
رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین
بخش دوم: از بالاي حصار بلند
از بالاي حصار بلند نگاه کردم. چيزي در پنجره ي جلوي خانه ونسا تکان ميخورد! نه، فقط تابش آفتاب در شيشه ي پنجره بود.
به آنتوني نزديک تر شديم. با اين که روز گرم بهاري بود، ناگهان سردم شد. آهسته تکرار کردم: «ونسا با تامي چه کار کرد؟»
آنتوني تعريف کرد که: «درحالي که يواشکي توي خانه اش ميرفته مچش را گرفته بود. جادو جنبلش کرده بود. کاري کرده بود که سرش مثل بادکنک بزرگ شده بود.» چشم هايم را گرد کردم و داد زدم: «اوه، برو بابا!»
آنتوني پافشاري کرد: «نه ... جدا! سرش گنده بود، نرم و نمناک شده بود؛ مثل اسفنج.» کول خنديد.
آنتوني دستش را روي دهان کول گذاشت. اصرار کرد که: «راست ميگويم! ونسا کله اي بزرگ، نرم و اسفنجي به او داده است. براي همين است که تامي را ديگر اين دور و برها نميبينيم!» فراني داد زد: «ولي خانواده ي پاتريج ها که از اين جا رفته اند!» آنتوني جواب داد: «براي همين رفته اند. به خاطر کله ي تامي.»
براي يک لحظه همه ي ما، در فکر داستان آنتوني خشکمان زد. من سعي کردم تامي را با کله ي بزرگ نمناکش در ذهنم مجسم کنم.
کول سکوت را شکست و داد زد: «بدهش به من!»
پارچ آب را از دست جرمي قاپيد: «خودم صندوق پستي را پر ميکنم. من نميترسم.» جرمي اعتراض کرد: «امکان ندارد!» با برادرم درگير شد و پارچ را ازش گرفت.
بعد رو کرد به فراني: «ما اين کار را ميکنيم، درسته؟ ما شرط بسته ايم، پس بايد اين کار را بکنيم، درسته؟»
فراني آب دهانش را قورت داد و به زحمت گفت: «فک کنم.»
کول تشويق شان کرد: «آفرين!» با دست به پشت هردوي آن ها زد. فراني نزديک بود پارچش را بياندازد.
- «شما ميتوانيد اين کار را بکنيد! خيلي از بچه ها سر به سر ونسا ميگذارند و کله هايشان اسفنجي نميشود.»
من مخالفت کردم: «من هنوز هم فکر ميکنم کار زشتي است که صندوق پستي کسي را از آب پر کنيد.
به خطرش هم نميارزد.»
هيچ کس نميخواست به من يا هشدارهاي من گوش کند.
فراني و جرمي روي پنجه ي پا تا آخر حصار دويدند. بعد از روي چمنزار پوشيده از علف هاي هرز بلند راه افتادند.
آن ها پارچ هاي پلاستيکي را با دو دست جلوي خودشان گرفته بودند و چشمانشان را دوخته بودند به صندوق پستي که به طرف راست در ورودي خانه ي دهقاني ونسا کج شده بود.
کول و آنتوني و من از پشت حصار بيرون خزيديم تا تماشا کنيم. نفسم را در سينه ام حبس کردم و به پنجره ي جلوي خانه خيره شدم و مراقب ونسا ماندم.
ولي نور زرد و خيره کننده ي آفتاب روي شيشه ي پنجره ميافتاد و من نميتوانستم چيزي را ببينم.
فراني و جرمي انگار به صورت تصوير آهسته حرکت ميکردند. انگار تا ابد طول ميکشيد تا از چمنزار بگذرند و به صندوق پستي برسند!
يک ميليون حشره ي ريز سفيد روي علف هاي بلند پرواز ميکردند. زير نور آفتاب پيچ و تاب ميخوردند و ميرقصيدند و مثل جواهر ميدرخشيدند.
فراني و جرمي از ميان آن ها پيش ميرفتند. چشم از صندوق پستي برنميداشتند.
دو پسر و من کمي جلوتر رفتيم، به شوق اين که بهتر ببينيم.
هيچ نشانه اي از کسي در داخل خانه نبود.
باز هم جلوتر رفتيم.
بالاخره، جرمي در صندوق پستي فلزي را باز کرد. او و فراني پارچ هاي پلاستيکيشان را بالا بردند.
آن ها هر دو پارچ هايشان را تا روي صندوق پستي پايين آوردند. و ريختند.
آب به ته صندوق فلزي که خورد، صداي پاشيدن ملايمي داد. فراني پارچش را خالي کرد. جرمي تقريبا پارچش را خالي کرده بود.
بعد در ورودي خانه چرخيد و باز شد و ناگهان ونسا بيرون آمد.
لباس سياه مواجي پوشيده بود. موهاي مشکي صافش آشفته و پريشان پشت سرش پرواز ميکردند.
لب هايش، که ماتيک سياه خورده بودند، به فريادي خشمگين باز شدند.
گربه از جايي از داخل خانه جيغي گوش خراش کشيد.
فراني پارچ از دستش افتاد. خم شد که آن را بردارد.
نظرش را عوض کرد.
پا به فرار گذاشت.
جرمي ولي داشت لاي بوته هايي در آن سوي خانه شيرجه ميزد.
فراني درست پشت سر او ميدويد.
کول، آنتوني و من تکان نخورده بوديم.
ميان علف ها ايستاده بوديم.
خشکمان زده بود. ونسا را تماشا ميکرديم.
نفسم بند آمد وقتي نگاه خيره و خشمگين ونسا را ديدم.
رو کردم به کول و آنتوني. جانم بالا آمد تا گفتم: «چرا اين طور به ما زل زده؟ فکر ميکند ما اين کار را کرده ايم؟»