تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش چهارم: کريستال، چي شد؟

کول دوان دوان به آشپزخانه آمد: «کريستال، چي شد؟» از درد لرزيدم: «و ا ا ا ا ي.» داد زد: «چي شد؟»
دستم را تکان دادم. تا از زق زق آن خلاص شوم: «در يخچال» جانم بالا آمد تا گفتم: «در يخچال را محکم روي دستم کوبيدم.»
باز هم دستم را تکان دادم. بعد تک تک انگشتانم را امتحان کردم. ميتوانستم تکانشان بدهم. چيزي قطع نشده بود.
سرم را بلند کردم و به کول نگاه کردم. پرسيدم: «چرا نيشت باز است؟» جواب داد: «تو در را به دستت نکوبيدي. ونسا اين کار را کرد!» آنتوني از دم در آشپزخانه هرهر خنديد.
جيغ زدم و گفتم: «کول، هيچ هم بانمک نيستي!» انگشتانم را دور گردن استخوانياش انداختم و وانمود کردم که ميخواهم خفه اش کنم. ولي دستم هنوز درد ميکرد. مجبور شدم ولش کنم.
آنتوني رشته را از آن جا که کول رها کرده بود گرفت و گفت: «ونسا نفرينت کرده. حالا دستت احتمالا به اندازه ي يک طالبي بزرگ خواهد شد.»
کول با خوشحالي اضافه کرد: «و مثل کله ي تامي نرم و نمناک ميشود. نرم و نمناک، مثل مغزت!» باز اصرار کردم: «خنده دار نيست! خنده دار نيست!» قبولش کردم. کمي ترسيده بودم. نميخواستم درباره ي اين چرنديات شوخي کنم.

دستم درد ميکرد و ميسوخت. در يخچال را باز کردم و دستم را توي يخچال فرو بردم. از آن ها پرسيدم: «نکند ونسا واقعا نيروهاي جادويي دارد؟ نکند واقعا او کاري کرد که من در يخچال را روي دستم بکوبم؟»
کول و آنتوني دست هايشان را بالا آوردند و جلوي بدنشان به عقب و جلو بردند، انگار که دارند مرا جادو ميکنند. کول صدايش را پايين آورد و درحالي که سعي ميکرد مثل يک جادوگر واقعي به نظر برسد، گفت: «تو يک کله اسفنجي هستي! تو ظرف هاي نشسته ي شام را با کله ات خواهي شست!» همان وقت بود که مادر و پدر وارد شدند.
مادر داد زد: «هيچ معلوم است چه کار ميکنيد؟ کريستال، چرا دستت را توي يخچال کرده اي!»
- «اوه. اوه ...» فورا دستم را بيرون کشيدم و در يخچال را بستم و گفتم: «فقط خنکش ميکردم.» مادر چشم هايش را تنگ کرد: «يک دستت را خنک ميکردي؟» بهش گفتم: «راستش، در را روي دستم کوبيدم.»
کول حرفم را تصحيح کرد: «ونسا در را روي دستش کوبيد.»
پدر درحالي که به طرف دستشويي ميرفت پرسيد: «ونسا! منظورت همان زن عجيب و غريبي است که بيرون شهر زندگي ميکند؟»
مادر پرسيد: «شما باز آن زن بيچاره را اذيت کرديد؟ شما بچه ها هيچ کاري بهتر از اين که يواشکي به خانه ي او برويد و سر به سرش بگذاريد، نداريد!» کول گفت: «ما در واقع کاري نکرديم.» آنتوني در تأييد او گفت: «درست است.»
مادر از کول پرسيد: «پس چرا به ونسا اشاره کردي؟» فکر کردم بهتر است موضوع را عوض کنم.
از مادر و پدر پرسيدم: «شما دو تا کجا بوديد؟»

پدر جواب داد: «همين پشت. داشتيم تصميم ميگرفتيم که توري دور باغچه ي سبزيجات را کجا نصب کنيم.» پدر داشت دست هايش را در ظرف شويي آشپزخانه ميشست، کاري که هميشه مادر به خاطر آن سرش غر ميزند.
غر زدم که: «اگر ما مرغ و جوجه نداشتيم، نيازي به توري نداشتيد. به نظر من شما بايد خودتان را از شر آن ها ...»
مادر حرفم را قطع کرد: «خوب شد يادم انداختي. کول، بعضي از جوجه ها همه جاي حياط پخش و پلا شده اند. ميشود بروي بيرون و جمع شان کني، لطفا!»
با خوشحالي داد زدم: «جمع آوري مرغ ها!» دستي به پشت کول زدم: «تبريک ميگويم! کار مورد علاقه ات!»
کول ناليد: «ولي اين انصاف نيست! دفعه ي قبل من مرغ ها را جمع کردم! حالا نوبت کريستال است!» گفتم: «من امروز صبح به آن ها غذا دادم. تازه نوبت من هم نبود. از اين گذشته، جمع کردن مرغ ها براي تو راحت تر است. چون تو عين يک خروس گندهاي!»
همه خنديدند جر کول. غرغري کرد و سرش را تکان داد. بعد دست آنتوني را گرفت و او را بيرون برد تا در جمع آوري مرغ ها کمکش کند.
لحظاتي بعد، ميتوانستم يک عالمه قد قد و جيک جيک را بشنوم و ميتوانستم داد و بيدادها و غرولندهاي پسرها را بشنوم.
هيچ وقت سعي کرده ايد مرغ و جوجه ها را جمع کنيد؟ کار راحتي نيست.
تمام روز دستم از ضربه ي در يخچال درد ميکرد و هر وقت که دردم ميگرفت، ياد ونسا ميافتادم.
و نگاه سرد او را مجسم ميکردم که به پسرها و من خيره شده بود. به خودم ميگفتم او نميخواهد بلايي سر ما بياورد. او نميتواند بلايي سر ما بياورد. آن داستان ها راجع به ونسا نميتوانست حقيقت داشته باشد.

مدام اين را براي خودم تکرار ميکردم. ولي آن شب به زحمت توانستم بخوابم. دائما سايه اي را ميديدم که روي ديوار اتاق خوابم راه ميرفت؛ سايه ي يک گربه.
از تختم بلند شدم و پرده ي پنجره را انداختم. حالا اتاق در تاريکي مطلق فرو رفته بود. هيچ سايه اي روي ديوار نبود.
ولي باز هم نتوانستم بخوابم.
با چشمان باز به تاريکي زل زده بودم.
به خودم دستور دادم: «کريستال، بخواب! به خاطر هيچ خودت را ميترساني.» صداي غژغژي مرا از جا پراند.
باريکه ي نوري پريده رنگ زير در اتاق خواب من.
غژغژي ديگر و باريکه ي نور عريض تر شد.
آب دهانم را قورت دادم.
در را نگاه کردم که به آرامي باز ميشد.
در سکوت چشم دوختم به در و متوجه شدم که کسي داشت به اتاق خوابم ميخزيد.
کسي که نقاب سياهي پوشيده بود و لباس بلندي به رنگ مشکي به تن داشت.
ونسا!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *