخفي بود.
چه طور وارد خانه شده بود؟ ميخواست با من چه کار کند؟
اين سؤال هاي هولناک در ذهنم به اين سو و آن سو ميرفتند. روي تختم خم شد. دستانش به سوي گلويم آمد.
با صدايي خفه داد زدم: «نه!»
دست هايم را بالا بردم. دستان او را پس زدم. با دو دست به نقابش چنگ زدم. آن را کشيدم و کندم.
کول! در نور پريده رنگي که از در باز ميآمد ميتوانستم نيشخندش را ببينم.
جيغ زدم: «کول، خيلي نفهمي!»
نقاب را به کناري پرت کردم. به طرف او خيز برداشتم. ميخواستم او را نقش زمين کنم.
خيزم به خطا رفت. از روي تخت افتادم.
«کول، تو چندش آوري! مرا تا حد مرگ ترساندي!»
فکر نميکنم در خلال خنده ي خوشحالياش صداي مرا شنيده باشد به زحمت روي پاهايم بلند شدم. جا خالي داد و از دستم در رفت. درحالي که هنوز هار هار ميخنديد، عقب عقب به طرف در رفت.
داد زد: «واقعا فکر کردي ونسا است؟»
به دروغ گفتم: «نخيرم! فقط مرا ترساندي، همين!»
باز اصرار کرد: «خيلي هم! فکر کردي ونسا است! واقعا فکر کردي که آمده است تا حقت را کف دستت بگذارد!»
با عصبانيت داد زدم: «نخيرم! نخيرم!»
حرکات دست را انجام داد انگار که دارد جادويم ميکند: «اجي مجي لا ترجي! تو يک کله اسفنجي هستي!»
دوباره زد زير خنده. واقعا فکر ميکرد خيلي بامزه است.
بهش قول دادم: «حسابت را ميرسم! جدي ميگويم، حقت را کف دستت ميگذارم!»
درحالي که سرش را تکان ميداد، راهش را گرفت و از اتاق بيرون رفت. دنباله ي دامن لباس بلند و سياهش کف اتاق کشيده ميشد. با غرشي خشمگين نقاب را از زمين برداشتم و پشت سرش پرت کردم.
ديوانه وار به بالشم مشت زدم. چرا گذاشتم اين طور مسخره ام کند. حالا در مدرسه به همه خواهد گفت که من فکر کردم ونسا يواشکي به اتاقم آمده است.
قلبم هنوز تند تند ميتپيد. به تختم برگشتم. آن قدر عصباني بودم که ساعت ها طول کشيد تا به خواب رفتم. وقتي بالاخره به خواب رفتم، خواب يک گربه را ديدم.
گربه ي سياه زشتي با چشمان زرد درخشان و زباني قرمز به زنگ خون.
گربه در اتاقي تماما سفيد هنوز قوز کرده بود و بعد اين اتاق به اتاق من تبديل شد.
در خواب، گربه تا پايين تختم پيش آمد. دهانش را باز باز کرد. زبان قرمز روشنش با سرعت روي دندان هاي زردش ميچرخيد. بعد گربه شروع کرد به جيغ کشيدن.
صدايي تيز و گوش خراش، مثل کشيده شدن ناخن ها روي تخته سياه.
جيغ کشيد و جيغ کشيد. دهانش بازتر و بازتر شد و چشمان زردش شعله ور شدند.
ديگر طاقت صداي جيغ را نداشتم. در خواب، ميديدم که با دو دست گوش هايم را گرفته ام.
ولي جيغ گوش خراش باز هم بلندتر ميشد.
گربه نزديک تر آمد و باز هم نزديک تر. فک هايش را تا ميتوانست از هم گشود. انگار ميخواست مرا ببلعد.
حيرت زده از سکوتي ناگهاني، از خواب پريدم.
اين خواب چنان واقعي بود که انتظار داشتم گربه ي جيغ جيغو روي روتختيها ايستاده باشد.
پرتو آفتاب زرد از ميان پرده هاي پنجره روي کف اتاقم ميافتاد. نقاب سياه مچاله شده را کنار در ديدم.
گربه اي نبود.
کش و قوسي يه خودم دادم و از تخت بيرون آمدم. خميازه کشان لباس مدرسه را پوشيدم.
وقتي به آشپزخانه رسيدم. مادر برايم يک کاسه کورن فلکس و يک شيشه آب پرتقال گذاشته بود.
پرسيد: «خوب خوابيدي؟»
غر زدم که: «اصلا» روي صندليام در کنار ميز صبحانه ولو شدم: «اولش که خوابم نميبرد. بعد هم کابوسي آزاردهنده ديدم.»
مادر نچ نچي کرد. به طرف ظرف شويي رفت و مشغول پر کردن قهوه جوش از آب شد.
فکر کردم در مورد شوخي احمقانه ي کول به مادر بگويم. ولي تصميم گرفتم که نگويم. مادر فقط شروع خواهد کرد به پرسيدن از ما که ديروز در خانه ي ونسا چه کار ميکرديم.
قهوه جوش را روشن کرد و پرسيد: «بعد از مدرسه چه کار ميکني؟ شايد بتواني بيايي خانه و حسابي استراحت کني.»
يک دهان پر کورن فلکس را قورت دادم و جواب دادم: «به هيچ وجه. تمرين بسکتبال دارم. مربي کلي ميگويد ميخواهد به من وقت اضافي براي بازي بدهد. بهش گفتم که از اين که ششمين بازيکن باشم ديگر خسته شده ام. من ميخواهم شروع کننده باشم. ولي هيچ وقت، وقت کافي براي بازي نداشته ام که نشان بدهم چه قدر خوب بازي ميکنم.»
مادر رو کرد به من. طره اي از موهاي خرمايياش را از روي پيشانياش کنار زد و گفت: «شايد به همين خاطر ديشب نتوانستي بخوابي. شايد به خاطر تمرين بسکتبال آرام و قرار نداشته اي.» شانه ام را بالا انداختم. نميخواستم دليل واقعي را به او بگويم.
صداي قدم هاي سنگين کول را روي پله ها شنيدم. مادر کاسه اي کورن فلکس براي او کشيد.
مادر از من پرسيد: «کي ميروي براي لوسي ان ٨ کادوي تولد بخري! ميداني که جشن تولدش روز شنبه است.»
لوسي ان يکي از بهترين دوستان من است. هفته ها درباره ي تولدش ز سيزدهمين سال تولدش ز حرف زده بود. از اين که نوجوان ميشود خيلي هيجان زده بود.
جواب دادم: «شايد فردا بعد از مدرسه براي خريد بروم.»
- «چي ميخواهي برايش بخري!»
دهانم را باز کردم تا جواب بدهم، ولي کول به تاخت وارد اتاق شد. يک نگاه به صورت او، و مادر و من هردو نفسمان بند آمد.
مادر داد زد: «کول!»
به تته پته افتاد: «صو ... صورتم ...»
گونه ها و پيشانياش پر از زخم هاي بزرگ بود. لک و پيس هاي قرمز زشت.
ناله کنان گفت: «درد ... ميکند ...» رو کرد به من و زير لب گفت: «ونسا، ونسا اين بلا را سرم آورد.»
8.Lusy- Ann