تصویر-شاخص-رمان-ترسناک-جوجه-جوجه

رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین

بخش سوم: تمام بدنم خشک شده بود

تمام بدنم خشک شده بود. انگار چشمان ونسا نوعي اشعه ي ليزر شليک ميکردند.
به زور خودم را چرخاندم و پا به فرار گذاشتم.
کول و آنتوني دو طرف من بودند. کفش هاي ورزشيمان گرومپ گرومپ روي جاده ي خاکي فرود ميآمدند. همچنان که ميدويديم، با پاهايمان ابرهايي از گرد و غبار را پشت سرمان بلند ميکرديم.
مزارع اطراف مثل لکه هاي سبز و قهوه اي مبهمي انگار دور من پيچ و تاب ميخوردند.
در شهر دويديم بي آن که بايستيم. بي آن که چيزي بگوييم. بي آن که حتي نگاهي به يکديگر بياندازيم! خانم واگنر از شيريني پزي بيرون آمد. ميخواست سلام کند. قيافه ي متعجبش را ديدم وقتي ما سه تا بي آن که سرعتمان را کم کنيم از کنارش دويديم.
دويديم تا اين که به خانه ي ما رسيديم. چنان خودمان را محکم به دروازه کوبيديم و بازش کرديم و از آن رد شديم که کل حصار تکان خورد. در ورودي را با شانه ام هل دادم و باز کردم و هر سه تلوتلوخوران وارد اتاق نشيمن شديم.
نفس نفس زنان، روي قالي به زانو درآمدم.
کول و آنتوني روي کاناپه از حال رفتند.
به زحمت نفس هايمان را حبس کرديم. موهايم را از روي پيشاني خيس عرقم پس زدم. ساعت روي طاقچه به صدا درآمد. ساعت سه بود.
کول و آنتوني زدند زير خنده.
چشمانم را به آن ها تنگ کردم و نفس نفس زنان پرسيدم: «چي اين قدر خنده دار است؟» سؤالم باعث شد آن ها باز هم بلندتر بخندند.

تکرار کردم: «چي اين قدر خنده دار است، بچه ها؟» روي پاهايم بلند شدم و دست هايم را به کمرم زدم و منتظر يک جواب ماندم: «براي چي ميخنديد؟» بالاخره کول جواب داد: «من نميدانم!» آنتوني هم تکرار کرد: «من هم نميدانم!»
و هردو باز هم خنديدند. سرم را تکان دادم و زير لب گفتم: «شما ديوانه ايد، اصلا خنده دار نبود. خيلي هم ترسناک بود.»
کول خودش را بالا کشيد. قيافه اش جدي شد: «ديدي چه طور ونسا به ما خيره شده بود؟»
آنتوني گفت: «او فراني و جرمي را نديد. فقط ما را ديد.» عينکش را برداشت و با آستين تيشرتش آن را تميز کرد. موهاي سياه کوتاهش روي کله ي گردش خيس عرق بود و برق ميزد.
به لرزه افتادم. پرسيدم: «اگر ونسا تصميم بگيرد بلايي سر ما بياورد، چي! آن وقت شما دو تا ديگر نخواهيد خنديد.»
کول باز هم خودش را بالاتر کشيد و صاف نشست. دستش را لاي موهاي بور و مجعدش فرو کرد. کول قد بلند است و حتي از من هم لاغرتر است. بعضي وقت ها فکر ميکنم شبيه ملخ است.
به آرامي پرسيد: «کريستال، منظورت چيست؟»
- «منظورم اين است که اگر ونسا فکر کند که ما بوديم که صندوق پستياش را پر از آب کرديم، شايد تلافي کند. ميدانيد. مثلا کله هايمان را باد کند يا چيزي توي اين مايه ها.»
آنتوني اعتراض کرد: «ولي ما که کاري نکرديم! بايد بهش بگوييم که فراني و جرمي بودند.» کول پوزخندي به دوستش زد و زير لب گفت: «خبرچين»
من گفتم: «شايد هيچ فرصتي به ما ندهد که توضيح بدهيم. شايد همين طور بي مقدمه بلايي سرمان بياورد.»
به طرف آشپزخانه راه افتادم. «بچه ها شما چيزي ميخوريد؟»

جوابشان را نشنيدم.
در يخچال را باز کردم و يک شيشه چاي يخ برداشتم.
لحظه اي بعد، دهانم را با جيغ بلندي از درد باز کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *