
رمان ترسناک: جوجه جوجه / آر. ال. استاین
بخش بیست و پنجم: گربه
سعي کردم لگد بپرانم. سعي کردم دست و پا بزنم. سعي کردم وول بخورم و خودم را از چنگش خلاص کنم.
ولي من در برابر آن گربه ي غول پيکر ناتوان بودم.
پنجه هاي بزرگش آن قدر مرا چلاندند که ديگر به سختي نفس ميکشيدم.
و مرا از زمين بلند کرد و بالا برد؛ بالاتر. بالاتر.
گربه لحظاتي مرا در هوا معلق نگه داشت.
دلم ميخواست خودم را از چنگش خلاص کنم.
ولي کاري از دستم برنميآمد. ضعيف تر و کوچک تر از آن بودم که کاري بکنم.
وقتي مرا جلوي صورتش در هوا معلق نگه داشت، چشمانش برق زد. بعد دهانش را باز کرد و مرا در دهانش چپاند.
- «اووووه.» نفس داغش بر من وزيد. داخل دهانش خيلي داغ بود و به نحو تهوع آوري نوچ و خيس بود.
- «جيک جــــــيک جـــــــــــــــــــيک!» جيغ و ويغ کردم.
گربه مرا روي زبانش در دهانش چرخاند.
و بعد - در نهايت تعجبم - مرا تف کرد.
محکم روي پهلويم به زمين افتادم. پشت سرم، صداي جيک حيک نحيف کول را ميتوانستم بشنوم، تلوتلوخوران روي پايم بلند شدم. ميخواستم فرار کنم.
ولي گربه دوباره مرا گرفت. با پنجه هاي خشنش مرا از زمين بلند کرد.
سر گربه را ديدم که در زاويه اي کج شد. برق بزاق شفافش را روي دندان هاي نيشش ديدم. بار ديگر حس کردم که نفس داغ و ترشش مرا در برگرفت.
گربه مرا بالا برد و باز هم بالاتر.
از خودم پرسيدم، آيا اين بار مرا قورت ميدهد؟ آيا ميخواهد مرا در دهانش بچپاند و قورتم دهد؟ نه. جانور خرخر کرد و دوباره مرا روي زمين انداخت.
به پشتم تکيه دادم. پاهاي کوچکم هوا را چنگ ميزد.
قبل از اين که بتوانم با زحمت و تقلا روي پاهايم بايستم، دوباره مرا گرفت و بلند کرد. اين بار از پاهايم.
بعد مرا جلوي دهان بازش از اين پهلو به آن پهلو قل داد.
متوجه شدم که دارد با من بازي مي کند.
گربه دارد با طعمه اش بازي ميکند.
و وقتي بازيش را تمام کرد ... آن وقت مرا خواهد خورد!
ميتوانستم جيک جيک کول را از آن پايين از روي زمين بشنوم.
گربه مرا آويزان از يک پنجه اش، جلوي صورتش گرفت. بعد با پنجه ي ديگرش مرا ميزد و ميچرخاند.
چرخش مرا دچار سرگيجه کرد. گربه بار ديگر مرا روي زمين انداخت و من چشم هايم را بستم.
به پهلو روي زمين افتادم و همان جا بيحرکت ماندم. آن قدر بي حال و بي جان و آن قدر ترسيده بودم که حتي سعي نکردم تکاني بخورم.
درحالي که به شدت نفس نفس ميزدم، منتظر ماندم تا گربه دوباره حمله کند. منتظر ماندم تا پنجه اش را دور بدنم حس کنم. منتظر ماندم تا دوباره به هوا بلندم کند.
منتظر ماندم ...
وقتي حمله نکرد، سرم را بلند کردم. به زحمت حواسم را جمع کردم.
کجا بود؟
ميتوانستم صداي برادرم را بشنوم که جايي روي کف اتاق با ترس و لرز جيک جيک ميکرد.
آرام آرام روي پاهايم بلند شدم. پرهايم را، که از بودن در دهان گربه خيس و نوچ شده بود، پف دادم.
گربه کجا بود؟ چرا از شکنجه دادن من دست کشيد؟ چراغ ها ناگهان روشن شدند.
«اي ي ي ي يپ!» جيغي نازک و بلند کشيدم، چون صورتي بزرگ، خود را تا جلوي صورت من پايين آورد.
ونسا!
صدايش در گوش هاي کوچکم طنين انداخت: «به به، به به. ما اين جا چي داريم!» دستش به سرعت فرود آمد و روي زمين مرا در چنگش گرفت.